پاورپوینت کامل شب روباه ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شب روباه ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شب روباه ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شب روباه ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

>

صدای شادی در کوچه پیچیده بود. دخترهای فامیل دور فرشته و یدالله دم گرفته بودند: «آهای دخترآمو دست و پا حنایی، تش دِ چهارگوشه دلم نیایی»، یک دفعه اوضاع شلوغ شد. عروسی به هم ریخت. عروس، غرق به خون، چون پروانه ای سفید با بال های خیس و خال های قرمز افتاده بود. سربازان شاهنشاهی داماد را کشان کشان می بردند و ناسزا می گفتند: «خائن! کمونیست! دشمن مملکت!» مرد با سر و روی خونین با آخرین توان سر برگرداند و نعره زد: «فرشته!… دخترآمو!»

*

یدالله، خیس عرق ناله می کرد که با انفجاری به خود آمد. فریاد بغض آلودش سکوت شب را خراشید و افراد کمین گاه را متعجب کرد. سیاهی شب بر دشت هویزه که زیر گام های دشمن می لرزید سایه ای سنگین و نفس گیر انداخته بود. صدای تانک ها که هر لحظه جلوتر می آمدند، انگار بر ستون فقرات دکتر چمران و گروه اندکش می چرخیدند! دکتر روی تپه ای قدم می زد و چشم به صحرا داشت و خداخدا می کرد که نقشه اش بگیرد؛ وگرنه خوزستان از کمر قیچی می شد.

ـ یدالله دسته رو ببر جلو. مسیر رو ناامن کن. شاید فرصتی باشه، آب به عهدش وفا کنه!

مسئول، دسته را برپا داد! همه لبخندزنان با مین های قابلمه ای آویزان بر شانه ها راه افتادند. فرمانده با سری پرشور و دلی پرآشوب دعا می کرد. سومین تانک که آتش گرفت، ستون زرهی دشمن متحیر ایستاد و بی هدف دشت را گلوله باران کرد. صبح تا چشم کار می کرد، دشت از آب، برق می زد. آب، چنان پاورچین آمده بود که سربازان غافل گیرشده ی دشمن، تجهیزات در گل مانده را گذاشته بودند و می گریختند!

سحرگاه، یدالله با ریشی انبوه که صلابتی خاص به او بخشیده بود، چمران را بعد از نماز، ناغافل در آغوش کشید: «خواهشی دارم مصطفی جان! تا قبول نکنی ول نمی کنم.» دکتر لبخندی زد: «بازم می خوای کارو با زور پیش ببری؟» مرد، شرمنده جواب داد: «نه؛ ولی من عطشم بیش تره؛ به خصوص حالا که آب راه شون رو سد کرده.» دکتر ناراضی گفت: «کار مشکلیه.» ولی بسیجی سری جنباند و گفت: «قول می دم شبم با چشم باز بخوابم؛ آخه فرشته تو شوش تنهاست!» اشک در چشمانش حلقه زد. چمران قاطع بود: «مطمئنم اون همراته. کافیه صداش کنی!» با شنیدن این کلام با قلبی محکم راه افتاد.

*

حرکت در گِل های چسبنده ی جنوب طاقت فرسا بود و توان مرد را زود تحلیل برد. با وجود خنکای اوایل پاییز، عرق از سر و رویش می ریخت، نفسی تازه کرد و سر و گوشی آب داد؛ به جز زوزه ی شغالان صدای دیگری به گوش نمی رسید. نیروی زرهی دشمن، هیبتی اسرارآمیز به خود گرفته بود؛ اما یدالله صدای فرشته را که در سکوت دشت پیچیده بود، می شنید: «ای وطن! آباد بووه خاک زمینت، گل بشینه دِ او صحرا که دل نشینت…»

زوزه ی شغالی او را به خود آورد. خشمگین آهی کشید و راه افتاد. نیمه شب به تپه ماهورها رسید. حرکت در میان شیار تپه ها مکان مناسبی برای پوشش بود. از دور هیاهوی عراقی ها در باد می پیچید. میان تپه ها، گورکن ها و شغال ها دهلیزهای زیادی حفر کرده بودند و بوته های زیادی اطراف آن ها روییده بود. خیلی زود مکان مناسبی یافت و درون دهلیزی سُرخورد. با تاریک شدن هوا و وزیدن نسیم، از حفره بیرون آمد و به وارسی اطراف پرداخت. هوا ابری بود و می توانست پوشش خوبی برایش باشد. راه افتاد. در دل تپه ها، هیبت سیاه تانک و نفربرهای استتارشده، چشم را خیره می کرد. چمران را تحسین کرد: «دست مریزاد فرمانده!»

جست وجوی بیش تری کرد. پاس بخش ها مشغول جابه جایی سربازان خواب آلود بودند. موقع برگشت، توجهش به نور ملایمی که از روزنه ی یکی از سنگرها بیرون می زد جلب شد. با احتیاط جلو رفت. سنگر با توجه به آنتن های بزرگ، به مقر فرماندهی شبیه بود. زیر لب غرید: «انگار خیال موندن دارند!»

باید همه چیز را خوب به خاطر می سپرد. اطراف را دید زد. خودش را به پنجره ی کوچکی چسباند و سرک کشید. نور زردرنگی آن را روشن می کرد. صدای موزیک ملایمی گوشش را نوازش داد. بیش تر دقت کرد. افسر بعثی با بدنی پشمالو، مست و نیمه برهنه با مانکن زنی، مضحکانه می رقصید.

مرد، حس کرد چیزی روی رانش می جنبد. ناگهان کشاله ی رانش سوخت. ناخودآگاه فریاد فروخورده ای برآورد. هراسان چنگ در شلوارش انداخت. عقربی سیاه زیر نور ماه، دمش را بالا آورده بود. دیگر ماندن جایز نبود. لنگ لنگان دور شد. در اولین شیار، بالای رانش را بست و با چاقو محل گزیدگی را نیشتر زد. خون گرم و چسبناکی بیرون زد. ضعف و بی حالی را به خوبی احساس می کرد. کم تر کسی از دست آن عقرب جان به در برده بود. با آخرین توان سعی کرد دورتر شود. نامتعادل و زار، خودش را میان خارها می کشید و به دنبال جان پناهی می گشت. به سختی خودش را درون حفره ای کشید و در عمق آن جای گرفت. با آخرین رمق، جای گزیدگی را میان دو انگشتش فشرد. تنش عرق کرده بود و می سوخت. نفسش به شماره افتاده بود. وحشت مُردن در آن سوراخ تنگ و تاریک بر دلش چنگ می انداخت. تصویر زندگی اش جلو چشمانش رژه می رفت. استوار شاه بختی کف پاهایش کوبید: «پشت سر شاه مملکت بد می گی!» و هن هن کنان ضربه اش را محکم تر زد: «رفتی دانشگاه آدم بشی یا علیه اعلاحضرت شب نامه بنویسی… حک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.