پاورپوینت کامل یار آفتاب؛ گفتگویی صمیمی با همسر حضرت امام خمینی(ره) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یار آفتاب؛ گفتگویی صمیمی با همسر حضرت امام خمینی(ره) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یار آفتاب؛ گفتگویی صمیمی با همسر حضرت امام خمینی(ره) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یار آفتاب؛ گفتگویی صمیمی با همسر حضرت امام خمینی(ره) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

اشاره

نزدیک ۶۰ سال در کنار امام، همراه امام و شریک غم و شادیهای امام بوده است. در میان دوستان و نزدیکان امام، کسی به اندازه او شاهد صادق و گواه نزدیک زندگی خانوادگی امام نبوده است. او عظمت، خلوص، خداترسی، معنویت، نظم، صداقت و در یک کلمه شخصیت امام را از نزدیک لمس کرده است. بسیاری حقایق شیرین درس آموز زندگی امام را که دیگران می شنوند یا می خوانند او به چشم دیده است و در سینه سپرده است.

او کسی نیست جز همسر مکرم و معزز حضرت امام خمینی، حاجیه خانم ثقفی، که برای همه علاقه مندان به امام و راه امام شخصیتی مورد احترام و تکریم است و سخن او از امام و سلوک خانوادگی آن بزرگوار، روایت صدقی از ویژگیهای زندگی رهبری الهی و قدسی است که اینک ۲۰ سال از انقلاب سرفراز اسلامی و نسخه منحصر به فرد شکل گیری نظام الهی او می گذرد. مجله پیام زن پیشتر در سال ۷۲ این توفیق را داشت که متن گفتگوی با همسر مکرم آن امام بزرگوار را منتشر کند.

آن گفتگو که توسط فرزند بزرگوارش سرکار خانم دکتر مصطفوی انجام شده و نخست در نشریه ندا انتشار یافته بود، بسیار مورد استقبال خوانندگان عزیز قرار گرفت و این امری طبیعی بود. اینک، در یکصدمین سال ولادت فرخنده آن عزیز دوران، فرصتی دوباره است که متن کامل آن گفتگو را برای خیل عظیم علاقه مندان، بازگو کنیم و اطمینان داریم این بار نیز در کنار مجموعه ای از آثار و مقالات ویژه نامه، مورد استقبال خوانندگان محترم قرار خواهد گرفت.

به روح ملکوتی حضرت امام درود می فرستیم و برای همسر مکرمه ایشان، سرکار خانم ثقفی طول عمر همراه با عزت و سلامتی را مسألت می کنیم.

خانم مصطفوی: مادرجان سلام علیکم.

امیدوارم مرا ببخشید، می خواستم اگر موافقت می فرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اینکه در چه خانواده ای متولد شده اید و خانواده تان از نظر علمی و اقتصادی چگونه بودند برای ما توضیح بفرمایید.

همسر امام: سلام علیکم. بسم ا… اگر بخواهم از وضعیت خانوادگی خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع کنم. پدرم حاج میرزا محمد ثقفی از علمای تهران بود که از ایشان، آن طور که من اطلاع دارم، تفسیر نوین در چند جلد باقی مانده است و بیشتر مشغول تألیف کتاب بودند و کمتر به امور آخوندی مثل گرفتن وجوهات شرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پیش نماز بودند و ضمنا چون ((خانم جان)) من هم متمول بود:احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزاابوالفضل تهرانی از نوابغ زمان خود بود که در جوانی، حدود چهل وچند سال زندگی، فوت کرد. میرزا ابوالفضل هم صاحب کتاب ((شفاءالصدور)) است که شرحی بر زیارت عاشوراست. آقا (امام) می گفتند که میرزا ابوالفضل از بزرگان بوده اند و از ایشان کتاب شعری هم به زبان عربی چاپ شده است.

ظاهرا ایشان کتابخانه مفصلی داشته اند که وقف است.

بله ایشان کتابخانه مفصلی داشته اند و من از پدرم شنیدم که آن را به مدرسه سپه سالار قدیم که شهید مطهری فعلی است داده اند. ایشان در آن مدرسه، هم نماز می خواندند و هم مجلس درس داشتند. پدر او حاج میرزا ابوالقاسم ثقفی که معروف بوده است به ((حاج میرزا ابوالقاسم کلانتر)) از مجتهدین زمان خود بود که یکی از کتابهای ایشان تقریرات درس مرحوم شیخ انصاری از علمای خیلی بزرگ است و تقریرات ایشان در دسترس همه بود. اینکه به او ((کلانتر)) می گفتند ظاهرا به دلیل آن بود که پدرش حاج میرزا محمود از رجال زمان ناصرالدین شاه بوده و گویا وقتی ناصرالدین شاه به کربلا رفته است اینطور شنیده ام که او را حاکم و کلانتر تهران کرده است.

مادرجان در باره وضعیت خانوادگی خودتان از طرف مادری هم توضیح بفرمایید.

پدر مادرم حاج میرزا غلامحسین، خزانه دار و مستوفی خزانه بود که به او خازن الممالک می گفتند. پدر مادربزرگم حاج میرزا هدایت بود که در تاریخ قاجاریه خواندم که او ((ناظم خلوت)) یعنی وزیر دربار بود و بعدها در زمان رضاخان که نام فامیل باب شد، فامیل خود را ناظم خلوتی گذاشتند و مادربزرگم که به رحمت خدا رفته است فامیل ناظم خلوتی داشت.

در این صورت وضعیت اقتصادی خانواده شما خوب بوده است؟

بلی، مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازن الممالک بود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهی ۳۰ تومان پول توی جیبی به خانمم می داد. البته آقاجانم طلبه بود و مالیه ای نداشت ولی پدرش در کوچه صدراعظم ساکن بود که خانه های آن مال اتابک بود. اتابک شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما پیش دستگاه دولتی خیلی اهمیت داشتند چون همه امور مملکت زیر نظر علما بود. پدر آقاجانم حاج میرزا ابوالفضل، هم مورد احترام اتابک بود و هم چون قوم و خویش بود ارتباط زیادی با اتابک داشت.

ظاهرا پدرتان آقای ثقفی، مدتی در قم زندگی کرده اند؟

حاج شیخ عبدالکریم در سال ۴۰ قمری به قم آمد و حوزه قم تأسیس شد یعنی من تقریبا ۷ ساله بودم من متولد ۳۳ قمری هستم و پدرم که ۲۹ یا ۳۰ ساله بود به فکر افتاد که برای ادامه تحصیل به قم برود و وقتی من تقریبا ۹ ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و ۵ سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلا با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می کردم.

مادر، شما که اولاد اول پدر و مادرتان هستید، چند خواهر و برادر دارید و چرا نزد مادربزرگتان زندگی می کردید؟

من اولاد اول پدر و مادرم بودم و وقتی آنها به قم می رفتند دو خواهر داشتم که یکی از آنها فوت کرده است و دو برادر؛ یکی آقا رضا و دومی محسن بود و مادرم یکدانه اولاد بود. پدرش زود فوت کرده بود و مادرش شوهر نکرده بود و یک اولاد دختر و یک پسر داشت که آن پسر هم در سال وبائی فوت کرده بود و فقط یک دختر برایش مانده بود. مادرم بعد حامله شد و مادربزرگم به مادرم گفت: ((حالا که تو حامله ای، من دخترت را می برم)). قدیم هم اعیان چند دایه داشتند و مدتی که می گذشت اعیان بچه ها را می دادند منزل دایه و خرج دایه را می دادند مثل مادرم که دایه داشت و محیا خانم تا زمانی که احمد به دنیا آمد و تو چهار ساله بودی، زنده بود.

بله یادم می آید یک خانم صورت گرد با روسری سفیدی که زیر گلو سنجاق می کرد.

من از ۶ ماهگی رفتم پیش مادربزرگم و با او زندگی کردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی می گفتیم. وقتی آقاجانم به قم رفت، ما با مادر بزرگم دو سال یکمرتبه به قم می رفتیم. آن زمان ماشین نبود فقط دلیجان و کالسکه بود و ما همیشه با کالسکه می رفتیم. دو شب هم در راه می خوابیدیم، علیآباد و جای دیگر. آقاجانم یک خانه آبرومند در قم در کوچه آسیداسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود. اندرونی و بیرونی داشت و حیاط خوب و صاحب خانه هم شخص تاجر و معتبری بود. آنجا را اجاره کردند و یک نوکر داشتیم به نام ذبیح الله و دو کلفت و اشخاصی هم می آمدند برای کارهای متفرقه. خانمم ماهی ۳۰ تومان داشت و ما را به مدرسه گذاشت. آن زمان مدرسه ای که درس جدید بدهد دارای کلاسی بود که ۲۰ شاگرد داشت و کسانی که می توانستند ماهی ۵ ریال بدهند خیلی کم بودند، دختران دکترها، تاجرها یا مجتهدین به مدرسه می رفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه می رفتیم و تا کلاس هشتم درس خواندیم. خواهرهایم آنجا درس می خواندند و من در تهران، تا کلاس هشتم، که صحبت ازدواج مطرح شد.

پس حالا که صحبت به اینجا رسید لطفا از ازدواجتان بگویید و اینکه چطور شد که آقا شما را پیدا کردند؟

آقاجانم که ۵ سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یک بار ده ساله بودم، یک بار ۱۳ ساله بودم و یک بار هم ۱۴ ساله بودم. پدرم از مادر بزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادر بزرگم می خواست ۱۵ روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا کرد که ((من قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران می آییم و او را می آوریم.)) بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس شش را گرفته بودم آقاجانم می گفت: ((دبیرستان نرو)) چون روحیه اش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او می گفت: ((چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است)). ایراد می گرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت ۵ سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده بود. یکی از آنها آقا روح الله بود که در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که با من ۱۲ سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم ۷ سال. یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسیدمحمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روح الله بود.

آن زمانی که آقاجانم می خواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود که چرا ازدواج نمی کنی؟

۲۶-۲۷ ساله بود. او هم گفته بود: ((من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیده ام و از خمین هم نمی خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.)) آقای لواسانی گفته بود ((آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می گوید خوب هستند))؛ اینها را بعدا آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها هم تعریف می کنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد. در هر حال آقاجانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستینهای اسلامبولی می پوشید و می رفت و همه طلبه ها تعجب می کردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود.

اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود. مثلا نمی گذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد.

آستین لباسمان بلند باشد. اصلا روحا تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام) همیشه می گفت: ((پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست)).

ایشان که اهل علم و فضیلت بوده اند مسلما دارای تألیفات هم بوده اند؟

من فقط یک تفسیر از ایشان می دانم، کتابهای دیگرش را نمی دانم. شما اگر بخواهید از اخویها، علی آقا و حسن آقا بپرسید، هردو می دانند. کتابخانه اش را با اینکه عده ای از او کتاب گرفته بودند و مجانی هم کتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یک اتاق کتاب داشت که هنوز هم هست، از پایین تا زیر سقف است. کتابهای خودش، کتابهای پدرش و آنهایی که تهیه کرده بود.

مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟

این باعث شد که آسیداحمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود ۱۰ ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم می رفتم، بعد از ۱۰ – ۱۵ روز از مادربزرگم می خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچه های باریک و. ..، زیاد در قم نمی ماندم. به این خاطر بود که زود از قم می آمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.

مراحل خواستگاری شروع شد. آقاجانم می گفت: ((از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می برد، آدمی است که نمی گذارد به قدسی جان بد بگذرد)). روی رفاقت چند ساله اش روی آقا شناخت داشت. من می گفتم که اصلا قم نمی روم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.

پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهرا خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.

خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدم که فهمیدیم که این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول امیرالمومنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.

یعنی شما در خواب خانه ای را دیدید، و بعد از مدتی خانه ای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلا در خواب دیده بودید؟

بله، همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده هایی که بعدا برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادرشب و نقطه های ریزی داشت و به آن چادر لکی می گفتند. پیرزن ریز نقشی بود که من او را نمی شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می کردم. از او پرسیدم اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن که کنار من نشسته بود گفت آن روبرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده و آن زمان مرسوم بود، در نجف هم خدام به سر می گذاشتند امیرالمومنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: این امام حسن است. من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع کردم به خوشحالی کردن، پیرزن گفت: ((تویی که از اینها بدت می آید!!)) من گفتم: ((نه، من که از اینها بدم نمی آید؟ من اینها را دوست دارم.)) آن وقت گفتم: ((من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است)). پیرزن گفت: ((تو که از اینها بدت می آید!)) اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادر بزرگم گفت: ((مادر! معلوم می شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند. چاره ای نیست این تقدیر توست.))

قرار بود چه موقع جواب بدهید؟

هر چه آقا جانم می گفت، من می گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب می آمد خواستگاری و می پرسید چی شد؟ آسیداحمد هم باز دوباره می آمد آنجا و آقا جانم هم می گفت زنها هنوز راضی نشده اند. چون آسیداحمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان می آمد و دو سه روز خانه آقاجانم می ماند و بر می گشت. یک چند وقتی گذشت، تا دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام می خواست حسابی رد کند و بگوید: ((من نمی توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم.)) مادر بزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم خواستگاری کرده بود.

پدرتان خیلی روشن بوده اند و مقید بوده اند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی که خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمی کردند.

بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف کردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و کرسی بود و همه اینها بر حسب اتفاق بود.

یعنی خواب شما مشورت مادر بزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟

بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: ((آسید احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد که اصلا قدرت گفتن ندارم.)) حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمی شود یعنی زنها راضی نیستند آسید احمد هم به طور محکم گفته: ((با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی تواند زندگی کند و این حرفهایی است که کسانی که مخالفند می زنند.)) همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادرم، فامیلها.

آقام هم می گفت: میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می شود که به قدسی جان بد نگذرد.

آقام گفت: ((اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.)) من دختر ۱۵ ساله ای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ می کردم. حتی بی چادر جلوی پدرم نمی رفتم. حتی وقتی صدایمان می کرد. باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر کس دیگر. من هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد، از گز خوردند و گفتند: ((پس من به عنوان رضایت قدسی ایران گز می خورم.))

گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی را که دیده بودم، من را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله یک هفته آسید احمد لواسانی و آقای پسندیده، آقای هندی (دو برادر امام)، آسید محمدصادق لواسانی و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقاجانم وارد شدند، برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر کرد. ذبیح الله نوکر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت: ((خانم، میهمان دارند. گفته اند قدسی ایران بیاید آنجا)). مادربزرگم گفت: ((میهمانش کیست؟)) به او سفارش کرده بودند که نگو داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.

آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود شمس آفاق دوید و گفت: ((داماد آمده!! داماد آمده!)) من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح الله نشانم دادند. آنها توی اطاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود، موی کم زردی داشت و اتفاقا روبه رو واقع شده بودند و زیر کرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچکدام داماد را ندیده بودند.

داماد را پسندیدید؟

بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتا هم آدم صاف و ساده ای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: ((قدسی ایران برگشت چه گفت؟)) خانم جانم گفتند ((هیچی نشسته است)). بعدا به من گفتند که ((وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.)) چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم می گفت: ((من دلم یک پسر اهل علم می خواهد و یک داماد اهل علم.)) همین هم شد. آقا اهل علم بود و یک پسرشان هم یعنی حسن آقا را اهل علم کرد یعنی پسر دوم خودش را.

آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟

روز اول که می خواست آقا ازدواج کند و آقاجانم قرار بود جواب مثبت به آسیداحمد بدهد به ایشان گفت که خانمها ایراد دارند. آسید احمد گفت: ایرادشان چیست؟ گفت که یکی اینکه او را نمی شناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشکل است زندگی کند. داماد اصلا چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاج شیخ عبدالکریم است، راستی نمی تواند زندگی کند و اگر نه، از خودش آیا سرمایه ای دارند یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه می کردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایه ای پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا می کردند.

مادر، شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند؟

ایشان اصلا زن ندیده بودند، بعدا خودشان به من گفتند. خود آسید احمد به آقاجانم گفته بود که خانمها درست می گویند. گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم می روم خمین و تحقیق می کنم و می پرسم ببینم که وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسید احمد هم رفت خمین منزلشان را دید. منزلشان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا می گوید و می پرسد که حقوقش چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها می گویند که زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نکرده است و ما نشنیده ایم و بودجه او ماهی ۳۰ تومان است که از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد می آید و به آقاجانم می گوید خوب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسأله ای نیست و رضایت می دهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.

مادرجان! شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بود، در حالی که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟

چون درسها تعطیل بود.

یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند که حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟

بله مقید بودند. گفتند چون درسها تعطیل است. من نزدیک تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقاجانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.

عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟

عقد مفصل نبود. آقاجانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسی جان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بی چادر پیش ایشان نمی رفتیم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسی بنشین.

خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقاجانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی کرده بود.

در پی خانه می گشتند که خانه ای اجاره کنند و عروس را ببرند و بنا بود در تهران عروسی کنند و بعد به قم بروند و بعد از ۸ روز خانه پیدا شد که همان خانه ای بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: ((من را وکیل کن که من آسیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند.)) آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل می کند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم: ((قبول دارم)) و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند: خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که می خواهند بروند آن خانه، اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.