پاورپوینت کامل ام اس را با ایمان، اراده و امید درمان کنید ۵۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ام اس را با ایمان، اراده و امید درمان کنید ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ام اس را با ایمان، اراده و امید درمان کنید ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ام اس را با ایمان، اراده و امید درمان کنید ۵۸ اسلاید در PowerPoint :
>
گفت وگو با زهرا خان اف، مدیر اجرایی سایت مجتمع آموزشی نیکوکاری رعد
ام اس، بیماری قرن است و گاه آن را بیماری نخبگان می دانند و بیش تر در بین زنان شایع است. بروز این بیماری در زنان، گاه باعث ایجاد مشکل های بیش تری در زندگی آنان می شود. خانم «زهرا خان اف» یکی از کسانی است که توانسته با مدیریت این بیماری، خودش را درمان کند. به همین خاطر در گفت وگویی با او به نحوه ی درمان این بیماری توسط وی پرداختیم. وی فارغ التحصیل رشته ی نرم افزار است و در حال حاضر، علاوه بر مدیریت اجرایی سایت مجتمع آموزشی نیکوکاری رعد، اخبار حوزه ی معلولان را در سه سایت دیگر انتشار می دهد.
* خانم خان اف! از شروع بیماری ام اس و نحوه ی نمود آن در خودتان بگویید.
در سال های نوجوانی دختری بودم شاد و باهوش. قبل از انقلاب کسی درباره ی بیماری ام اس چیزی نمی دانست؛ چه رسد به این که از عوارض این بیماری بداند! در سال دوم دبیرستان بودم که احساس کردم چشمم ناراحت است و تاری و دوبینی دارد. تا مدتی ناراحتی ام را بروز ندادم، تا این که دیدم ممکن است به درسم لطمه بخورد و به چشم پزشک مراجعه کردم و دکتر تشخیص آستیگماتیسم داد. تا مدتی از عینک استفاده می کردم اما عینک هم اثر خاصی بر دیدم نداشت. فکر کردم شاید دیگر نیازی به آن ندارم و کمکم آن را کنار گذاشتم!
پس از مدتی، احساس می کردم لباس به بدنم چسبیده و بدنم مورمور می شود. دکتر پس از شنیدن توضیحاتم، مرا به متخصص مغز و اعصاب معرفی کرد. با داروهای دکتر، پس از مدتی کوتاه ناراحتی ام رفع شد. آن موقع من داروها را نمی شناختم؛ ولی الآن می فهمم که یکی از آن داروها، کورتون بوده است. من هم که از همه جا بی خبر بودم، فکر می کردم بیماری ام درمان شده است.
* چه وقت متوجه برگشت دوباره ی بیماری شدید؟
سال سوم دبیرستان در کلاس درس، بدون این که حس کنم، مداد از دستم می افتاد. مدتی ناراحتی ام را پنهان کردم و همین پنهان کاری بچه گانه، باعث شد بیش تر ناراحت شوم. بالأخره دوباره به پزشکم مراجعه کردم و او همان داروها را برایم تجویز کرد. پس از چند روز خوب شدم و هیچ اثری از بیماری در خودم حس نمی کردم. وقتی سشوار در دست می گرفتم، دستانم مورمور می شد و من فکر می کردم بر اثر لرزش سشوار است؛ ولی الآن می دانم که گرما و خستگی باعث ناراحتی و عود بیماری ام شده بود؛ چون تمام بیماران ام اس، در تابستان بیماری شان عود می کند؛ اما آن زمان، ناراحتی ام خفیف بود و به آن مرحله نرسیدم که بخواهم از دارو استفاده کنم. سال چهارم دبیرستان، چندبار و هربار با نشانه ای مرا آزار داد؛ با مورمورشدن بدن و دوبینی و بی حسی دست. البته هنوز علامت اول تمام نشده بود که علامت دیگر شروع می شد. درگیر تاری شدید چشم و عدم تعادل نیز شدم؛ طوری که در زمان امتحان های نهایی سال چهارم دبیرستان، به دلیل این که جلسه های امتحان در طبقه ی چهارم ساختمان بود، برای بالارفتن به کمک دوستانم نیاز داشتم؛ چون احساس می کردم از پله پرت خواهم شد. پایین را که نگاه می کردم، جلوی چشمانم سیاه می شد و نزدیک بود تعادل خود را از دست بدهم. زمانی که بالا می رسیدم، احساس خستگی شدید می کردم و حس می کردم یک پارچه ی توری جلوی چشمم را گرفته است. ورقه ی امتحان را خوب نمی دیدم، با این که من در دروس ریاضی قوی بودم، امتحان های نهایی را خیلی ضعیف گذراندم. هیچ گاه شکایت نمی کردم، مبادا پدر و مادرم ناراحت شوند، که ای کاش این ملاحظه ها را نمی کردم! چون هرچه دیرتر جلوی عود بیماری ام را می گرفتم، عوارض شدیدتر می شد.
* بعد از ازدواج، عوارض بیماری بدتر شد؟
هجده ساله بودم که برایم خواستگار آمد. چند روز بعد دچار تب شدید شدم که در اثر آن، چشمانم خیلی ناراحت شده بود. حس کردم چشمانم نمی بیند. دکتر پس از معاینه و گذاشتن دماسنج و سؤال هایی که پرسید، کمی تعجب کرد؛ ولی با تجویز داروهای ضدتب و ضدسرماخوردگی، روانه ی خانه شدم. با مصرف داروها و قطع تب، کمی بهتر شدم و پس از چند روز حالم خوب شد؛ ولی گاه گاهی تعادلم کم می شد که طبق عادت همیشگی، اطرافیان را از حال خود مطلع نساختم.
بالأخره تصمیم گرفتم دیگران را از وضعیت خودم آگاه کنم و دوباره به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کردم. در آن جلسه مادرم به پزشک گفت: «دخترم در شرف ازدواج است» که دکتر گفت: «مبارک باشد!» ای کاش دکتر، آن موقع حداقل مرا از تشخیص بیماری ام باخبر می کرد و کمی درباره ی ام اس به من آگاهی می داد!
پس از ازدواج، خداوند پسری به ما عطا کرد و من هم بسیار خوب و سرحال بودم. تا این که اختلاف کوچکی در زندگی ما رخ داد، کم کم لرزش دستانم شروع شد و چند بار ظروف آشپزخانه از دستم افتاد و شکست. کم کم دوبینی هم در چشمم بروز کرد. بدون این که فکر کنم قبلاً هم این حالت ها را داشته ام، به پزشک مراجعه کردم و او پس از شنیدن حرف های من، گفت: «چیز مهمی نیست! گاهی ممکن است برایت پیش بیاید؛ ولی خودش برطرف می شود؛ ناراحت نباش!» و دارو تجویز کرد. همسرم با مشاهده ی داروهای من پی گیر شد و پزشک، تمام جزئیات را درباره ی ام اس برای ایشان گفت. او بعد از اطلاع از بیماری من، گفت: «چون تحمل بیماری همسرم را ندارم، می خواهم ایشان را طلاق بدهم.» تازه آن موقع بود که استرس من شروع شد و از فشار ناراحتی، تصمیم بچه گانه ای گرفتم و گفتم پزشکی که بیماری مرا به خودم نگفته و باعث جدایی از همسر و از هم پاشیدن زندگی ام شده، دیگر به دستورهایش عمل نمی کنم. مرتکب کار بسیار خطرناکی شدم و داروهای کورتونم را قطع کردم. خدا به من رحم کرد؛ چون بعدها شنیدم قطع ناگهانی کورتون، ممکن است باعث مرگ بیمار شود.
* آن موقع چه کاری انجام دادید؟
پس از یک سال ونیم که به هیچ پزشکی مراجعه نکرده بودم، در اسفندماه سال ۶۳ با اصرار دوستم نزد پزشک ایشان رفتم. وقتی شرح حال خود و نام بیماری ام را با ناراحتی و گریه برای دکتر گفتم، ایشان با روی خوش و اخلاق نیکویی که داشتند، مرا آرام و راضی کرد از داروهایی که تجویز می کند، استفاده کنم. در بیمارستان بستری شدم و با آزمایش های روزانه، داروی ایموران را برای من شروع کردند. پس از حدود دوسال، پزشکم به آمریکا مهاجرت کرد و پزشک دیگری به من معرفی کرد که برای ادامه ی معالجه، به ایشان مراجعه کردم. پزشک دوم هم به خارج از کشور مهاجرت کرد و من مانده بودم چه کار کنم! روزبه روز بر لرزش بدنم افزوده می شد و کم کم موقع راه رفتن، پای راستم کشیده می شد. پزشک دیگری انتخاب کردم که ایشان هم، همان آمپول های کورتون اولیه را برایم تجویز کرد؛ ولی به دلیل این که شنیده بودم کورتون عوارض خوبی ندارد، از تزریق آن آمپول ها طفره می رفتم، غافل از این که کورتون چاقوی دولبه است و یک لبه برای بیماری مفید است و اگر نابه جا استفاده شود، مضر است.
سال ۱۳۶۶، حال من بدتر شد. لرزش سر و گردن و دست راستم و عدم تعادل، آزارم می داد و پای راستم هم سنگین تر شده و راه رفتن خیلی برایم مشکل بود. باید دیگران دستم را می گرفتند تا چند قدمی راه بروم؛ چون لرزش شدیدی داشتم، خیلی خجالت می کشیدم. به پزشکی مراجعه کردم که به مدت پنج سال طبق دستور ایشان از کورتون خوراکی استفاده می کردم و در همین دوران بود که ویلچرنشین شدم. نشستن بر ویلچر باعث شد روزبه روز حرکتم کم تر شود و از سفتی بدن، خیلی رنج می بردم؛ به طوری که از شب تا صبح، چندبار پدرم پایم را خم و راست می کرد یا مرا پهلوبه پهلو می کرد. برای رفتن به دست شویی، پدر و مادرم دو دستم را می گرفتند و هر کدام به یکی از پاهایم می زدند تا به جلو برود. خوش بختانه به کتاب های روان شناسی علاقه مند شده بودم! کتاب هایی که می خواندم، تا حدودی به من کمک می کرد افکار نابه جای خود را عوض کنم و بفهمم می توانم در جامعه مفید باشم و به خود و زندگی امیدوار شوم.
در سال ۷۳ فیزیوتراپی را شروع کردم؛ البته در آن زمان، تازه سروصدای آمپول های بتااینترفرون نیز بلند شده بود و همه جا صحبت از آن بود؛ ولی دکترم گفت: «هنوز نمی توان به اثر این دارو اعتماد کرد.» در تمام این دوران، روحیه ام خیلی بد شده بود و افسرده بودم. زمستان ۷۶، دوستی مجتمع رعد را به من معرفی کرد. «معجزه نمی کنیم؛ بلکه انگیزه می بخشیم» این جمله خیلی به نظرم جالب آمد و فکر کردم واقعاً انگیزه است که به انسان کمک می کند تا در زندگی هدفی داشته باشد و زمانی که هدف داشته باشد، با هر معلولیت یا محدودیتی مبارزه می کند.
در نیمه شب یکی از شب های تابستان سال ۷۸، ناگهان از خواب بیدار شدم. احساس کردم خیلی گرمم شده است. ناگهان دچار تشنج شدم و مدت ۲۵ دقیقه بیهوش بودم. تشنج، چندباری تکرار شد و پس از مدتی، طرف راست صورتم، درد شدیدی داشت؛ طوری تیر می کشید که اشکم درمی آمد. پزشک گفت که گرفتگی عصب پنجم صورت است.
* از کی تصمیم گرفتید راه بروید؟
پس از سه سال، پزشکم از من پرسید: «راه هم می روی؟» گفتم: «بله. گاهی در فیزیوتراپی با کمک فیزیوتر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 