پاورپوینت کامل می خواهم سر و سامان بگیرم ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل می خواهم سر و سامان بگیرم ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل می خواهم سر و سامان بگیرم ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل می خواهم سر و سامان بگیرم ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
>
احساس می کنم سرم دارد گیج می رود. همه چیز دور سرم می چرخد. این پسره از کجا پیدایش شده است. از وقتی آمده ام ترمینال، چشم از من برنداشته است. دارم بالا می آورم. می دوم سمت دست شویی ها.
پسر می نشیند کنارم و آب میوه را باز می کند. تکه های رانی که می رود توی دهانم، حالم بهتر می شود. پسر، پلاستیک کلوچه را بازمی کند و می گوید: «بخور، هیچ چیزی ارزش گریه نداره!» بدون هیچ حرفی کلوچه را هم می خورم. ساعت شش است. دستم را می کنم توی جیب کوچک کیفم. بلیط را درمی آورم. پسر، پاکت آب میوه را می اندازد توی سطل و کنارم می نشیند.
ـ سامان هستم؛ نمی خوای اسم تو به من بگی؟
دلم می خواهد اسمم را بگویم و با او حرف بزنم. مگر من دل ندارم. مگر تو دنیا فقط محمود است؟ چی فکر کرده؟ من هم می روم دنبال عشق و حالم. تا حالا هم ساده بودم که پای او ایستادم و دوا درمانش کردم، حالا… دلم شکسته است؛ یک جوری شکسته است که هیچ جوری نمی شود درستش کرد. یک عمر بدبختی و عملی بودنش برای من بوده، کلاس گذاشتن و سینما رفتنش با یکی دیگر. یک سال بیش تر از عروسی ام نگذشته بود که فهمیدم زهرماری می کشد. اوایل سرکار هم می رفت؛ ولی بعدها کارش شد مواد کشیدن و مواد فروختن و یک روز در میان، زندان افتادن و آزاد شدن؛ روز از نو، روزی از نو. همه ی وسایل خانه ام را فروخت. همه گفتند ولش کن، به دردت نمی خورد، مرد عملی برای تو شوهر نمی شود. چه می دانستم. با خودم فکرکردم خوب می شود، قدرم را می فهمد. زندگی، پستی بلندی دارد…
ـ زندگی پستی بلندی داره. چرا با خودت این جوری می کنی؟
نگاهش کردم. سی سالش نمی شد. از بلندگو اعلام کردند: «مسافرین مشهد، شرکت آریا جا نمانید.» مشهد! من داشتم می رفتم مشهد. ایوان طلا، پنجره ی فولاد، سقاخانه ی اسماعیل طلا…
سقاخانه ی اسماعیل طلا، ظرف آب را پر کردم و گفتم: «بیا محمود! بخور، تو را به صاحب این اسم قسم، خوب شو؛ توکل کن به خدا. از امام رضا بخواه. ببین مریض ها میان این جا، آب می خورن و شفا می گیرن.» بعد از سقاخانه، رفتیم پنجره فولاد. محمود، خودش گفته بود که ببندمش به پنجره فولاد. بستمش. گریه می کرد. من هم گریه کردم. رفتم سرِ قبر نخودکی، نذر کردم و قرآن خواندم. محمود خودش هم خسته شده بود. پدر و مادرش هم ولش کرده بودند. نه این که بی کس وکار بود ها؛ نه، مادرش یک پا مرد بود. خیاط ماهری بود. حرفش حرف بود. بابایش هم راننده بود. بیچاره ها آدم های باآبرویی بودند.
محمود که معتاد شد، خیلی کمک من می کردند. چند باری بردنش کمپ؛ ولی محمود ول کن مواد نبود. تا این که یک روز مادرشوهرم آمد خانه ی مان گفت: «سپیده جون! تو عروس خوبی هستی؛ ولی بذار یه چیز بهت بگم. محمود برای تو شوهر نمی شه، باید ولش کنی. شکر خدا بچه نداری!» چشم هایش پر از اشک شد و ادامه داد: «نه این که فکر کنی بی عاطفه ام؛ نه، من مادرم!» بعد هق هق گریه اش را قطع کرد و زل زد به عکس روی دیوار؛ عکس مشهد بود، امام ایستاده بود، دست گذاشته بود روی سر آهوها و شیرها کنار او ایستاده بودند. صدایش را صاف کرد و گفت: «به همین امام رضا قسم، اگه نخواد خوب بشه، کاری به کارش ندارم!» لیوان چای را برداشت و نزدیک دهانش برد. ظرف قند را نزدیکش بردم: «مامان!… قند.» چایش را تلخ خورد و گفت: «دیدی که هر کاری براش کردیم، بی خود بود. نمی خواد. تو هم داری جوونی تو هدر می دی؛ ولش کن. بذار به خودش بیاد.» بعد بلند شد و رفت نزدیک عکس. چند لحظه ای آرام آرام گریه کرد و گفت: «سپیده! بروید مشهد، آره، باید به آقا توسل کنید. ازش قول بگیر. اگر خوب شد، که شکر. اگر نشد، سر چهل روز جدا شو. آره، برو مادر! توکلت به خدا باشد…»
ـ توکلت به خدا باشه. به من اعتماد کن. راستش رو بگو، داری فرار می کنی؟
داشتم فرار می کردم از خودم، از بی انصافی محمود، از دل شکستگی ام! حرف سامان بهم برمی خورد؛ فرار! مگر دختر چهارده ساله ام. جواب نمی دهم. سامان زل زده است به دست هایم، حلقه در انگشتم نیست…
با محمود حرف زده بودم. مادرش هم اتمام حجت کرده بود. محمود ترسیده بود و حساب کار دستش آمده بود. از مشهد که برگشتیم، مادرشوهرم گفت: «اثاثیه تو جمع کن، بیایید خونه ی ما زندگی کنید.» رفتیم زیرزمین مادرشوهرم. دوست و رفیق، جرئت آمدن به خانه را نداشتند. محمود تصمیم گرفته بود و از امام خواسته بود که نجاتش دهد. یک ماه نشده بود که رنگ و رویش برگشت. رفت کمپ، کلاس، NA. من هم رفتم سر کار، باید زندگی مان را می ساختیم. مادرشوهرم برایش مغازه کرایه کرد و گفت: «وایسا این جا کار کن. بیکاری از همه چیز بدتره…»
ـ بیکاری از همه چیز بدتره، نگران نباش! تو مشهد یه پاساژ داریم. بیا پیش خودم کار کن. شوهرهای این جوری رو ول کنی بهتره. لیاقت تو نداشته.
باورم نمی شود در یک ساعت، کل زندگی ام را برای سامان گفته ام. برای یک غریبه، برای یک مرد. شاید هم کار خوبی کرده بودم! غریبه ها بهترند. از این بدتر که نمی خواهد بشود. من هم می خواهم زندگی کنم. سروسامان بگیرم…
زندگی مان داشت سروسامان می گرفت که محمود بی لیاقت، این کار را کرد. باورم نمی شد این قدر بی معرفت باشد، دو سال از خوب شدنش نمی گذشت. هنوز وسایل خانه را که فروخته بود، کامل نخریده بودیم. هنوز نتوانسته بودیم یک خانه رهن کنیم که آقا زیر سرش بلند شد. باز هم اول من نفهمیدم، مادرشوهرم شستش خبردار شده بود. تا این که یک روز از سرِ کار که برمی گشتم با زن چشم زاغ دیدمش، جلوی سینما ایستاده بودند و یک پاکت پر از چیپس و پفک دست شان بود. هر کاری کردم بروم جلو، یقه اش را بگیرم، تف کنم توی صورتش و سر آن زن را به دیوار بکوبم، نتوانستم. نتوانستم، فقط سوار تاکسی شدم و رفتم خانه. هق هق زدم زیر گریه. مادرشوهرم آب آورد. با گریه تعریف کردم. تعجب نکرد. گوش داد و گفت: «بی لیاقت! چندبار باهاش حرف زدم، نمی خواهد گوش بدهد.» فهمیدم جریان را می دانسته است. فهمیدم منِ ساده، مثل همیشه خوش خیال بوده ام. فهمیدم منِ دختر ساده ی شهرستانی، گیر گرگ تهرانی افتاده ام. فهمیدم من بیچاره ام که محمود ولم کرده است و رفته سراغ یکی دیگر…
ـ می رن سراغ یکی دیگه، یکی ش خود من، زنم تمام پول و دارایی مو بالا کشید و رفت سراغ یکی دیگه. با مهریه و نفقه ی من، خانه و ماشین خرید. باز هم شکر خدا من داشتم! وگرنه باید می رفتم زندان. کاروکاسبی ام را راه انداختم. امروز توی تهران معامله ی خوبی کردم. کارم دارد سکه می شود. حالا هم که خدا تو را گذاشت سر راهم.
سامان یک جوری حرف می زند که انگار من فرشته ی نجاتم. شاید هم هستم و خودم را دست کم گرفته ام! توکل به خدا! شاید خدا سامان را جلوی راه من قرار داده است!
ـ پیش هم بشینیم؟
چی جواب بدهم. دوازده ساعت راه است. عیبی ندارد که، دست محمود توی دست زن غریبه بود. تا مشهد از تنهایی دق می کنم. کنارم باشد بهتر است. اصلاً دلم هم خنک می شود، کاش محمود بیاید و ببیند که پیش یک مرد غریبه نشسته
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 