پاورپوینت کامل یک سال دیگر ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یک سال دیگر ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک سال دیگر ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یک سال دیگر ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

>

مترجمان: نرگس گنجی و صغری قشقایی

در یکی از ماشین های صف بسته، در انتظار مأموران گمرک درعا، پیرزنی که زیر پتویی خاکستری کز کرده بود، با دلواپسی روگرداند به شیشه ی عقب ماشین و خیره شد به بازرس موبور سوری که چشمش را بین باروبندیل ها می چرخاند و دست می برد به طرف زنبیلی که لبه هایش را به زور طناب به هم آورده بودند تا محتویاتش را بررسی کند. پیرزن با انگشت به شیشه کوبید. راننده پیش آمد. پیرزن پرسید: «پسرجان! این ها چی از ما می خواهند؟»

ـ به وظیفه ی شان عمل می کنند. بعدش دیگر با ما کاری ندارند.

ـ زنبیل را که به هم نریخته اند؟

ـ از من پرسیدند: «توی آن چی هست؟» گفتم: «تخم مرغ آب پز، کلوچه ی خرمایی، تخم صنوبر و…» مگر خودت ده بار، محتویاتش را برایم نشمردی؟

ـ قهوه یادت رفت مادر! آن جا قهوه خیلی قیمت دارد؛ از طلا عزیزتر است. دوکیلو برای ماری می برم. عاشق قهوه است. هر روز چشم هاش را که بازمی کرد، کبریت به دست، پریموس را روشن می کرد و قهوه درست می کرد، به من و برادرهایش می داد و بعد قهوه جوش را تا ته سر می کشید.

پیرزن آه سردی کشید و با پر شال سیاهش، اشک فرورفته در چین وچروک چهره ی تکیده اش را پاک کرد. بازرسی تمام شد. راننده برگشت سر جایش و کلاه پشمی را روی سرش محکم کرد. ماشین را روشن کرد و در جاده ی صحرایی که مرز اردن از آن جا شروع می شد، راه افتاد.

پیرزن همان طور که انگشت های خشک و تکیده اش را بالا می بُرد و سه بار صلیب می کشید، پرسید: «چند ساعت دیگر می رسیم؟»

صدای راننده را شنید که بدون چشم برداشتن از شیشه ی ماشین گفت: «الآن ساعت یک بعدازظهر است. اگر مشکلی پیش نیاید و پلیس اردن در«رمثه» دوباره برای بازرسی معطل مان نکند، ساعت شش بعدازظهر می رسیم به عَمان.»

ـ پسرم! سعی کن نگذاری درِ زنبیل را بازکنند. بهشان بگو که من تویش برای ماری، تخم مرغ…

ـ تخم مرغ آب پز، کلوچه ی خرمایی، تخم صنوبر و قهوه…

ـ و سیب و چند تکه لباس؛ لباس های بچه گانه. یه دست لباس برای کریم و لِنگه ی همان برای الیاس و یه کاپشن قرمز برای عبدالنور. نمی دانم چرا عبدالنور را بیش تر از آن دوتا دوست دارم! شاید به خاطر این که هم اسم پدربزرگش ابوعبود است! از رادیو شنیدیم که ماری بچه به دنیا آورده. من این پیام را نشنیدم. یکی از دوستانم به من خبر داد. به خاطر سلامتی ماری دوبار زمین را بوسیدم. سه بار زایمان کرد و هیچ کس کنارش نبود. مادرشوهرش که مُرده و مادرش ـ رویم سیاه ـ از او دور است. هفت سال است هم دیگر را ندیده ایم. از وقتی عروس شده، ندیدمش. حالا هم کریم، الیاس و عبدالنور دارد.

هفت سال یک عمر است مادر! و در این مدت نتوانست برای دیدن ما از ناصره به قدس بیاید؛ چون یا حامله بود و یا تازه فارغ شده بود. یک بار شوهرش آمد و پسرم عبود رفت قدس که ببیندش. شوهر ماری به عبود گفته بود: خواهرت لاغر شده و چند تار از موهای سرش سفید شده. بیچاره، هنوز وقت پیری اش نشده! مگر چند سالش است که موهاش سفید بشود؟ دخترهای هم سن وسال او، هنوز شوهر نکرده اند. بیست وشش ساله است یا شاید کم تر. دو سال از عبود، کوچک تر است… عبود هنوز ازدواج نکرده و ماری سه پسر دارد. کریم و…

ـ الیاس و عبدالنور. این آخری، هم اسم پدربزرگش است و…

ـ خدا حفظت کند مادر! حافظه ات خوب است. جوانی است… قبل از این که پیر و دولا بشوم، کل تاریخ طایفه در حافظه ام بود؛ کِی به دنیا آمده اند؟ کِی عروسی کرده اند و کِی مرده اند؟ اسمم را گذاشته بودند «ثبت احوال»! حالا کجا و آن وقت ها کجا؟… غم و غصه، آدم را خرفت می کند پسرجان! سلامتی را ازش می گیرد… ما توی یافا بودیم یافا را بلدی؟

خانه ی ما توی محله ی«درج القلعه» بود. چه باغ پرتقالی داشتیم؛ طلای شیرین! برای خودمان، کسی بودیم. خانه ی ما، انگار کاروان سرا بود. شوهرم، بزرگ محل بود مادر!… رسم بود که غریبه ها را مهمان کند. دائم دیگ و دیگچه ی مان روی بار بود. عروسی ماری که شد، سی نفر شب تو خانه ی ما خوابیدند. خدا به شما برکت بدهد؛ چه قدر لحاف و تشک داشتیم!

آن همه ظرف های مسی که پدر خدا بیامرزم از شام آورده بود، که هیچ؛ خانه، باغ و همه چیزمان رفت که رفت! حالا دو تکه فرش دارم و دو تا دیگ و یک میز که عبود، قبل از سفرش، درست کرده… توی یک اتاق سرمی کنم. هی روزگار! یک خُرده آهسته تر مادر! استخوان هام خرد شد… انگار رسیدیم! این خانه ها چی هست؟

ـ این جا که عَمان نیست… «رمثه» است.

ـ آخ! این جا هم بازرسی می کنند؟

ماشین ایستاد. راننده گذرنامه به دست، از ماشین پیاده شد و به طرف مأمورها رفت. ام عبود کلی وررفت تا شیشه ی ماشین باز شد. سرش را بیرون آورد تا هوایی بخورد و با صدایی شکسته به مأموری آفتاب سوخته که چفیه ی سرخ به سرش بود، بگوید: «پسرم! زنبیل عقب ماشین، مال من است. تویش تخم مرغ آب پز و…»

ـ تخم مرغ آب پز؟

ـ بله، می رم ماری را ببینم. قرار است از ناصره بیاید قدس. فکر کردم تخم مرغ آب پز…

ـ شاید ماری، نیمرو دوست داشته باشد! چرا آب پزشان کردی؟

پیرزن لبخند محوی زد و گفت: «دوراندیشی کردم. گفت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.