پاورپوینت کامل روزی که تو آمدی ۹۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روزی که تو آمدی ۹۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روزی که تو آمدی ۹۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روزی که تو آمدی ۹۸ اسلاید در PowerPoint :

>

((سیدمصطفی)) در حالی که به فکر فرو رفته بود از پله ها پایین آمد و کنار حوض نشست. اوضاع شهر حسابی به هم ریخته بود و او در پی راه چاره ای بود. فکر ((هاجر)) هم یک لحظه رهایش نمی کرد. این بار برخلاف دفعه های گذشته هاجر خیلی درد می کشید و این سید را نگران می کرد که مبادا اتفاقی برای وی بیفتد. تمامی این خیالات ذهن سید را پر کرده بود که صدای بازی بچه ها او را از خودش بیرون کشید. ((آغازاده)) و ((فاطمه)) به دیدن پدر جلو دویدند و به وضو گرفتن وی نگریستند. مرد هم تبسمی کرده و دستی بر سر آنها کشید و سپس آن دو به بازی با ماهیهای توی حوض سرگرم شدند. سید داشت روی پاهایش را مسح می کشید که با صدای باز شدن در، سرش را بلند کرد و دید ((نورالدین)) هراسان وارد حیاط شد.

– آقاجان، ((کریم)) می گوید باز هم تفنگچی های میرزاقلی افتاده اند به جان مردم و یکی از کسبه بازار را کشته اند. سید با شنیدن این خبر از دهان پسر بزرگش، از جا پرید. صورتش از خشم گلگون شده بود که رو به ((نورالدین)) گفت: ((به کریم بگو اسبم را زین کند.)) سپس آستین لباسش را پایین کشید و روبه بچه ها کرد.

– بروید پیش مادرتان. بروید داخل.

سید که پایش را از حیاط بیرون گذاشت ((نورالدین)) بازگشته بود و به پدر می نگریست که چطور شتابان بیرون می رود. بچه ها هاج و واج به رفتن پدر خیره شده بودند که نورالدین فاطمه را بغل کرد و دست آغازاده را گرفت و به طرف اتاق راه افتاد.

((هاجر)) توی رختخوابش نشسته بود و در حینی که درد می کشید، به آرامی لباس کودکانه ای را می دوخت. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و بچه ها که دور مادر نشسته بودند احساس گرسنگی می کردند. ننه آقا خسته از کار که وارد اتاق زائو شد، با دیدن ((هاجر)) گفت: ((خانم، شما که باز دارید خیاطی می کنید، بخوابید این کارها برایتان خوب نیست.)) ((هاجر)) باقیمانده نخ را با انگشت پاره کرد و جواب داد: ((نگران نباشید، حالم خوب است.

شما به بچه ها غذا بدهید ننه آقا.)) صدای موذن پیر که در مسجد نزدیک عمارت اذان می گفت در حیاط پیچید و ننه آقا بچه ها را از جایشان بلند کرد و به اتاق دیگری برد. هاجر با شوق به لباس تمام شده نگاهی کرد و سپس از جایش برخاست و پا به حیاط گذاشت. دیگر نمی توانست تعادلش را حفظ کند، سرش گیج می رفت که ننه آقا به موقع رسیده و زیر بغل او را گرفته بود و وی در حالی که به زحمت روی آجر فرشهای کف حیاط پیش می رفت در فکر خود بود و نبود؛ در فکر نوزادش بود و در فکر سیدمصطفی که به دنبال ختم غائله بازار رفته بود و هنوز از او خبری نبود. به زحمت کنار حوض نشست و ننه آقا را به حیاط بیرونی فرستاد تا خبری از سید بیاورد. پیرزن رفت و لحظه ای دیگر بازگشت.

هاجرخانم. کریم گفت آقا از صبح که به تاخت عمارت را پشت سر گذاشته، هنوز برنگشته است.

نگرانی و دلهره ((هاجر)) لحظه به لحظه بیشتر می شد. می ترسید که مبادا اتفاقی برای سید افتاده باشد و تفنگ یاغیان او را هم نشانه گرفته باشد، ولی بعد خودش را دلداری می داد.

سید شجاع تر از آن بود که به چنگ یک مشت آشوبگر گرفتار شود حتما می توانست در بدترین شرایط هم خودش را از مهلکه برهاند.

((هاجر)) تازه نمازش را به پایان برده بود که باز بچه ها دوره اش کردند. ((مولود)) که از همه دخترها بزرگتر بود، دست مادر را گرفت و به رختخوابش بازگرداند و ننه آقا غذای او را برایش آورد. درد به شدت بر تن و جان ((هاجر)) ریشه دوانده بود و او هر دم از درد بی تاب تر می شد و صورتش لحظه به لحظه زردتر می گشت.

بچه ها داشتند از نظاره چهره مادر وحشت می کردند چرا که می دیدند مادر پرتوان آنها برعکس گذشته، حال از درد به لحاف چنگ می اندازد و دانه های درشت عرق بر پیشانی بلندش می درخشد.

ننه آقا که زیر لب دعا می خواند، پشت پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد تا اینکه قابله کی از راه برسد. بچه ها به آرامی در کنار مادر با هم پچ پچ می کردند و ((مولود)) عرق پیشانی مادر را پاک می کرد. ننه آقا مترصد رسیدن زن قابله بود و هاجر در اندیشه آمدن سید.

در حیاط که باز شد، پیرزن از پشت شیشه های رنگین پنجره قابله را دید که پا به درون گذاشت، سپس با شادمانی به حیاط دوید و در حالی که کمر خمیده اش را صاف می کرد گفت: ((چه بموقع آمدید؛ هاجرخانم دارد از دست می رود.)) قابله خیس از عرق وارد اتاق شد و با دلداری هاجر، کنار او نشست. ننه آقا بیرون رفت و اندکی بعد با کاسه ای شربت گلاب بازگشت. قابله در حالی که کاسه را سر می کشید گفت: ((طوری نیست، هنوز وقتش نشده.)) بعد عرق سر و صورت هاجر را پاک کرد و افزود: ((انگار نه انگار که پاییز می آید، دریغ از یک ذره هوای خنک. می دانم گرمتان است و دارید درد می کشید ولی اگر کمی صبر کنید قبل از اذان مغرب به سلامتی فارغ می شوید.)) در همین هنگام ((نورالدین)) و ((مرتضی)) شادمان به اتفاق دویدند و اعلام کردند که پدر بازگشته است.

هاجر در حالی که از درد مچاله شده بود، نفس راحتی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد. زن قابله بچه ها را بیرون فرستاد و ننه جان به طرف سید رفت که از خشم سرخ شده بود و چون گلوله ای آتش زبانه می کشید.

پیرزن گرچه می دانست آقا حالش خوب نیست ولی خبر را داد و گفت که وقت حمل نزدیک است و هاجر. ..

سید با شنیدن حرفهای ننه آقا کنار حوض نشست. دست و رویش را شست و وقتی برخاست، دیگر خبری از آن عصبانیت پیشین در چهره اش نبود. راه افتاد و شادمان به طرف عمارت رفت.

توی کتابخانه اش نشست و شروع به خواندن قرآن کرد و با خودش نیت کرد که نام فرزندش را از قرآن بیابد و ((روح الله)) اولین کلمه ای بود که توجه او را جلب کرد. بچه ها با خنک تر شدن هوا به حیاط رفته بودند و داشتند در میان باغچه ها و درختها با هم بازی می کردند و هر چه ((مولود)) از آنها می خواست که آرام تر بازی کنند فایده ای نداشت. بچه ها می دانستند که بزودی یک نفر به جمعشان اضافه خواهد شد و آنها خواهند توانست با او بازی کنند، پس شادمان از آنچه در پیش داشتند با جست و خیز کودکانه شان، شادی خود را عیان می کردند.

هنوز سید قرآن در دستش بود که صدای گریه نوزادی در عمارت پیچید، پس با خوشحالی برخاست، قرآن را بوسید و روی ترمه طاقچه گذاشت و به طرف اتاق هاجر رفت. مولود که صدای گریه طفل را از پشت در شنیده بود فریادی کشید و به طرف حیاط رفت و بچه ها به صدای او همه پشت پنجره اتاق مادر جمع شدند و هر چه تلاش کردند از پشت پنجره بسته چیزی ببینند موفق نشدند تا اینکه ننه جان پرده های اتاق را به کناری کشید و پنجره را باز کرد. بچه ها چون پدر به داخل اتاق رفتند. هاجر با چشمانی بی رمق و خسته به بچه ها لبخند زد و پلکهایش را بست. قابله نوزاد را در آغوش پدر گذاشت و گفت: ((مبارک است، پسر است.)) بچه ها سرک می کشیدند تا بتوانند چهره کودک را ببینند و ننه آقا تلاش می کرد که آنها را از اتاق بیرون ببرد و دوباره به طرف حیاط براند. و سید به نوزاد می نگریست و به این می اندیشید که روح الله او به دنیا آمده بود. پس کودک را بوسید و چون دید دختر کوچکش ((آغازاده)) با حسادتی کودکانه هنوز در میانه در ایستاده است و به نوزاد تازه از راه رسیده می نگرد، صورت او و تک تک بچه هایش را بوسید و ((مولود)) روی مادر را کشید و گذاشت تا او اندکی استراحت کند.

همه توی حیاط نشسته بودند. ستاره ها بالای سرشان بود، درخت انار کنار دستشان و سفره شام پیش رویشان. اما گویا کسی رغبتی به خوردن نداشت، همه از نوزاد ((هاجر)) سخن می گفتند و سید در این فکر بود که باید به او چون ((مرتضی)) و ((نورالدین)) کتابت بیاموزد. نورالدین با همه کوچکیش می توانست به زیبایی قرآن بخواند و دخترها کم کم داشتند بزرگ می شدند و کمک حال مادرشان.

صدای گریه کودک که از اتاق هاجر بلند شد ناگهان سید به خاطر آورد که او هم در همان اتاقی که روح الله به دنیا آمده بود، چشم به جهان گشوده و اولین گریه اش را سر داده بود و ننه آقا این را بهتر از هر کس دیگری می دانست و بارها برای او تعریف کرده بود که چگونه به دنیا آمده و خانه را پر از سر و صدا نموده بود. دوران کودکی چه زود گذشته بود و چه زود او در هفت سالگی از سایه داشتن پدر محروم شده بود. چقدر دلش برای کودکی خودش و خواهران و برادرانش تنگ شده بود. چقدر دلش می خواست در آن لحظه آنها را ببیند. خواهر بزرگش چند روز پیش پیغام فرستاده بود که راهی است و حال او هر لحظه منتظر آمدن ((صاحبه)) بود. ننه جان با آن قد خمیده اش انارهای ترک برداشته را از درخت چیده بود و حال داشت کنار حوض آنها را می شست که صدای چند استر از حیاط بیرونی به گوش رسیده و خبر آمدن ((صاحبه)) و شوهرش ((شکرالله خان)) را از روستای ((قره کهریز)) داده بود. انتظار چه زود به سر آمده بود و قبل از اینکه سفره برچیده شود، صاحبه رسیده بود.

سید در حیاط را گشود و خواهر، خسته و خواب آلود و با شادی، سید را در آغوش گرفت. بچه ها با دیدن عمه بزرگ به دورش ریختند و صاحبه در حالی که آنها را می بوسید قربان صدقه شان می رفت.

شکرالله و کریم داشتند بارها را باز می کردند و سید دمی دیگر کمک حالشان شده بود و دیده بود که چگونه بازوان پرقدرت کریم بندها را از بار می گشاید و به دستان پیر شکرالله اجازه کار نمی دهد.

((صاحبه)) به دنبال ((هاجر)) می گشت و چون شنید که او در بستر است و کودکش را به دنیا آورده، خستگی و ناتوانی را از یاد برد و با شتافت به سوی اتاق هاجر رفت و همین که نوزاد را در آغوش گرفت از تعجب دهانش باز ماند و روبه برادرش کرد. می دانی مصطفی بچه ات درست شبیه جدمان ((سیددین علی)) است. بچه که بودم یک بار او را دیده ام. درست یادم نیست ولی آن وقتها تازه از کشمیر آمده بود. توی بغل مادر بودم که دیدمش. این بچه هم درست شکل اوست. ان شإالله که اخلاقش هم به جدمان برود و مثل او جلوی یاغیان را بگیرد.

و سید گفته بود: ((چاره ای جز این هم ندارد. خواهر اگر بدانید مردم شهر چطور از دست جعفرخان و میرزاقلی به تنگ آمده اند.

آخر باجگیری هم حدی دارد. همین دم ظهر یکی را به قصد کشت توی بازار کتک زده اند)). صاحبه دستهای لرزانش را روبه آسمان گرفت و گفت: ((خدا خودش ریشه ظلم را بخشکاند.)) صاحبه کمک خوبی برای هاجر و بچه ها بود. گرچه خودش بچه ای نداشت ولی خوب می دانست که چطور گریه طفل را به راحتی بخواباند. اما چند روزی بود که مستإصل شده بود. هر راهی را که می دانست به کار بسته بود ولی هیچ فایده ای نداشت. روح الله بی تابی می کرد و گریه های بی موقعش نشان از آن داشت که گرسنه است. هاجر به خوبی این را می فهمید. سر هیچ کدام از بچه هایش این طور نبود. نمی دانست چه کند و چطور کودکش را سیر نماید.

ننه جان بساط غذا را پهن کرده بود و همه داشتند دست به غذا می بردند که نوزاد دوباره گریست. ((صاحبه خانم)) لقمه ای را که به دهان می برد پایین آورد و گفت:

((آخر من چطور بخورم و ببینم که این بچه گرسنه است.)) بعد به هاجرخانم نگاه کرده بود که سعی داشت کودک را آرام کند. می دانی هاجرخانم باید کسی را پیدا کنیم که بچه را شیر بدهد.

تو بیماری و شیرت کم است.

ناگهان جرقه ای در ذهن سید روشن شد و گفت: ((می گویم خواهر این تفنگچی ما، کربلایی میرزا را می گویم، چند وقت پیش می گفت بچه دو ماهه اش مریض شده و مرده، شاید زن او بتواند کاری از پیش ببرد)). صاحبه شادمان از جا جست.

چرا زودتر نگفتی مصطفی. درد این بچه با همین زن درمان می شود.

هنوز ساعتی نگذشته بود که صاحبه خانم با عجله در خانه ای را کوفته و دمی بعد کنار ننه خاور نشسته بود. بچه های کوچک و بزرگ زن از سر و دوش او بالا می رفتند ولی با این همه وی با دقت به حرفهای صاحبه خانم گوش می کرد و وقتی فهمید او خواهر سیدمصطفی است و به چه منظوری به خانه اش آمده است، فورا قبول کرد و جواب داد: ((چه بهتر از این، می شوم دایه سید اولاد پیغمبر.)) بعد از آن، این ((ننه خاور)) بود که هر روز با آب حوض وضو می گرفت و بعد کنار هاجر می نشست و بچه را شیر می داد و یاد پسر کوچکش را که دیگر در آغوش نداشت، با ((روح الله))، پیش خود زنده می کرد.

نوزاد کوچک روز به روز بزرگتر می شد و دیگر ((خاور)) و ((هاجر)) را می شناخت. در آغوش آنها لبخند می زد و شیر می خورد. آغازاده در دامان هاجر می نشست و به برادر کوچکش می نگریست که چطور دارد شیر می خورد و در آغوش ننه خاور بازی می کند و ((مولود)) شادمان از سلامتی مادر و روح الله در کارهای خانه به ننه جان کمک می کرد. مولود حسادت نمی کرد ولی به خوبی حس می کرد که مادر، نوزاد کوچکش را بیشتر از بقیه بچه ها دوست دارد و با محبتی دیگر به او می نگرد. خودش هم ناخواسته چنین حسی داشت و نمی دانست این احساس زیبا از کجا نشإت گرفته است. پدر هم چون مادر بود. طوری با کودک بازی می کرد و او را به حرف می گرفت که گویا می خواهد از همان خردی به او همه چیز را بیاموزد و بیش از همه، این ننه خاور بود که چنان به او دلبسته شده بود که دلش نمیآمد لحظه ای خانه آنها را رها کند و به سراغ بچه های خودش برود. سیدمصطفی گرچه تمام فکر و ذکرش کار مردم و ختم غائله میرزاقلی و جعفرخان بود ولی از بچه ها هم غافل نمی شد و چون گذشته به تمرین تیراندازی آنها می پرداخت. نورالدین و مرتضی پشت پدرشان سوار اسب می شدند و سواری می آموختند و دلشان می خواست برادرشان زودتر بزرگتر شود تا بتوانند هر آنچه را که فرا گرفته اند به او نیز بیاموزند.

چند روزی بود که سید داشت به کارهایش سر و سامان می داد تا به سلطان آباد[۱] برود و تکلیف مردم کمره[۲] و روستاهای اطرافش را مشخص کند. بعد از ماجرای بازار و کشته شدن یکی از کسبه، مردم هر روز گرد سید جمع می شدند و از او می خواستند که به نزد والی برود و شکایت آن دو و دست نشانده هایش را بنماید و حال وقت رفتن نزدیک می شد.

آن شب سید کنار بچه ها نشسته بود و همه داشتند با ((روح الله)) بازی می کردند. ننه جان سفره را جمع کرده بود که اندکی بعد به شتاب وارد اتاق شد.

– آقا، کریم خبر آورده که آمده اند دیدن شما.

((صاحبه)) و ((هاجر)) با تعجب به هم نگریستند و سید کودک را در آغوش هاجر گذاشت و برخاست و به طرف حیاط بیرونی رفت. میرزاقلی توی هشتی نشسته بود و تا دید که سید دارد به طرفش می آید بلند شد و ایستاد. سید هم کم کم داشت مثل هاجر تعجب می کرد. میرزاقلی توی خانه او، آن هم آن وقت شب.

شنیده ایم که می خواهید به سفر بروید سید، آن هم نزد والی. خواستم بگویم که ما با هم همسفریم، یعنی من و جعفرخان هم می خواهیم با شما به سلطان آباد بیاییم.

سید به فکر فرو رفته بود؛ نمی توانست حدس بزند که منظور آنها چیست و بعد از آن همه زورگویی به مردم، حال با همسفر شدن با او چه چیزی را دنبال می کنند. آن هم درست در سفری که او قصد داشت شکایت اهالی را پیش والی ببرد.

می دانم سید به چه فکر می کنید ولی بدان که ما همسفران بدی نیستیم. باور کن من و جعفرخان توبه کرده ایم. بعد از غائله بازار و کشته شدن آن مرد به دست یکی از تفنگچی هایمان، تصمیم گرفته ایم همه چیز را کنار

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.