پاورپوینت کامل با خون خود نوشتیم این قصه را ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل با خون خود نوشتیم این قصه را ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل با خون خود نوشتیم این قصه را ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل با خون خود نوشتیم این قصه را ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
>
صدای گریه نوزاد در همهمه آدمهایی که در اتاق بودند پیچید. صدایی که می گفت: ((من آمدم. یک آدم دیگر به این دنیای درندشت اضافه شده)).
گریه نوزاد با صدای تک تیرها که در کوچه پس کوچه های میدان بهارستان میآمد، به هم آمیخت و در گوش زائو طنین خاص یافت.
گلنساء در حالی که خیس عرق بود، سرش را به بالش تکیه داد و از میان پرده های مه آلود، زنهای دور و برش را دید. زینب، جاری بزرگش منقل اسپند را دور سر او چرخاند. دودی آبی رنگ اطرافش را گرفت. با صدایی که گویی از ته چاه میآمد، گفت: ((دختر است یا پسر؟)) زینب که آرزویی بزرگ در چشمهایش موج می زد، گفت:
((پسر است. دعا کن خدا به من هم یک پسر بدهد)).
دو جاری دیگر گلنساء به قابله کمک می کردند تا نوزاد را در طشت مسی بزرگی که مخصوص این کار بود، بشویند)).
خانم جان رو کرد به مادر گلنساء و گفت: ((قربان حکمتت بروم خداجون! گلنساء که دلش دختر می خواست دوباره پسر زایید. آن وقت زینب دل تو دلش نیست که این ششمی را هم دختر بزاید!)) گلنساء روزی طولانی را گذرانده بود. روزی پر از دلهره و درد. به یاد صبحی افتاد که به نظرش بسیار دور میآمد.
همان روز صبح، طاهره گفته بود: ((من تا نفهمم بچه ام دختر است یا پسر، نمی میرم)). گلنساء پرسیده بود: ((حالا دلت می خواهد دختر باشد یا پسر؟)) – معلوم است، دختر. ما سه پسر داریم. دلم می خواهد چهارمی دختر باشد. می گویند دختر است که روز پیری به داد آدم می رسد و در مجلس سوگواری شمع مجلس پدر و مادر می شود)). بعد، مثل اینکه از دخالت در کار خدا پشیمان شده باشد، زیر لب گفت:
((هرچه خدا بدهد خوب است. فقط سالم باشد و صالح)). در همان حال، اعلامیه ها را که عکس سید گوشه اش بود، در جیبش جاسازی می کرد.
گلنساء گفته بود: ((مواظب خودت باش)).
و او لبخندی پرمهر زده و دو دستش را روی چشمها گذاشته و گفته بود: ((اطاعت خانم. کاملا مواظبم)).
چشمهای گلنساء، بی اختیار بسته شد. حس کرد دستی مهربان، عرق صورت او را پاک می کند. دستهای طاهر بود. سعی کرد پلکهای سنگین خود را از هم بگشاید. طاهر بالای سر او نبود.
پس کجا بود. صبح زود رفته و هنوز نیامده بود. آن هم توی این وضعیت! از میان چشمهای نیمه باز، ماه را می دید که از پشت پنجره می گذشت؛ قرصی کامل با اندکی کاستی. مادرها، در بهارخواب نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند: ((… انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. ..)) هر شب این وقت سینه زنها توی حیاط بودند و صدای حسین وایشان گوش فلک را کر کرده بود ولی امشب. .. از سینه زنها خبری نیست و به جایش کلمات زیارت عاشورا است که مادرها می خواندند و چه حزین می خواندند! گلنساء از میان لبهای خشک گفت: ((طاهر هنوز نیامده؟)) – نه. ولی الان پیدایش می شود. شاید هم پایین پیش مردها باشد.
پلکهای سنگین گلنساء دوباره روی هم افتاد و در رویایی عجیب دید که در جاده ای بی انتها می رود. وسط جاده سفره عقد او را انداخته اند و در میان آینه عکس شمعدانها را دید و صورت خودش را؛ ولی طاهر، در آینه نبود.
بادی تند می وزید و آویزه های بلورین شمعدانها به هم می خوردند. گلنساء می دوید طاهر با عجله خودش را به سفره عقد رساند، از میان بقچه ترمه که لباس دامادیاش در آن بود، کفنی را بیرون آورد و پوشید و مثل باد رفت و تا خود را به جمعیت کفن پوشان برساند که تمام جاده را گرفته بودند و به همراه باد می رفتند و زیر پایشان خون بود و گلهای محمدی که پرپر شده بودند. سیدی با لباس روحانی خم می شد و گلها را جمع می کرد ولی باد تند بود و گلبرگها را از دستهای او می ربود. صدایی از دوردست، از شبهای دیگر که در خانه حاج میرصادق مجلس روضه خوانی و سینه زنی بود میآمد: ((گلهای زهرا همه پرپر شده. ..)) گلنساء به دنبال طاهر دوید ولی به گرد پایش هم نرسید.
طاهر، در آن جمع کفن پوشان، چون قطره ای به دریا رفته بود. تندباد مبدل به طوفان شده و سفره عقد را به هم زده بود. آینه شمعدانهای بلورین تکه تکه شده بودند. گلنساء سعی می کرد تکه های آینه و آویزهای بلوری را جمع کند. مرد روحانی از میان جمعیت کفن پوشان برگشت. خودش بود. همان سیدی که عکسش در گوشه اعلامیه ها بود. خم شد و به او در جمع کردن آینه ها و بلورها کمک کرد. گلنساء به او نگاه کرد. به چشمهای پرابهت او در میان ابروان پرپشت. ته چشمهایش اشک بود و روی لبهایش خنده. گلنساء گفت: ((آقا. آقا)) و گریه کرد.
مرد، عبایش را که تمام جاده را پوشانده بود جمع کرد و به او نگاه کرد. – آقا، شما را قسم به جدتان بگویید چه بلایی به سر طاهر آمد؟ گلنساء صدایی نشنید. فقط دو قطره اشک، آرام و بی صدا از میان چشمهای شکوهمند سید بر گونه هایش غلطید. مثل دو بلور شفاف. بعد گفت: ((من باید بروم. باید بروم)).
– آقااء اقلا یک دعا بخوانید. یک چیزی که قلب مرا آرام کند. و او دستش را که انگشتری عقیق بر یکی از انگشتان داشت بر روی سینه گلنساء گذاشت و خواند: ((والعصر. ..)) و به همراه کفن پوشان در میان دو خط جاده که به هم نزدیک می شدند، رفت جایی که به شکل محرابی در آمد و گلنساء دید که سید تکه های شکسته آینه را بر روی آینه کاریهای ایوان می چسباند و عروس و دامادی که پرده سبز رنگ در حرم را بالا زده و میآمدند. داماد یک دسته گل محمدی به دست داشت که به عروس داد. همه جا بوی گل محمدی میآمد.
حیاط، با دیوارهای سیاهپوش، با نوار پارچه ای که قصیده محتشم را دورادور آن نوشته بودند، با منبر خالی و عکس ماه که درون حوض افتاده بود، خالی و غمگین به نظر می رسید.
حاج میرصادق، پایین منبر خالی نشسته بود. پسرها دورش بودند، به جز طاهر.
گلاب پاش در دستش بود و به روی سینه زنهایی که آن شب، نبودند، می پاشید.
سیدمرتضی گفت: ((روز بدی بود. آقاجون)).
حاج میرصادق چیزی نگفت. گلابدان را به طرف دماغش برد و صلوات فرستاد. سکوتی سنگین، میان پدر و پسرها برقرار شد. سکوتی ترسناک که حوادثی را در بطن خود پنهان کرده بود.
پشت پنجره هایی که هر کدامشان گوشه ای از زندگی پسری را نشان می داد، زنها و بچه ها ایستاده بودند و سعی می کردند از حرفهای پدر و پسرها چیزی دستگیرشان بشود. همه، حتی بچه های شرور که تا نیمه شب آتش می سوزاندند، ساکت بودند تا گلنساء بعد از آن همه دردی که کشیده بود، آرام بخوابد.
حاج میرصادق، بلند شد و شروع کرد به راه رفتن دور حوض و در همان حال تسبیح می گرداند و به بهارخواب و نیم طبقه ای که مال طاهر و زن و بچه اش بود نگاه می کرد. دور ماه که انگار درست روی بهارخواب ثابت مانده، هاله ای قرمز رنگ دیده می شد. یعنی آن همه خون که آن روز ریخته بودند تا آسمان کشیده شده بود؟! حاجی میرصادق با شنیدن صدای نوزاد به طرف نیم طبقه طاهر نگاه کرد. یادش نبود چندمین نوه اش به دنیا آمده. خانم جان، بچه به بغل از پله ها پایین آمد و به شوهرش که با حرکاتی یکنواخت دور حوض قدم می زد، نگاه کرد. پسرها سر در گوش هم برده بودند و نجوا می کردند.
خانم جان گفت: ((این هم چهارمین پسر سیدطاهر!)) حاج میرصادق گفت: ((قدم نورسیده مبارک!)) با آمدن بچه، فضای دلهره ای که در حیاط موج می زد، شکسته شد.
خانم جان گفت: ((اسم بچه را چی بگذاریم؟)) حاج میرصادق تسبیحی گرداند و نگاهی به آسمان کرد و گفت:
((تا نظر سیدطاهر چی باشد)). بعد حاجی و خانم جان به طرف پسرها نگاه کردند. سیدمرتضی و سیدمجتبی و سیدمصطفی، سرشان به زیر بود، توی خطهای قالیچه هایی که آن شب جای پای سوگواران حسینی را روی خود حس نکرده بودند، دنبال چی می گشتند، فقط خدا می دانست.
خانم جان، بالاخره طاقت نیاورد و گفت: ((چه خبر از طاهر دارید؟ چرا پیدایش نیست.
شنیدم حکومت نظامی شده. این وقت شب بچه ام کجاست؟)) جواب خانم جان سکوت بود.
– سیدمرتضی، تو یک چیزی بگو. از برادرت چه خبری داری؟)) سیدمرتضی به سیدمجتبی نگاه کرد و او به سیدمصطفی.
حاجی گفت: ((شاید رفته سراغ آقا سیدمحمود)).
سیدمصطفی گفت: ((شایع شده او را گرفته اند. غروبی پسرهای آقا سیدمحمود این را گفتند)).
– از طاهر خبر نداشتند؟
– نه.
جملات کوتاه بود و بریده بریده. آن شب هیچ کس خبر درستی از سرنوشت آدمهایی که از صبح در میدان بهارستان و اطراف آن جمع شده بودند نداشت. فقط صدای تیربار و گلوله بود و حرکت هلیکوپترها و بگیر و ببند.
نور مهتاب افتاده بود روی صورت پیرزن و رنگ او را پریده تر و چشمها را گودتر نشان می داد. خانم جان، سرش را به شیشه پنجره چسبانده و نگاه منتظرش را به در خانه دوخته بود. او هرگز نخواست حقیقت را باور کند. حاج میرصادق و پسرها و عروسها پایین رختخواب او نشسته بودند. حاج میرصادق آهی سرد برکشید و گفت:
((خانم جان، باید تسلیم مشیت الهی بشویم. طاهر هم مثل بقیه)).
خانم جان لبهایش را برچید. از بس گریه کرده بود، چشمه اشکش خشک شده بود. با چشمهای بی فروغ نگاهی به گلنساء که پسر هفت ماهه ای را در بغل داشت، کرد و گفت: ((کاش اقلا خاکی داشت که بهش دست می زدم و این داغ دلم آرام می گرفت)). منیره دختر بزرگ آقا مرتضی، مرتب فشار خون خانم جان را اندازه می گرفت. او که قرار بود در کنکور پزشکی شرکت کند، با گذراندن یک دوره کمکهای اولیه ادای دکترها را در میآورد. زینب، ششمین دخترش را شیر می داد.
بعد از کشت و کشتار پانزده خرداد، خیلیها سر از زندان درآوردند. بیشترشان آدمهای سرشناس و سیاسی بودند. خیلی ها هم ناپدید شدند. طاهر یکی از آنها بود. خیلی گشتند.
حاج میرصادق آخرش قبول کرد که طاهر هم یکی از آنها بوده که با هلیکوپتر به دریاچه نمک ریختند ولی خانم جان هیچ وقت قبول نکرد. حتی وقتی آخرین نفس را می کشید، هنوز هم منتظر پسرش بود.
بعد از رفتن خانم جان زندگی در خانه ای که به دستور حاجی هر گوشه اش را برای پسری ترتیب داده بود و در نتیجه ساختمانی بی قواره و کج و کوله شده بود، همچنان ادامه داشت. پسرها، عروسها و نوه ها با نارضایتی به خواست پدرشان رضا داده بودند. حاج میرصادق، وقتی از یافتن پسرش ناامید شد، گلنساء را صدا زد و گفت: ((دو سال گذشته، صالح را هم که از شیر گرفته ای.
آن یکی پسرها هم که بزرگ شده اند. اگر دلت خواست می توانی شوهر کنی ولی بچه ها را همین جا بگذار. روی چشمم ازشان نگهداری می کنم. راضی نیستم تو به پای این بچه ها بسوزی)).
– نه آقاجون، همین یادگاریهای طاهر برای من بس است.
فقط یک خواهشی از شما دارم. اجازه بدهید درسم را ادامه بدهم.
– تو که دیپلم داری. هیچ کدام از عروسهایم دیپلم نگرفته اند. دیگر چه درسی می خواهی بخوانی؟
– می خواهم بروم دانشگاه. رشته پرستاری بخوانم.
– که چی بشود؟ که بروی سر کار. فکر نمی کنی مردم چه حرفهای پشت سر من خواهند زد. تو که کم و کسری نداری.
– نه آقاجون. می دانم دولتی سر شما بچه هایم یک لقمه نان حلال دارند اما اگر بروم دنبال یک کار هم سر خودم گرم می شود و هم شاید فایده اش به خلق خدا برسد. طاهر هم می گفت بچه ها که از آب و گل درآمدند می توانی بروی دنبال درس. حاج میرصادق دیگر چیزی نگفت. گلنساء در خانه ای که درس خواندن زنهای شوهردار و بچه دار عجیب بود، شروع کرد به درس خواندن. او و منیره دختر بزرگ سیدمرتضی همدرس شده بودند.
هنوز پاییز نرسیده بود؛ ولی برگریزان، نشان از پاییزی زودرس داشت. گلنساء از همه زودتر به درمانگاه رسیده بود. مثل همیشه، وقتی وارد شد در سالن انتظار به عکس حاج میرصادق و عکس طاهر که کنار هم، روی دیوار بود، نگاه کرد و برای هر کدام فاتحه ای خواند. ساختمان درمانگاه، همان خانه قدیمی بود که حاج میرصادق وقف درمانگاه کرده بود. یاد پسرها افتاد. صبح که میآمد، آنها در خواب بودند. هر چهارتا به پدرشان رفته بودند، انگار که عکس بردان طاهر بودند. گلنساء و چهار پسرش، روز قبل نماز عید فطر را در مسجد قبا خوانده بودند و راهپیمایی طولانی آنها را خسته کرده بود. تمام راه پسرها از پدرشان پرسیده بودند و مادرشان، از پدری که در انتظارش بود، سخن گفت. چشمش که به عکس طاهر افتاد یاد روز خواستگاریش افتاد.
در آن جلسه ای که پسر و دختر در مورد خواستهایشان حرف می زنند تا ببینن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 