پاورپوینت کامل هدیه ی خدایی ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هدیه ی خدایی ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هدیه ی خدایی ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هدیه ی خدایی ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

>

مترجم: رفیع افتخار

مالایی سرش را به شیشه چسباند. بیرون، باد در هیاهو بود و برف دیوانه وار می بارید. مالایی برگشت سرجایش و کتابش را به دست گرفت. گرمای اتاق مطبوع و دل پذیر بود. کمی دورتر، مادربزرگ بافتنی می بافت. مادر نیز در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود. باد، زوزه می کشید و خود را خشم ناک به در و پنجره می کوبید. دانه های برف خود را به پنجره می آویختند؛ سپس آرام آرام سُر می خوردند پایین. سکوت مطبوع خانه با صدای مالایی درهم شکست: «مادر! کفش های اسکی ام خشک شده اند؟ فردا مسابقه ی اسکی داریم.»

صدای مادر از میان شرشر آب به گوش رسید: «چند تکه روزنامه چپانده ام توی کفش هایت. تا الآن باید خشک شده باشند.» مالایی سراغ کفش هایش رفت و روزنامه های خیس را از توی کفش ها درآورد. از اسکی بعدازظهر هنوز جوراب و کفش هایش خیس بودند و در آن هوای سرد نمی شد پوشیدشان. به آشپزخانه رفت و با ناراحتی گفت: «چه کار کنم مادر؟ کفش ها هنوز خیس اند.» مادر گفت: «چند صفحه روزنامه ی خشک بچپان تو کفش ها و حسابی فشار بده. احتمالاً تا فردا خشک می شوند.»

ـ من که فکر نمی کنم. هنوز دارد از آن ها آب می چکد.

از اتاق نشیمن صدای مادربزرگ آمد: «اگر تا فردا کفش هایت خشک نشدند، چکمه های حصیری را بپوش. آن ها گرم و راحت اند.» مالایی همان طوری که تند و تند روزنامه در کفش اسکی فشار می داد، با بی حوصلگی گفت: «حالا دیگر هیچ کس چکمه حصیری نمی پوشد. آن ها قدیمی و از مد افتاده اند!»

سایه ای از رنجیدگی در چهره ی مادربزرگ پدیدار شد: «چکمه های حصیری زیبا و راحت اند. پاهایت را هم خوب گرم نگه می دارند. به علاوه، چکمه های حصیری هدیه ای از طرف خداوند هستند.» مالایی رفت پیش مادربزرگش. انگشت هایش یخ کرده بودند که گفت: «شما چی گفتی مادربزرگ؟ هدیه ای از طرف خداوند؟ من که باور نمی کنم.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد: «کاملاً واقعیت دارد.» سپس از پشت شیشه های عینکش به مالایی چشم دوخت: «دوست داری قصه ای بشنوی؟ قصه ی چکمه های حصیری را»؟

مادربزرگ بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و به بارش برف چشم دوخت و پس از نفسی عمیق، آرام و شمرده قصه اش را شروع کرد: «سال ها پیش، در دهکده ای نه چندان دور از این جا، دختری زندگی می کرد که اومیتسو نام داشت. او خوش قلب بود و زیاد کار می کرد. یک صبح زود پاییزی اومیتسو مثل همیشه از خانه بیرون آمد و برای فروش سبزی هایش به طرف شهر کوچک نزدیک دهکده ی شان راه افتاد. در اولین خیابان شهر، اومیتسو ناگهان چشمش به یک جفت کفش اسکی افتاد که در جلو مغازه آویزان بود. بی اراده از زبانش گذشت: «اوه! چه کفش های زیبایی!»

تخت کفش ها از چوب سفید بود و تسمه هایی با رنگ نارنجی به آن ها جلوه ای خاص می بخشید. داخل کفش ها قرمز بود و با تکه هایی از خز تراش خورده بودند. اومیتسو عاشق کفش ها شد؛ اما با خود گفت: «آه! آن ها باید خیلی گران باشند.» و با کم رویی برچسب قیمت کفش ها را خواند. درست حدس زده بود. آن ها واقعاً گران بودند. در واقع قیمت کفش ها بیش تر از هزینه ی سفر اومیتسو و حتی تمام پولش بود.

اومیتسو به سرعت از مغازه دور شد. به بازار رفت و بساطش را در جای همیشگی اش پهن کرد؛ اما حتی تا زمانی که تمام سبزی هایش به فروش رسید، همه ی فکرش پیش کفش های زیبای اسکی بود. اومیتسو نمی توانست از فکر کفش ها بیرون بیاید. او دختر کم توقعی بود؛ اما با دیدن کفش ها شیفته ی آن ها شده بود. زمانی که به خانه برگشت، با شجاعت خواسته اش را با والدینش در میان گذاشت. پدر عصبانی شد و گفت: «چی؟ یک جفت کفش تجملی! ما به چیزهای غیرضروری احتیاجی نداریم.»

اومیتسو شب هنگام با خودش فکر کرد: «زندگی ما سخت می گذرد. پدرم حق دارد اگر می گوید نمی تواند برای من آن کفش ها را بخرد.» و با خود تصمیم گرفت: «باید آن قدر خودم کارکنم تا پول خرید کفش ها کامل شود.»

پدر اومیتسو چکمه های حصیری خوبی می بافت. او بارها پدرش را در حال کار کردن دیده بود. اومیتسو تصمیم گرفت برای تهیه ی پول خرید کفش ها، چکمه های حصیری ببافد. او بعد از تمام شدن کارهای روزانه اش، شب های درازی را صرف بافتن چکمه ها می کرد. بافتن چکمه ها کار آسانی نبود. آن ها مطیع دستانش نبودند؛ آن طوری که در دست های ماهر پدرش بودند.

اومیتسو ساعت های زیادی را صرف چین زدن حصیرها کرد. رنج بسیاری کشید و انگشت هایش تاول زدند. ظاهر چکمه ها برای اومیتسو اهمیتی نداشت. در عوض سعی می کرد آن ها گرم و راحت باشند و با خوش قلبی برای صاحب شان بهترین آرزوها را می کرد.

عاقبت چکمه ها بافته شدند؛ اما، آه! چه قدر زشت شده بودند. یک لنگه ی شان بزرگ تر از آن یکی بود و وقتی جفت می شدند، نوک چکمه ها به طرف پایین می افتاد. آن ها حتی روی زمین مستقر نمی شدند. چون تسمه ی شان ناقص بود. اومیتسو قبول داشت چکمه هایش شیک و زیبا نیستند و نقص دارند؛ اما از یک چیز مطمئن بود و آن این که خوب و محکم بافته شده اند. سرتاپای چکمه ها حکایت از دوام شان داشت، آن قدر که او می توانست تض

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.