پاورپوینت کامل ثمری پس از ۱۳۱۸ سال ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ثمری پس از ۱۳۱۸ سال ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ثمری پس از ۱۳۱۸ سال ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ثمری پس از ۱۳۱۸ سال ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
پیشکش به پیوندی که در ساحل کوثر آن، ((روح خدا)) به ثمر نشست
مهر ماه
صدای کوبه در بلند شد. فکر کردی شاید باز هم یکی از همان خواستگارانی است که هر روز به خانه تان رفت و آمد دارند. بی توجه همان طور گوشه اتاق نشستی و به وصله کردن پیراهنت مشغول شدی و من به خوبی می دیدم که چطور دستانت می کوشد وصله را در نهایت سلیقه بر دل لباس بنشاند و تن پوشی دوباره برای تو باشد. هنوز داشتم بر حرکت انگشتان ظریف تو می نگریستم که صدای پدر به گوشت رسید. او چون همیشه و چون ماهی از پشت ابر، پرده را به کناری زد و وارد اتاق شد.
به احترام پدر برخاستی و من به لبخند زیبای او نگریستم.
گرچه او همیشه متبسم بود ولی این بار نگاهش حکایت از شادی بزرگی داشت و تو نیز به وضوح این را فهمیده بودی. پدر نشست و تو را مقابل خود نشانید. حس می کردی که حرف بزرگی در سینه وی است و او می خواهد گنجینه اسرار قلب خویش را برای تو عیان کند. پس چه مهربان به من چشم دوخت و لب به سخن گشود: ((فاطمه جان، من از پروردگار خود خواسته بودم که تو را به همسری بهترین خلق خود و محبوبترین آنها در پیشگاهش درآورد و اکنون بهترین مرد مدینه به خواستگاری تو آمده است)). لحظه ای سکوت کافی بود که تو به بهترین مرد مدینه بیندیشی و بدانی او کیست و پدر افزوده بود: ((خود می دانی که علی از هر جهتی برگزیده است و شایسته همسری تو. دلم می خواهد نظر تو را هم بدانم)).
سر به زیر انداختی و من شرمگین نگاهم را به حصیر پیش رویم دوختم. می دانستم حیای تو مانع از آن است که بخواهی چیزی بگویی. پدر بر خلاف حضور خواستگاران پیشین، این بار از حضور علی شادمان بود؛ پس چه باید می گفتی فاطمه؟ چه داشتی که بگویی و چون صدایی از تو برنخاست، پدر سرت را بالا گرفت و در من نگریست، در تو نگریست و سپس چشمانش خندید، چون من؛ و همان سکوت نشانه رضایت تو بود و پدر در حالی که دندانهای درخشانش در پی تبسمی ملیح آشکار شده بود از نزد تو برخاست. ای فاطمه! سعادت به تو روی کرده بود، ولی نه، مگر تو با مادرت خدیجه عهد نکرده بودی که به خانه شوهر نروی و هرگز از پدر جدا نشوی. نه فاطمه چگونه تو را توان آن بود که پدر را ترک کنی. تو چنان به آن خانه و حضور رسول خدا در آنجا دل بسته بودی که هرگز حاضر نبودی حتی برای لحظه ای از سایه پدر دور شوی، ایمان داشتی، به تمامی ایمان داشتی که همیشه نزد پدر خواهی ماند و او را یاری خواهی داد و اینها، همه به خاطر مهر و وفای خاصی بود که به پدر داشتی. از روی احساس و بدون اندیشه سخن نمی گفتی. دلت رضایت به این کار نمی داد. تو هر شب با نوازش دستان پرمهر پدر به خواب می رفتی و هر سحرگاه با درخشش طلوع رخ او از بستر برمی خاستی و در زیر آسمان پرستاره سحر وضو می گرفتی و به نماز می ایستادی.
فاطمه چه باید می کردی؟ چگونه پدر را تنها می گذاشتی و در پی زندگی خویش می رفتی. کودکی تو در میان کفر و شرک قریش گذشته بود. تو در دامان پدر قد کشیده بودی و جرعه جرعه از چشمه وحی نوشیده بودی و چون دخترکان دیگر به بازی مشغول نبودی. تو از همان ابتدا همراه پدر بودی و در کنار او سنگینی بار هدایت را بر دوشت حس کرده بودی و تازه داشتی معنای سیاست را به روشنی درمی یافتی. تو در عین کوچکی، بزرگ شده بودی فاطمه، همدل و همراه پدر و تا چشم گشوده بودی، پدر را دیده بودی و بی مهری مردمان را بر او و من در کنار تو چه ها که ندیده ام فاطمه! چه ها که ندیده ام! می دانم که یادت نرفته است. اصلا امکان ندارد که حتی لحظه ای از آن روز را هم از یاد ببری. پدر با سر و صورتی خونین در درگاه خانه ظاهر شده بود و تو سرآسیمه پیش رفته بودی. همین که من دندان شکسته پدر را دیدم، اشکم سرازیر شد و تو با دلی شکسته و پر ز درد، جای کلاه خودی را که بر فرق پدر کوبیده بودند نوازش کردی. پدر غرق در خون بود و جاهلان روزگار کینه های دل خویش را التیام بخشیده بودند.
چه می توانستی بکنی فاطمه و چه کردی؟ همین که علی هراسان از شنیدن خبر، وارد خانه تان شد، کمکت کرد و با سپری پر از آب زخمهای پدر را شستشو داد و تو با آن دستان کوچکت خونها را از سر و صورت پدر شستی. دستانت می لرزید فاطمه. آن روز دستانت می لرزید. نمی توانستی باور کنی که چگونه توانسته اند پدر تو را و بهترین خلق خدا را به چنان روزی درآورند و بر شرک خویش پافشاری کنند و چه عیان بود که نمی توانستند فرستاده حق تعالی را در جوار خویش تحمل کنند و هوای روح بخش توحید و نبوت را تنفس نمایند.
خاطرت هست فاطمه که آن روز خون بند نمی آمد و تو نمی دانستی چه کنی که ناگاه مادرت خدیجه به یادت آمد و آنچه که او قبلا در حق پدر انجام داده بود و تو چه زود فهمیده بودی آنچه را که باید می کردی. فورا به اتاق رفتی، تکه ای از حصیر خانه را برداشتی و آتش به جانش زدی و دمی بعد خاکستر همان حصیر بود که خون زخمهای پدر را قطع کرد و این ماجرا سرآغازی شد برای آنچه از پیش می آمد. پدر بارها و بارها آشفته حال و پریشان موی به خانه بازگشت و کسی جز تو نبود که با اشک چشم، سر و روی پدر را شستشو دهد.
هیچ کس نمی توانست عمق غم و غصه را در نگاه من و در دل تو دریابد. آخر وقتی تو دلشکسته ای، من چگونه تاب دیدن این دنیا را داشته باشم و چگونه از ناکامیهای جهان چشم بپوشم. مگر می شد یک تنه و تنها در مقابل مشرکان ایستادگی کرد و گذاشت آنها هر روز پدر را ساحر و دیوانه بخوانند و او را به تمسخر بگیرند. تو تنها مانده بودی فاطمه و چاره ای نداشتی جز حل شدن در حزن پدر، و پدر چاره ای نداشت جز اینکه در مقابل اندوه بی حساب تو بگوید: ((دیگر بس است فاطمه، دگر بیش از این با این نگاه غمزده ات مرا ننگر. تو مایه آرامش منی و هر روز به زخمهای دل ریش من مرهمی تازه می گذاری و برای پدر، مادری می کنی. بس است، دگر بیش از این گریه نکن دخترم)).
و آن وقت من از شرم، دیده از رخسار پدر برگرفتم و دگر اشک نریختم، چرا که می ترسیدم مبادا با این زلال وجود تو، باعث رنجاندن وجود زلال پدر شوم. آن روزها گذشته اند می دانم. به این می اندیشی که دگر در مدینه خبری از آشوب و اهانت نیست؛ ولی اگر چرخه گیتی برمی گشت چه فاطمه! اگر دوباره پدر به مکه عزیمت می کرد و شیاطین مکه او را می آزردند چه؟ چگونه تاب می آوردی دور از پدر، روزگار خویش را بگذرانی. روح تو به جان پدر زنده بود، اگر از او دور می شدی، روحت نیز چون جسمت می پژمرد. تو کاری نمی توانستی بکنی فاطمه، جز اینکه بگویی: ((ای صاحب اختیار من، ای خالق من، ای خلق کننده هر مخلوق جز به احسان تو چشم امیدی نیست)). چه سخت است که میان پدر و همسر آینده یکی را برگزینی. می دانستی، خوب می دانستی که علی نیز چون پدر، مرد خداست و بودن در کنار او نعمتی است برای تو، اما پدر چه؟ تحمل دوری او را نیز نداشتی. تو از او نیرو می گرفتی و جانی تازه برای راز و نیاز با پروردگارت می یافتی. تمام تار و پود وجودت انباشته از عطر حضور پدر بود و حتم بی حضور او چون ساقه ای بیآب می خشکیدی. برخاستی، لباست را کناری نهادی و برخاستی. دور اتاق چرخیدی و اندیشیدی و صدای بسته شدن در که آمد، علی رفته بود.
ام سلمه شادمان بود، بسیار شادمان و داشت در نبود خدیجه، برای تو مادری می کرد، ولی چقدر تفاوت بود بین مادری او و مادرت خدیجه. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودی، همه جا را پر از نفاق و دورنگی مشرکین دیده بودی و پر از مهر پدر و مهر مادری غمخوار از برای دل غمدیده پدر. تو در صحرا پرورش یافته بودی. در آن ریگستان سوزان شعب، راه رفتن آموخته بودی و من هر روز می دیدم که چطور لحظه به لحظه بر پاهای کوچک تو تاولی تازه می روید و من می دیدم که چطور پدر از شدت عطش، سنگریزه های داخل دهانش را می مکد. پس تو نیز صبوری می کردی و هنگامی که از شدت گرسنگی بی طاقت می شدی، به آغوش خدیجه می خزیدی و در پناه او پنهان می شدی ولی صدای ناله و فریاد کودکان گرسنه شعب همیشه در گوشت زنگ می زد و من که دگر تحمل این همه را نداشتم چون دیدگان خدیجه اشک می ریختم، اما نه از درد گرسنگی، بلکه از درد بچه های گرسنه.
تو از مادرت تمام خوبیهای دنیا را به ارث برده بودی. تو آموخته بودی که چون کودکان دیگر نباشی. تو آسمانی بودن را پذیرفته بودی و تازه داشتی در آرامش پس از شعب، بر میزان گنج دانشت می افزودی و از وجود خدیجه فیض می بردی که ناگاه از حضور او محروم ماندی. هر چه خانه را می گشتی، حامی دلسوزت را نمی یافتی. تا پدر به خانه می آمد به دامانش می آویختی و سراغ مادر را می گرفتی و از او جوابی نمی شنیدی جز اینکه ((دخترم فاطمه، آرامش دلم، ناراحت نباش، صبوری کن، صبوری)). و تو چطور می توانستی در مقابل بی نصیب ماندن از کوه مهر و بزرگواری خدیجه صبوری کنی.
عاقبت یک روز پریشان و گریان دستان پدر را گرفتی و گفتی:
((پدرجان، پس مادرم کجاست؟ به من بگویید او چرا دگر به نزد ما نمی آید؟)) در حالی که اشک در دیده پدر آمده بود، گفته بود:
((عزیزم فاطمه! جبرئیل هم اینک از سوی پروردگارم پیام آورد که به تو بگویم مادرت در بهشت برین سکنی گرفته است و در کمال آسایش و راحتی در کاخی از طلا و زبرجد زندگی می کند)). پس از آن، یاد شیرین مادر برای تو خاطره ای دست نیافتنی شد و دانستی که دگر در این دنیای فانی چهره چون ماه مادر را نخواهی دید. نبودن خدیجه درد بزرگی بود. اگر او بود حال می توانستی بدون شرم با وی درد دل کنی، از علی بگویی و از علی بشنوی، ولی افسوس که او در کنارت نبود و این تنها تو بودی که باید تنهایی خویش را بر دوش می کشیدی و در مقابل مهر و عطوفت ام سلمه لبخند بر لب می آوردی و وی را چون مادر، عزیز می داشتی.
همه خبر را شنیده بودند و حال این ام سلمه بود که با ظرفی پر از خرما به میهمانان خوش آمد می گفت. اتاق پر بود. زنان گردت جمع شده بودند و با وقاحت تمام پشت سر پسرعمویت بدگویی می کردند. هر کدام از خواستگاران مالداری که قبلا داشتی سخن می گفتند و آنها را از نظر ثروت با همدیگر مقایسه می کردند. یکی، از آن صد شتر چشم آبی سخن می گفت که می توانست مهر تو باشد و دیگری از باغهایی که قرار بود به تو بخشیده شوند و تو می دانستی که آنها چیزی نمی گویند جز آنکه آتش حسد و کینه انباشته شده در دلهایشان را بیرون می ریزند.
می دانی علی از نظر قیافه زیبا نیست، فاطمه؟ قدش کوتاه است و خودم بارها دیده ام که موهای میان سرش ریخته است.
آری فاطمه جان، حرف ما را گوش کن. تو خود بهتر از ما می دانی که علی با مزدوری و کارگری روزگارش را می گذراند و دستش از مال دنیا تهی است.
تو ناگهان خروشیدی. از حرف زنان به شگفت آمدی. لب باز کردی که سخنی بگویی، ولی حجب و حیای دختر رسول الله بودن، نگذاشت که با آن خلق، درشتی کنی و چیزی بر زبان آوری.
شنیدی و دم نزدی اما می دانستی، چه خوب می دانستی که هیچ کدام از این سخنان نمی تواند نظر تو را نسبت به علی برگرداند. حال پس از آن سالهای سخت و طاقت فرسا، صبر و بردباری پیشه تو شده بود، پس صبر کردی و گذاشتی زنان یاوه های خویش را بر یکدیگر عرضه کنند تا اینکه صدای قدمهای استوار پدر از پس دیوار بیاید و روشنی بخش دل تو شود و هشداری برای آن زنان زیاده گوی باشد تا بساط سخن را جمع کنند و سر بر خانه های خویش فرو برند.
پدر وارد شد. زوتر از تو سلام داد و به کنارت آمد. نمی دانی عطر خوشی که در هوا موج برداشته بود، عطر حضور پدر بود و یا عطر دسته گلی زیبا که در دست او بود. نمی توانستی بوی خوش آن دو را از هم تمیز دهی، ولی هرچه بود پدر آن دسته گل زیبا را در آغوش تو گذاشت.
فاطمه جان، ای دردانه یزدان! هم اکنون پیک وحی، جبرئیل در حالی که این دسته گل را در دست داشت بر من نازل شد و آن را به من تقدیم کرد. از او پرسیدم: ((این گل چیست ای فرستاده وحی؟)) و او فرمود: ((فرشتگان، بهشت را برای ازدواج فرخنده فاطمه و علی زینت بسته اند. حورالعین با نواهای دلنشین خود سوره های طه و یس را می خوانند و فرشتگان از کثرت شادی یکدگر را گلباران می کنند. این گلها نیز بخش کوچکی از همان گلهای بهشتی است)).
دلت مالامال از شوق و شادی شده بود. هر کسی با دیدن آن گلها می فهمید که آنها اهل کویر عربستان نیستند و از بهشت بر زمین نازل شده اند. هرچه می کردی که تو بیشتر خدای مهربان را دوست داشته باشی، باز می دیدی که خالقت بر تو پیشی گرفته است و انوار لطف و کرمش هر دم بر تو گسترده تر می شود.
گلخنده ای در جانت شکفت. سر به زیر انداختی و گیسوان سیاه رنگت بر گونه گلفامت سایه افکنده و پدر چه خوب حال تو را می فهمید و حضور ناهمگون زنان را در خانه اش احساس می کرد که رو به تو کرد.
می دانم فاطمه. می دانم زنان قریشی اینجا بودند و می گفتند که علی نادار و فقیر است، ولی سوگند به آنکه جانم در دست اوست علی توانمندترین مرد روزگار است. می دانی فاطمه جان! در آن سفر معراج به آسمان هفتم، من شجره طوبی را دیدم. درختی که هر شاخه آن تا کنار قصرهای بهشتی فرا رفته بود، طوری که یک سوار تیزتک می توانست صد سال تمام روز و شب در سایه این درخت اسب تازی نماید. تصور کن دخترم که چگونه بر شاخه های طوبی، لباسهای بهشتیان آویخته شده بود و هر کس می توانست به اندازه صد هزار دست لباسی رنگارنگ از آنجا بردارد که هیچ کدام به دیگری شباهت نداشته باشد. می دانی در هر شاخه این درخت میوه هایی بود که هیچ آدم خاکی روی آنها را ندیده بود، هر میوه را که می چیدی، بلافاصله میوه ای دیگر از جای آن می رویید.
فاطمه جان! چه بگویم که پای طوبی چشمه ای است که از آن چهار نهر جاریست که هر کدام از شیر و شراب و عسل مصفا موج می زنند. عزیز پدر، هرگز به تو نگفته بودم که این درخت با تمام اوصافش به علی تعلق دارد.
چقدر به وجد آمده بودی. بهشت و حضور در کنار بهشتیان چقدر شیرین خواهد بود. تو در کنار پدر و مادرت زیر سایه طوبی خواهید نشست و عظمت پروردگارتان را خواهید ستود و علی. .. پدر هنوز داشت از صفای علی می گفت و از کرامتهای بی حد و حصر او.
و اما فاطمه آنکه می گویند سرش بی موست باید بدانی که خالق ما، علی را شبیه آدم(ع) آفریده و چون او انسان کاملی است، لذا از لحاظ شکل و قیافه نیز چون انسان اولیه و مبدإ پیدایش انسانیت خلق شده است. فاطمه جان، عزیز دل پدر، هیچ می دانی که پروردگار دو عالم دستان علی را بلند آفریده است تا آن دستها به اذن او، سر از بدن گردنکشان و یاغیان روزگار جدا کند.
می دانم، سخنان پدر سخت بر دلت می نشست اما نه از آن جهت که تازه داشتی به قدرت علی پی می بردی، بلکه تو از همان کودکی نیز به حلم و حکمت علی واقف گشته بودی و شجاعت و ایمان او را در دل ستوده بودی. سخنان پدر چون آب گوارایی بود که بر دلت نشست و عطش دانستن را در تو افزود و پرده حجاب را از دیدگان من کنار کشید. بالاخره تو هم سخن گفتی فاطمه، بالاخره با آن اراده پولادینت که مملو از عشقی پاک و روحانی بود گفتی که هیچ مردی را جز علی انتخاب نخواهی کرد و پدر از شوق تو را بوسید و گفت: ((پدرت به قربان تو باد فاطمه)).
چقدر شیرین بود آن لحظات، چقدر دیدنی بود مهر میان تو و پدر. گرچه روزی از آن خانه می رفتی، ولی می دانستی که عشق پدر هرگز از دلت بیرون نخواهد رفت. تو تصمیم بزرگ زندگیت را گرفته بودی فاطمه، و روح تو آنقدر بزرگ و پاک بود که شفاعت پیروان پدر را نیز به کابین طلبیدی. چه عبث بود که گاهی فکر می کردم تو دل نداری، چرا که می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندی و زمین گیر نمی شوی ولی حالا می دیدم که این طور نیست. تو دلی آسمانی داشتی، دلی به وسعت زمین و آسمان و هر آنچه در آن است. همچنان که به صلابت و استواری کوه بودی، در مقابل، قلبی چون گل لطیف و خوشبو داشتی. دلی نرمتر از حریر و شفافتر از بلور.
خطبه عقد تو را پدر در میان جمعیت و در مسجد خوانده بود، آن طور که شنیده بودی، عقد تو و علی در میان هلهله مردم و شادی مسلمین بسته شده بود. تو دیگر همسر علی بودی. دگر هیچ چیز برایت مهم نبود، نه فقر علی و نه سخنان بیهوده زنان. تو خود خوب می دانستی که همسرت جز شمشیر و زره و شتری، مالک چیز دیگری نیست و پدرت چه خوب حکم کرده بود که نمی توان ذوالفقار را از علی جدا کرد. شمشیر در میان مردان عرب کارآمد بود و مورد نیاز تا با آن در راه حق بجنگند. شتر هم به کارش می آمد با آن نخلستانهای مردم را آب می داد و روزیش را می گرداند و زره همانی بود که به امر پدر صداق تو قرار گرفت و درهمهای نقره ای که از فروش آن به دست آمد وسایل زندگی تو را فراهم کرد.
صحابه پیامبر اکرم هر آنچه را که لازم بود با آن ثروت اندک از بازار خریدند و به خانه آوردند و تو به خوبی شنیدی که پدر با خویشتن نجوا می کرد: ((خداوندا! نعمت این دو را که بیشتر ظرفهایشان سفالین و گلین است، بیفزای)).
همین که به درون آمدی و من جهازت را دیدم، با خود گفتم مادر تو بانوی ثروتمند مکه بود و آن وقت تو دختر او، با اثاثی از مس، پوست و سفال به خانه شوهر می رفتی. ولی هیچ کدام از اینها ذره ای تو را نمی آزرد و من می دانستم که ((مهر ماه)) نباید بیش از اینها باشد.
دیگر اختیار دیدگانت را نداشتی. من می دیدم و اشک بی اختیار تمام وجودم را در بر می گرفت و تو دگر تاب و توان نگریستن نداشتی. اما من دیدم، با همین چشمان دیدم که چطور پدر در مقابل عتاب عایشه به تو، به همسرانش می گفت: ((هر کس فاطمه را دوست بدارد در بهشت با من است و هر کس با او دشمنی ورزد در آتش دوزخ است)). زنان به دیدن تو لبخند زدند و پیامبر به دیدنت از جای برخاست و در تو نگریستن گرفت و مرا بوسید. چه حلاوتی در لبهایش بود و چه عطری از دهانش برمی خاست. ای فاطمه تو از من هستی و من از تو. پس بدان که جبرئیل خطبه عقد تو را در ملکوت خوانده است و درختان بهشتی بر فرشتگان جواهر نثار کرده اند.
در کنار تو بودن چه شیرین است فاطمه. با تو بودن، درک عظمت پروردگار است. از دید تو به دنیا نگریستن چه لذتی دارد فاطمه. آخر من می دیدم که تو چطور آخرین روزهای با پدر بودن را سپری می کردی. در حزنی شیرین و در اندوه ترک پدر و در شوق وصال علی. هرچه در توان داشتی گذارده بودی تا از سرچشمه لطف پدر بیشتر بهره مند شوی و مطمئن گردی هر آنچه را که لازم است از سرمنشإ وحی آموخته ای، تا با دلی مملو از ایمان و قلبی سرشار از دانش و فضل پای به خانه علی بگذاری.
پدر نیز در اندیشه تو بود و لباس نویی برای روز عروسیت تدارک دیده بود و عاقبت تو آن لباس کهنه ات را به در آورده بودی و آن پیراهن تازه را به تن کشیده بودی و همان شب بود که صدایی از میان کوچه شنیدی، صدا نزدیک و نزدیکتر شد و از پشت دیوار اتاق گفت: ((ای اهالی منزل، من سائلی درمانده ام. آیا خاندان رسالت بر من کرمی می کنند تا تن زن و فرزند من پوشیده گردد)).
بی هیچ درنگی از جای برخاستی و نگاه من بر پیراهن وصله دارت افتاد. دست بردی و لباس را برداشتی، اما لحظه ای درنگ لازم بود تا بفهمی چه می کنی. آیا سزاوار بود، پیراهن مندرس خویش را به سائلی فقیر دهی؟ حواست کجا بود فاطمه. تو که بخشنده و مهربان بودی پس چرا چنین می کردی؟ مگر خود از دهان مبارک پدر نشنیده بودی که از قرآن مجید برای تو این طور تلاوت کرده بود که ((هرگز به نیکی نمی رسید مگر آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید)).
چه زود به اشتباه خودت پی بردی. دستت فرو افتاد و دست دیگرت بر روی پیراهن نو لغزید و دمی دیگر همان دستان تو بود که تن پوش تازه را از میان در، در دستان آن مرد می گذاشت و من در اندیشه آن بودم که بخشاینده عظیم چگونه این نیکی را به تو پاسخ خواهد گفت و پاداش بخشیدن پیراهن عروسی سرور زنان بهشت چیست؟ و تو بی هیچ چشمداشتی به پاداش، شادمان از این عمل خویش در سجاده خود به سجده ای دیگر رفتی. روزها در پی هم می گذشتند تا اینکه پدر خبر آورد علی برای بردن تو سخت مشتاق است و فردا روز عروسی توست. باید خویش را آماده می کردی فاطمه، باید در عین وفاداری به پیمانی که با خدیجه بسته بودی، همسری نیکو برای علی می شدی تا دل او و پدر از تو خشنود گردد.
اولین شعاعهای طلایی خورشید که از میان پنجره بر خانه تان تابید، تو عطر گل میخک و سنبل خوش بویی را که در هوا منتشر بود احساس کردی و من می دانستم که این شمیم نیکو به مناسبت پیوند مقدس میان تو و علی از بهشت بر زمین جاری گشته است. تو کنار پنجره ایستادی و هوا را تا ژرفنای وجودت بلعیدی. چه نسیمی در میان کوچه های مدینه پیچیده بود. گویی دیوارهای کاه گلی مدینه نوای شادی سر داده بودند و می رفت تا با این شادمانی تو و شویت شریک آلام و آرزوهای همدیگر باشید. آفتاب کاملا برآمده بود که علی در خانه را کوفت. ام سلمه در را گشود و ندا داد که داماد آمده است. پدر برخاست و تو شنیدی که به علی گفت: ((علی جان! نیکوست که در عروسی ولیمه دهیم. برو کمی روغن، کشک و خرما بخر تا من با آنها سفره عروسی تو را بگسترانم، سپس هر که را خواستی دعوت کن)). علی رفت و دمی بعد یکی از صحابه، گوسفندی را به در خانه آورد و با شادمانی اعلام کرد که آن را به خاطر عروسی تو به خاندان پیامبرش پیشکش می کند و من دیدم که پدر چطور با آن همه، غذایی درست کرد و آن غذا ولیمه عروسی تو شد.
مردم دسته دسته به مجلس شادیتان می آمدند. علی نگران از کمبود جا و غذا قدری افسرده به نظر می رسید ولی پدر خود بر سر ظرف غذا نشست و گفت که میهمانان کم کم به درون آیند و تو خود می دانی که اگر پدر نبود و دعایی که کرده بود، آن ولیمه هرگز برکت نمی یافت و مردم مدینه از آن غذای اندک سیر نمی شدند و اینها همه به خواست پرورگار بلندمرتبه بود.
دیگر وقت رفتن فرا رسیده بود. به گفته پدر، تو غرق عطر یاس و به بهشتی شده بودی و نکحت درخت طوبی از تو به مشام می رسید. پیراهن مندرست نیز پاکیزه و خوشبوی بر تنت شادمانی می کرد که توانسته است هنوز هم همدم تو باشد و در روز عروسیت بر قامت تو خودنمایی کند. ولی آن نیز چون تو نمی دانست که اندکی بعد پدر از راه خواهد رسید با پیراهنی از سندس سبز.
پدر پیراهن را مقابل چشمان متحیر من بر زمین گذاشت و به تو گفت: ((عزیز دل پدر، این لباس هدیه ای از عالم بالاست برای جشن عروسی تو، بدان جهت که تو لباس خویش را به مستمندی بخشیدی و دل او را شاد کردی)). زیبایی آن پیراهن چشم همگان را خیره کرد و بد اندیشان بر دهانشان قفل زدند و از درخشش روح انگیز آن لباس در شگفت ماندند. همین که پدر به اتاق تو آمد و آن پیراهن را بر تنت دید، شکرگویان دستها را بالا برد و تو را دعا کرد. ای بخشنده و ای رحیم! قلب این دو را به هم پیوند ده و خاند
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 