پاورپوینت کامل مرگ مزخرف ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مرگ مزخرف ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرگ مزخرف ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مرگ مزخرف ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
>
چهره اش زیر تور سیاه، انگار سایه است. سایه که می گویم، نه اسمش سایه باشد ها! نه، مثل سایه ی پرشاخ وبرگ یک درخت. گل وبوته های تور سایه انداخته اند روی صورتش. گل تور، نشسته روی بینی اش. بینی اش برق می زند. مریم می گوید: «دماغ های عمل کرده براق اند.» هوس می کنم دست بزنم بهش. زود سرم را می اندازم پایین. چون از آن هوس هاست که دق مرگم می کند. وسط مجلس که نمی شود بروم انگشت بگذارم روی دماغش. می ترسم اگر نگاهش کنم، طاقت نیاورم. هر وقت از این جور هوس ها می افتد به دلم، تا برآورده نشود ول کن نیستم. نگاهم را از روی تورش سُرمی دهم روی دست هایش. دست های سفید و انگشتان کشیده ای که یک دستمال کاغذی مدام بین شان جابه جا می شود. انگشترش خیلی قشنگ است؛ طلای سفید و زرد، با نگین های الماس درشت که به شکل یک گل لاله ی برجسته شده است. طفلک دماغم تیر می کشد؛ ولی اشکم نمی آید.
یک دفعه، همه جا ساکت می شود و هم همه ی ملایم مهمان ها می خوابد. فقط صدای فین فین مریم را می شنوم که نشسته کنارم. آبروی مان رفت. همه در سکوت دارند عزاداری می کنند، آن وقت این دختر چنان هق هق و فین فینی راه انداخته که همه برگشته اند و دارند ما را نگاه می کنند. با گوشه ی آرنج می زنم توی پهلویش. بی هوا می گوید: «آخ!» بدتر شد. از حرص، گوشه ی چادرم را مچاله می کنم و در صورت مریم چشم غره می روم؛ اما انگار نه انگار! اصلاً توی باغ نیست. اخم هایش را می کند توی هم و پچ پچ کنان می گوید: «چته؟ چرا همچین می کنی؟» از لای دندان هایم می گویم: «هیچی، فقط یواش تر گریه کن. یه کم سنگین تر!»
مریم، بی حوصله نگاهش را از من می گیرد و همان طور آهسته می گوید: «خب، دلم می سوزه. بیچاره خاله مگه چند سالش بود؟ تازه، نگاه کن شیدا چه حالی داره.» و دوباره اشک هایش سرازیر می شود. چشم های مامان از بس گریه کرده قرمز شده و گود رفته است. نگاهش مات است. مسیر نگاهش را که دنبال می کنم، می بینم از پنجره ی قدی اتاق پذیرایی به رفت وآمد مهمان ها توی حیاط خیره شده است. گونه های همیشه سرخش هم بی رنگ شده اند. زیر ابروهای نازک مامان سیخ سیخ بیرون آمده. هیچ وقت نمی گذاشت این طوری بشوند. همیشه زودبه زود می رفت آرایشگاه. تنها وقتی که عزیز و آقاجون مردند، ابروهایش مثل حالا زشت شده بودند. جفت شان با هم تصادف کردند. می خواستند از بزرگ راهی که خانه ی شان آن طرفش بود رد شوند؛ اما تنبلی شان آمده بود از روی پل هوایی بروند. یک نگاه انداخته بودند این طرف، یک نگاه هم آن طرف، بعد با خیال راحت دست هم را گرفته بودند؛ اما از شانس شان جوانکی هفده ـ هجده ساله که آن روز بعدازظهر سوییچ ماشین مدل بالای بابایش را کش رفته بود، با سرعت ۱۵۰کیلومتر زد بهشان. مردمی که بعد از تصادف دورشان جمع شده بودند، تعریف کردند که آقاجون هنوز دست عزیز توی دستش بود.
آن موقع، خاله توی بیمارستان بود. سرطانش دوباره عود کرده بود. چیزی بهش نگفتند. مامان می گفت اگر بگوییم، او هم یک راست می رود سینه ی قبرستان. آقاجون را زیاد دوست نداشتم. او هم از من خوشش نمی آمد. نمی دانم چرا هروقت می رفتیم خانه ی شان، فقط جواب سلامم را می داد و بعد می رفت دنبال کارش. نگاهم نمی کرد. از در هر اتاقی وارد می شدم، آقاجون از آن در می زد بیرون؛ حتی سر سفره هم، جوری می نشست که روبه روی من نباشد. فقط با من این طور رفتار می کرد. با مریم و بقیه ی نوه هایش خیلی هم گرم بود.
مامان و بابا به روی خودشان نمی آوردند. یعنی هیچ کس به روی خودش نمی آورد؛ نه مریم، نه خواهرم، نه دایی حسن، نه حتی عزیز که برعکس آقاجون مرا خیلی دوست داشت. کسی علت تنفرش را از من به زبان نمی آورد. فقط یک بار از خاله مهری شنیدم که دختر ته تغاری آقاجون و عزیز، وقتی شانزده سالش بوده، سیل می بردش؛ سیل شمیران سال ۶۶. هیچ وقت هم پیدا نشد. آن موقع من دو سالم بود. چیزی یادم نمی آمد. خاله می گفت من خیلی شبیه خاله مهتاب مرحوم هستم.
به همین خاطر وقتی خبر مرگ شان را شنیدم، اصلاً برای آقاجون دلم نسوخت. یک ذره هم گریه ام نگرفت. نمی دانم چرا هر کاری کردم، برای عزیز هم اشکم نیامد. شاید برای نوع مرگش بود. برای آبروداری، یک تور سیاه گل وبوته دار، درست مثل شیدا دخترخاله ام، انداختم روی سرم تا خشکی چشمم معلوم نباشد. برای مراسم، همه ریخته بودند خانه ی شان. تا چهل همسایه آن طرف تر هم می آمدند و زار زار گریه می کردند؛ اما من نتوانستم. البته دلم برای عزیز، خیلی سوخت. هیچ، فکر نمی کردم یک روز ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 