پاورپوینت کامل ‎گفتگویی با خواهر مینا کمایی امدادگر دوران دفاع مقدس و خواهر شهید زینب کمایی ۷۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ‎گفتگویی با خواهر مینا کمایی امدادگر دوران دفاع مقدس و خواهر شهید زینب کمایی ۷۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ‎گفتگویی با خواهر مینا کمایی امدادگر دوران دفاع مقدس و خواهر شهید زینب کمایی ۷۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ‎گفتگویی با خواهر مینا کمایی امدادگر دوران دفاع مقدس و خواهر شهید زینب کمایی ۷۶ اسلاید در PowerPoint :

>

بوی مدینه می دهد

چادر سبز خواهرم

بهار خواهد آمد و باد، عطر یاس و یاسمن را در کوچه ها می فشاند.

نم آهنگین باران با بارش اشک مخلوط می شود و تو به آرزوی خود خواهی رسید.

آرزوی دختری که علی رغم سن کم، قلبی بزرگ و ایمانی قوی داشت.

آرزوی دختری که جنگ را با تمام وجود حس می کرد؛ گرچه خود در آن حضور نداشت.

آرزوی دختری که در بهاران شکوفه داد، به نام زینب.

پای صحبتهای خانم کمایی نشسته ایم و با او همراه می شویم تا مروری بر روزهای جنگ کنیم؛ روزهای خون و شهادت، روزهای شکوفه باران شهر. ..

– لطفا از آشنایی خودتان با انقلاب اسلامی بگویید.

من هم مانند سایر جوانهای زمان انقلاب، محصل بودم. با انجمن اسلامی دبیرستان و کانونهای مذهبی در شهر آبادان همکاری داشتم.

در زمان شروع جنگ ۱۷ ساله بودم و دلم می خواست به طریقی کمک کنم. قبل از آن دوره های امدادگری و پاسدار ذخیره نظامی را گذرانده بودم. جنگ که شروع شد، با توجه به نیازی که وجود داشت، وارد بیمارستان شدم و کار را در عمل یاد گرفتم.

– چه کارهایی انجام می دادید؟

امدادگری و رسیدگی به مجروحان؛ بخصوص در مواقع حمله، که کار سنگین تر و بیشتر می شد. البته مهم این بود که بتوانیم خدمتی انجام دهیم.

– در مورد خواهرتان زینب توضیح دهید.

زمینه کاری خواهرم با ما فرق داشت. خواهر من زمانی که کوچک بود، به همراه خانواده از آبادان خارج شد؛ اما من و خواهر دیگرم (مهری) با اصرار از خانواده اجازه ماندن گرفتیم و با توجه به اینکه برادرم در شهر بود، موافقت شد. با زینب صحبت کردیم که به خاطر تنهایی مادرمان همراه او باشد. البته شاید در این قضیه کمی خودخواهی کردیم، چون دوست داشتیم بمانیم. از طرفی نمی خواستیم خانواده تنها باشد. او قبول کرد و رفت. روحیه عجیبی داشت. مادر همیشه می گفت: شما در منطقه جنگی زیر بارش توپ و خمپاره بودید، شهید نشدید، اما زینب شهید شد! بعد از شروع جنگ (حدود سال ۶۰) خانواده از شهر بیرون رفتند و بعد از مدتی برگشتند. اما طولی نکشید که به شاهین شهر اصفهان رفتند و ما در آبادان ماندیم.

– او چه فعالیت هایی داشت؟

زینب دختر بسیار فعالی در دبیرستان بود.

در انجمن اسلامی، گروه سرود زینب(س)، انجمن و تاتر زینب(س) فعالیت می کرد.

تمام گروهها به نام مقدس حضرت زینب(س) بود.

اسم اصلی او میترا بود، اما اگر او را به این نام صدا می کردیم، جواب نمی داد و می گفت باید زینب بگویید.

در دفترهایی که یادداشتهایش را می نوشت، ذکر کرده بود: با برخی دوستان نزدیک – که صفا و صمیمیتی خاص در میان آنها بود – اسم خودشان را عوض کرده و با خون خودشان امضا کرده اند هر کدام نام جدیدی برگزیدند. میترا اسم خود را ((زینب)) گذاشت و بقیه، نامهای: فاطمه، زهرا و مریم را انتخاب کردند.

در انجمن اسلامی خیلی فعالیت می کرد. سال ۶۰ ترور خیلی زیاد بود. افراد را به خاطر پوشیدن اورکت یا داشتن عکس امام خمینی، در مغازه ها ترور می کردند. زینب به خاطر فعالیتهایی که داشت، کاملا شناسایی شده بود. شب سال تحویل هنگامی که به مسجد می رفت، به شهادت رسید.

– چگونه شناسایی شد؟

من و خواهر دیگرم در منطقه بودیم، اما می گفتند که چند روز قبل از سال نو راهپیمایی علیه بدحجابی صورت گرفته، که زینب سردمدار این برنامه بود. به همراه بچه های بسیج و انجمن اسلامی راهپیمایی باشکوهی برگزاح کرده بودند. بعد از آن نامه هایی پی در پی از سوی منافقین فرستاده می شد و وی را تهدید می کردند، که حاکی از نگرانی آنها از این فعالیتها بود. آنها می خواستند مانع چنین فعالیتهایی بشوند.

– شما را شناسایی نکرده بودند؟

ما آن زمان در منطقه بودیم. بعد از سال ۶۴ – ۶۵ که آبادان در محاصره کامل بود، به شهرستان برگشتیم و فقط زمان عملیات دوباره به اهواز و یا مناطقی که احتیاج بود، برمی گشتیم.

بعد از برگشت به اصفهان و بعد از یک ماه که در سپاه کار کردم، تهدید شدم. یک نفر با موتور تا خانه تعقیبم کرد و گفت: همان یک مورد برای شما درس عبرت نشد؟! البته من بعد از دو ماه که در سپاه کار کردم، در حوزه علمیه قبول شدم و برای تحصیل به قم رفتم.

ما در منطقه بودیم و قسمت ما نبود، یا در واقع لیاقت شهادت را نداشتیم، اما زینب روحیه عجیبی داشت. هر موقع که ما را می دید یا تماس داشتیم، می گفت: از روحیات مجروحین بگویید، از لحظات شهادتشان بگویید، بیایید برویم بهشت شهدای اصفهان را نشانتان بدهم، من شبهای جمعه دعای کمیل را آنجا می خوانم. اصرار زیادی بر حضور در میان شهدا داشت. بعدها در دفترهایش برنامه های خودسازی را که داشت و نماز شبهایی را که می خواند و سیر و تحولی را که برای خودش برنامه ریزی کرده بود، دیدیم.

بعد از شهادتش روی یک نوشته او کار می کردند و می گفتند حتما تهدید شده است. او نوشته بود: ((من خانه خود را ساخته ام و دیگر آماده شده ام. این جا دیگر جای من نیست. این جا دیگر جای من نیست و باید بروم. باید بروم)). نکاتی هم در وصیتنامه ای که نوشته بود، گفته بود: ((ترا به خون جوشان امام حسین(ع)! دعا برای امام را فراموش نکنید)).

هر شب وصیتنامه اش را عوض می کرد. خیلی آمادگی داشت. می گفت:

((از عوامل خودسازی این است که انسان منتظر مرگ باشد و به آن فکر کند)). قلم رسایی داشت و وصیتنامه های زیبایی می نوشت. آن را تاریخ می زد و زیر بالش می گذاشت. طبق وصیت، نهج البلاغه اش را به من داده و گفته بود: مینا از کتابها خوب مراقبت می کند، بقیه را هم تقسیم کرده بود.

تمام خاطراتی را که برای او تعریف می کردیم، در دفاترش یادداشت می کرد. این نوشته ها و این روحیات در ۱۴ سالگی خیلی بعید بود. خاطرات او هنوز باقی است.

– در این باره کمی توضیح دهید.

بیشتر مادر از او تعریف می کرد، چون در آن سن خاص که متحول شده بود، ما در کنارش نبودیم و جز مواردی پیش خانواده نمیآمدیم. زینب با همه ما فرق می کرد. خوابهای جالبی می دید. برنامه خودسازی داشت: کم بخورد، کم حرف بزند، کم بخوابد، نماز شب بخواند، دوشنبه و پنج شنبه روزه بگیرد و. .. مادر می گفت: روزه که می گرفت، برای افطار دوستانش را میآورد و سر سفره نان و نمک می گذاشت، می گفتم: من این همه غذا درست کرده ام! می گفت: می خواهم ببینم امام علی(ع) که با نان و نمک افطار می کرد، چطور بود! می خواهم یاد بگیرم، درک کنم. غذا نمی خورد و همان نان و نمک را می خورد و برای دوستانش همان را می برد و می گفت: ما هم باید ساده زندگی کنیم.

نزدیک سال نو به مادرم کمک کرد تا خانه را تمیز کند و گفته بود: ((مادر! من چیزی از شما می خواهم. مادرم فکر کرد دختر ۱۴ ساله کیف یا کفش و یا لباس لازم دارد. زینب گفته بود:

بگذار جمعه آخر سال به نماز جمعه بروم. دلم می خواهد حتما نماز جمعه را بروم. .. با وجودی که لباس نو برایش تهیه کرده بودند، اما با همان لباس قبلی برای نماز رفت. پول عیدش را کتاب برای مجروحین خریده بود. مرتب به بیمارستان می رفت و به آنها سر می زد. با آنها در مورد حجاب مصاحبه کرده بود و آن را در روزنامه دیواری مدرسه نوشت. روحیات عجیبی داشت. مادرم می گوید: ((یک شب بیدار شدم، دیدم نصف شب نماز می خواند.

گفت: نباید به کسی بگویی من نماز شب خوانده ام)).

در کلاس عقیدتی شرکت می کرد. استاد گفته بود: هرچه از دعای نور که در مفاتیح است، می فهمید، توضیح دهید.

زینب از حضرت زهرا(س) خواسته بود به طریقی معنی این دعا را به او بفهماند، و خیلی دعا را خوانده بود. شب، خواب می بیند که خانم دعا را برای او تفسیر می کند. صبح که بیدار شده بود بالشش خیس اشک بود. در کلاس آن مفاهیمی را که در خواب آموخته بود، بیان کرده و بچه ها و استاد گریه کرده بودند. در دفترش نوشت: تفسیر دعا را به دشت گفتم، دشت گریه کرد. به جنگل گفتم، درختان گریه کردند. مفهوم دعا را در کلاسی گفتم که شاگردان آن فرزندان انبیا هستند، آنها هم گریه کردند،. ..

مفاهیم را روی کاغذ نیاورده بود.

از طریق یکی از دوستان این خواب را برای امام جمعه تعریف می کند، امام جمعه گفته بود: این فرد مواظب خودش باشد.

شهادت او چگونه اتفاق افتاد؟

سال ۶۱ بود؛ برای نماز به مسجد می رود و دیگر برنمی گردد. جنازه زینب را ۳ – ۴ روز بعد پیدا کردند. وقتی او را به شهادت می رسانند، نامه ای به خانه می فرستند که دست از این کارهایتان بردارید. مادرم خیلی نگران بود. برای او سخت بود. زینب را با چادرش خفه کردند. چهار گره زده بودند. او با همان فشار اول خفه شده بود. مادرم می گفت: می خواهند چهار دختر مرا شهید کنند و خیلی ناراحت بود.

پیکر او را چطور پیدا کردید؟

زمینی برای ساختمان سازی نزدیک خانه مان بود. آن جا گذاشته بودند و مقداری خاک رویش ریخته بودند. سه روز به دنبال او بیمارستانها را می گشتند. بعد باحجاب کامل او را آن جا پیدا می کنند.

چگونه از شهادت او باخبر شدید؟

ما در عملیات شوش بودیم که خبر شهادت زینب رسید. به آبادان که آمدیم، یکی از دوستان گفت: خانواده خیلی تماس می گیرند. و بعد از مقدمه چینی زیاد ماجرا را به ما گفت. ما بسختی توانستیم وسیله تهیه کنیم، تا به تشییع جنازه برسیم. یادم است تمام مسیر را نخوابیدم و گریه می کردم و از این که نتوانسته بودم لحظات آخر او را ببینم و با او صحبتی داشته باشم، ناراحت بودم. از وقتی که جنگ شروع شد، خیلی کم او را می دیدم.

– شهادت او چه تأثیری بر دانش آموزان مدرسه داشت؟

از جمله مسببین شهادت او برخی دانش آموزان مدرسه بودند. در این رابطه دانش آموزی را که در همان مدرسه تحصیل می کرد، دستگیر کردند و او گفته بود: ما فعالیتهای زینب را به گروه منافقین اطلاع دادیم. زینب می گفت: فطرت همه پاک است.

هیچ کس بد نیست و این جامعه است که آنها را بد بار میآورد، و به خاطر همین با همه دوستی می کرد. مادرم می گفت: به او می گفتم:

چرا با این دخترها رفت و آمد داری؟ می گفت:

می توان آنها را درست کرد؛ هدایتشان کرد؛ حجابشان را درست کرد؛ اگر این طور هستند، تقصیر خودشان نیست، تأثیر محیط است. مادرم تذکر می داد: امکان دارد اینها به تو ضربه بزنند، از پشت خنجر بزنند. می گفت: این طور نیست. همه را این گونه نگاه می کرد. در دفترهایش می نوشت: فلانی اگر عمل خطایی را انجام داد، دست خودش نبود. خدا به او کمک کند تا اصلاح شود. شهادت او در مدرسه و بر روی دوستان صمیمی اش موثر بود.

– آیا قاتل را دستگیر کردند؟

خیر، و ما نمی دانیم کیست.

– شهادت ایشان چه تأثیری بر روی خانواده داشت؟

برای مادرم خیلی سخت بود، اما خداوند به ایشان صبر داده بود، ولی بر او خیلی سخت بود و هست. همیشه می گوید اگر روزی قاتل را ببینم، تنها چیزی که به او می گویم، این است:

بای ذنب قتلت؛ به کدامین گناه آن دختر کشته شد؟! (تکویر، آیه۹).

دختر ۱۴ ساله چه گناهی کرده بود که او را شهید کردید. مادرم، ناراحت بود و می گفت: اگر در جبهه بود و تیر می خورد، می دانستم قاتل او آمریکا است؛ صدام از گماشته های او است؛ اما این گونه شهادت، که او را مظلومانه کشتند، سخت است. جالب بود زینب با ۳۲۰ شهید دیگر به خاک سپرده شد. تشییع جنازه خیلی عظیمی بود و شهدا را از جبهه آورده بودند.

تشییع جنازه آن قدر عظمت داشت که ما اصلا پشت تابوت قرار نمی گرفتیم. نمی دانستیم کدام تابوت زینب است.

– حالا که صحبت از شهادت و جبهه شد، از خاطرات آنجا تعریف کنید.

به نظر من آنها خاطره نیست، درس است.

وقتی فکر می کنم، به این صحبت امام می رسم که جنگ نعمت است.

ایثار و فداکاری و همه چیز را آنجا می دیدیم.

یکی از مجروحین ما آنقدر هیکل درشت و قدی بلند داشت که پاهایش از تخت بیرون می ماند. با او صحبت کردیم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.