پاورپوینت کامل مردی که پشت خزر خواب بود ۶۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مردی که پشت خزر خواب بود ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مردی که پشت خزر خواب بود ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مردی که پشت خزر خواب بود ۶۵ اسلاید در PowerPoint :
>
داستان
«به بهانه گفتگو با چند تن از زنان مسلمان شوروی سابق»
خود بهشت است انگار. گفتی وقتی بروی ایران، دیگر می روی وسط بهشت، وسط دنیای اسلام و حالا آمده ای؛ با دخترت و خاطره مردی که در آن سوی آبهاست، مردی که پشت خزر خوابیده است و شاید یادش نیست «شَلاله» کجاست و چه می کند.
«آینور» دنبال کبوترها می دود و می خندد. کبوتری او را تا پای حوض می کشاند. او هم می نشیند و با آب بازی می کند. دخترک هم مثل خودت انگار پر در آورده و از قفس تنگ خانه تان رها شده است.
امامزاده خیلی زیباست، آنقدر زیبا که هرگز تصورش را هم نمی کردی. از وقتی پا به این حیاط گذاشته ای، آرام تر شده ای و دیگر دلت بی تابی نمی کند. اینجا آرام بخش است و انگار همه چیز با زبان بی زبانی با تو حرف می زند.
جلوتر می روی و به ایوان نگاه می کنی؛ ایوانی که همه جایش آینه کاری است و «تورال» می گوید اسمش ایوان آینه است.
تنها مسجد قدیمی شهرتان از سنگ سفید بود و یک گنبد کوچک، سبز و ساده داشت. اما اینجا قشنگ است، خیلی قشنگ تر. همه جا کاشیکاری است، همه جا رنگ است و نور و گلدسته هایی که «تورال» به تو و «سوینچ» نشان می دهد.
چیزهایی که مادربزرگت جسته و گریخته از بهشت می گفت همیشه در تصوراتت شبیه نقش و نگار همین مسجد و امامزاده بود. جایی که سبز است و آبی، جایی که روحت را می برد آن بالا بالاها. البته می دانستی دریاچه بهشت باید خیلی بزرگ تر از حوض وسط حیاط باشد، اندازه خزر، شاید هم بزرگ تر. باورت می شد «شلاله»، تو در بهشتی بود که همیشه در خیالاتت ساخته بودی و آرزوی دیدنش را داشتی. بهشتی که می دانستی فقط آدم های خوب به آنجا می روند؛ و تو حالا در بهشت روی زمین بودی و عطر خوشی در هوا می چرخید. بوی بهشت می وزید و تمام وجودت را عطرآگین می کرد، حتی خوشبوتر از عطری که «گوندوز» برای اولین بار به تو هدیه داده بود و فکر می کردی خوشبوترین عطر دنیاست.
شوهرت گفته بود برو، هر جا که دلت می خواهد برو، مرزها که دیگر باز شده اند، برو ببین اوضاع کسب و کار در ایران چه جور است. می گویند اجناس روسی آنجا خریدار دارد؛ و تو باورت نشده بود که چطور مردَت به همین راحتی گذاشته بود همراه دوست چندین ساله ات «سوینچ» و شوهرش که از مدت ها پیش تصمیم گرفته بودند به ایران بیایند، همسفر شوی.
با خوشحالی رفته بودی خانه قدیمی مادرت و به خواهرهایت گفته بودی می روی یک جای خوب، جایی که شاید زندگی ات را عوض کند و تو را از آن همه سردرگمی و گنگی در آورد و تو بالاخره بفهمی کی هستی و چه دینی داری و جایت کجای دنیاست. جایی که مادربزرگ همیشه تعریف می کرد، مادرش در آنجا به دنیا آمده است.
خوشحال بودی، آنقدر که کتک های «گوندوز» را فراموش کرده بودی و دعایش می کردی که گذاشته است به ایران بیایی. باید همه چیز را برایش تعریف می کردی؛ باید او را هم می کشاندی به ایران. راه دور بود و پر از سختی، اما مقصد شیرین بود، شیرین تر از عسل های کوهستان های آذربایجان.
با همسفرانت آمده بودی پایتخت ایران و پس از یک روز و شب در اتوبوس نشستن، دوباره نشسته بودی توی اتوبوس و حالا در امامزاده بودی. در باره قم چیزهایی شنیده بودی، می دانستی هر کس بخواهد درس بخواند، معمولاً می آید ایران و در این شهر ماندگار می شود. از وقتی با «سوینچ» همسایه شده بودید، دلت می خواست تو هم درس مذهبی می خواندی. قرآن خواندن یاد می گرفتی و درست و حسابی مثل «سوینچ» مسلمان می شدی. شوهر او دیندار بود و کمی هم فارسی می دانست. «تورال» دفعه قبل که به ایران آمده بود، چیزهایی یاد گرفته و به «سوینچ» گفته بود و او دور از چشم «گوندوز» آن چیزها را به تو یاد داده بود. دیگر می دانستی تمام دین اسلام آن چیزی نیست که می دانی، در واقع تو هیچ نمی دانستی. دنیای ناشناخته ها هر روز جلوی چشمانت قد می کشید و تو در اشتیاق آموختن می سوختی و از ترس «گوندوز» چیزی نمی گفتی.
قبل از دوستی عمیق ترت با «سوینچ» چند بار بیشتر نماز نخوانده بودی، آن هم بدون وضو، بدون اینکه لباس مناسبی به تن کنی و یا اینکه حتی موهایت را بپوشانی. وقتی برای اولین بار نماز خواندی، چیزی در دل مادرت تکان خورد. هر چند ندیده بودی هیچ وقت خودش نماز بخواند، ولی با دیدن تو برق خوشی در چشمانش درخشید و آن شب با چه آب و تابی برای پدرت تعریف کرد که دخترش مسلمان شده است و پدر بی تفاوت تلویزیون نگاه کرد و با دیدن فیلم های خنده دار، غش غش خندید.
اما تو دلت می خواست درست نماز بخوانی، آن طور که «سوینچ» می گفت اسمش حضور قلب است و حواست فقط باید به خدا باشد و بس.
دوست داشتی بروی بایستی جلوی آینه های ایوان تا نمازت مثل آنها هزار برابر شود، آنقدر زیاد تا تلافی چند سال نماز نخواندن تو را پر کند. خود «سوینچ» می گفت قبل از اینکه شوهر کند خانواده اش اصلاً نمی گذاشتند حرفی از دین و خدا بزند؛ اما او و خواهرش هر روز پنهانی نماز می خواندند. یکی دور از چشم دیگران نماز می خواند و دیگری از پشت پنجره سرک می کشید تا کسی پیدایش نشود. چند سال بود که کسی نمی دانست آنها واقعاً مسلمان شده اند و دوست دارند احکام شان را یاد بگیرند؛ فقط تو که از کودکی با «سوینچ» دوست بودی می دانستی او و خواهرش «خیاله» بر عکس پدر و مادر و برادرش، از دین خسته نشده اند. چقدر از اینکه در مدرسه بی دینی را تبلیغ می کردند، دلخور بود و به تو می گفت چرا می گویند دین افیون ملت هاست و چرا نمی گذارند بدانیم از کجا آمده ایم و پس از مرگ به کجا خواهیم رفت؟
با فکر کردن به حرف های دوستت و با شنیدن چیزهایی که در مدرسه به شما یاد می دادند و می خواستند خدا را برای همیشه فراموش کنید، شیفته تر می شدی که حتماً سر از دین در بیاوری و بدانی چرا دین مانع پیشرفت بشر است و یا به قول «تورال» چرا وقتی دین نباشد آدم افسرده و کسل است و حوصله زندگی را ندارد. کنجکاو بودی که جواب سؤالاتت را پیدا کنی اما «گوندوز» کاری به این کارها نداشت و اگر حرفی از خدا می زدی، می زد توی دهنت و می گفت حوصله این حرف ها را ندارد و آدم در دنیا فقط باید خوش باشد و خوش.
شنیده بودی ایرانی ها عقب مانده هستند، چون دین دارند. هواپیما و مترو ندارند و نمی گذارند زن هایشان از خانه بیرون بیایند. اما تا جایی که تو دیده بودی، خیابان های ایران پر از زن بود؛ هر چند همه سیاه بودند و همان لحظه اول، ناگهان دلت از دیدن آن همه سیاهی گرفت. ولی زن های زیر آن چادرهای سیاه مهربان بودند و به رویت لبخند می زدند. با اینکه نمی دانستی چرا همه آنها سیاه پوشیده اند، اما انگار داشت از چادر سیاه خوشت می آمد. «تورال» از قبل برای زنش یک چادر رنگارنگ خریده بود. تو هم باید یکی می خریدی؛ باید با پول کمی که دور از چشم «گوندوز» از روی حقوقت در کارخانه قالیبافی برداشته و در صندوقچه یادگار مادرت پنهان کرده بودی، برای خودت یک چادر می خریدی و می انداختی روی موهایت. حتی فکر آنکه با آن چادر جلوی «گوندوز» بایستی، تنت را به لرزه می انداخت. حتماً چادر را از سرت می کشید و جای انگشتانش را روی صورتت یادگار می گذاشت.
چادر سفیدی که دم درِ امامزاده داده بودند تا بپوشی، می کشی روی سرت و زیر گل های صورتی اش که بوی گلاب می دهد، آرزو می کنی «گوندوز» اخلاقش بهتر شود و وقتی برگشتی بایراملو قبول کند خانه تان را جمع کنید و بیایید ایران. تو با «سوینچ» می رفتی درس می خواندی و او هم می رفت سراغ تجارت و پول در آوردن خودش. هر چند مردَت زیاد هم اهل کار نبود و هر چند وقت یک بار که مأموران کلانتری می آمدند دمِ در خانه تا ببینند او کار می کند یا نه، همیشه می گفت سرش شلوغ است و آمده خانه تا استراحت کند و آن استراحتش روزها و روزها طولانی تر می شد و «گوندوز» فقط به طمع یک خرید و فروش پر از پول، روزها در خانه می خوابید و شب ها می رفت سراغ خوشگذرانی هایش.
«سوینچ» کنارت می ایستد و تو را از خودت بیرون می کشد. می گوید که باید بروید داخل امامزاده. شنیده بودی حضرت «حکومه» خواهری در ایران دارد. قبر او یک سنگ کوچک توی قبرستان باکو بود و تو فکر می کردی حضرت معصومه هم قبری کوچک مثل خواهرش دارد، اما همه چیز بر خلاف تصوراتت بود. اصلاً نمی توانستی آنچه را که می بینی باور کنی. شوکه شده بودی. تا آن موقع چیزی که می گفتند اسمش ضریح است، ندیده بودی. برایت عجیب بود که می دیدی یک اتاقک زیبا و شبکه ای وسط ساختمان است و زنان سیاه پوش دورش می چرخند و به آن چنگ می اندازند. سال ها بود که به نظم و ترتیب و در صف ایستادن عادت کرده بودید. کار آن زن ها و شلوغ کردن شان برایت غریب بود، غریب و غیر قابل باور. نمی توانستی بفهمی برای چه تقلا می کنند تا حتماً دست شان به آن شبکه ها بخورد. هر چند دوست داشتی خودت هم آنها را لمس کنی، ولی جمعیت زیاد بود. همه جا پر از آدم بود و تو رسیدن را در آرامش و سکوت می خواستی. دلت می خواست همان طور که «سوینچ» گفته بود در یک جای ساکت، از ته دل دعا بخوانی، نماز بخوانی و بعد با حضرت معصومه درد و دل کنی. پیش خودت فکر کنی چرا آن چند امامزاده ای که در آذربایجان هستند آن همه غریب و کوچکند و این امامزاده اینقدر پرشکوه و شلوغ.
به اندازه تمام سلول های مغزت سؤال توی سرت بود. می خواستی کسی به همه سؤال هایت جواب بدهد. دلت می خواست کمی فارسی بلد بودی و می توانستی با مردم قم حرف بزنی. دلت می خواست از تعجب و حیرت فریاد بکشی.
«تورال» رفته است تا دو تا اتاق ارزان توی یک مهمان پذیر کرایه کند. وقتی هم که می آید چنان شاد و سرخوش است که انگار «سوینچ» بعد از مدت ها برایش بچه آورده است. همین که شما را توی ایوان می بیند، می گوید «رامیز» را دیده است. کاملاً اتفاقی وقتی داشته وارد حیاط امامزاده می شده، ناگهان «رامیز» را دیده، اویی که چند سالی بود کسی خبری از وی نداشت و می گفتند رفته ایران، ولی کسی نمی دانست کجا رفته و چه می کند.
«تورال» دوستش را که کنار حوض وضو می گیرد نشان تان می دهد. آن مرد لباس غریبی پوشیده است، مثل بعضی از مردهایی که آن روز دیده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 