پاورپوینت کامل وقتی سال تحویل می شود و به عزراییل کلک می زنی ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وقتی سال تحویل می شود و به عزراییل کلک می زنی ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وقتی سال تحویل می شود و به عزراییل کلک می زنی ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وقتی سال تحویل می شود و به عزراییل کلک می زنی ۱۱۱ اسلاید در PowerPoint :

>

آقای «بهادر گریزپا» یا همان «بهادر برشته»، در زمره مردان خوشبختی است که صبح از خواب برخاسته و ثروتمند شده اند. در حقیقت، اشاره ما به آن دسته از افرادی است که این روزها مردم عادی کوچه و بازار با انگشت دست به یکدیگر نشان شان می دهند و به کنایه می گویند: «او را می شناسی؟ او ره صد ساله را یک شبه پیموده است.»

در این میان، هر چند می توان آقای «بهادر گریزپا» را در طبقه تازه به دوران رسیده های صاحب ثروت های باد آورده جای داد، لیکن نمی توان یقین داشت یا با اطمینان وی را در یکی از طبقات «قدیمی»ها و «جدید»ها قرار داد چرا که به تناوب و بنا به موقعیت و رخدادها از اسم و القاب «بهادر گریزپا» یا «بهادر برشته» سود می جست. به عبارت دیگر، هر گاه در شرایط امروزی قرار می گرفت خود را مؤدبانه و شیک «بهادر گریزپا» معرفی و هر زمان نسیم گردش و ریزش پول از سمت و سوی «قدیم» می وزید با لقب «برشته» پا پیش می گذاشت. با این مقدمه کوتاه نباید فراموش داشت که شکل و قیافه آقای «بهادر گریزپا» همچون غالب افراد طبقه تازه به دوران رسیده این زمانه از اس و اساس با ثروتش تباین و تفاوت داشت و حتی اگر لباس های مندرس و کهنه «بهادر برشته»ای را از قالب تن خارج می ساخت باز هم از شمولیت این موضوع نمی افتاد. وی گرچه گاهی نیز با کت و شلوار و کفش سفیدرنگ و کراوات جگری به چشم می آمد اما در این هیبت و شکل و قیافه هم ترکیب اجزای صورتش به نهایت ناهمگون و بدترکیب بودند. در واقع دماغ بسیار گنده و دراز، چانه کوچک و فشرده، چشم های ریز و فرو رفته و قی گرفته، گونه های برجسته و قد درازش آدم را به یاد دزدان دریایی انگلیسی و اسپانیایی قرن هیجدهم میلادی می انداخت. همان هایی که از طریق راهزنی ارتزاق می نمودند.

آقای «بهادر گریزپا» هر چند در سن میانسالی و به ظاهر دارای یک مغازه بسیار کوچک بود اما در خفا تعداد بی شماری ملک و املاک در دیگر نقاط شهر داشت و البته از طرف دیگر او در شمار «موبایلیست»های قهار و ورزیده ای بود که توسط این وسیله کوچک اما ضروری امروزی به صورتی کاملاً نامرئی معامله های بی دردسر و پرمنفعت زیادی را به سامان رسانیده و به تبع آن از راه دور، بر حساب های بانکی اش می افزود. با این وجود جناب ایشان در خرج کردن و بخصوص در ارتباط با زن و بچه و خانواده، فوق العاده ممسک بوده و هر گاه موضوع خرجی دادن پیش می آمد بلافاصله در پشت نقاب «بهادر برشته» گدا و ندار پنهان می شد. بر همین اساس و با این منش چنانچه تصادفاً افرادی او را پشت فرمان ماشین بنز ۴۰ میلیونی مدل بالا با کت و شلواری سفید می دیدند به سلامت عقل شان و صحت بینایی شان شک می داشتند و یا حداکثر، حمل بر تشابه چهره می نمودند. و صد البته ما در این مواقع با فردی و شخصیتی دیگر با نام «بهادر گریزپا» روبه رو بودیم. آدمی که سر تا پا با «بهادر برشته» متفاوت نشان می داد. فی الواقع، وی چنان ماهرانه نقش های خود را بازی می کرد و در نقش خود فرو می رفت که در کلان شهری همچون تهران هیچ یک از دوستان و آشنایان قادر نبودند فردی متشابه و به نام «بهادر گریزپا» را در مخیله به تصور بیاورند.

اما، داستان ما از زمانی آغاز می شود که شخصیت اصلی داستان یعنی آقای «بهادر گریزپا» در اتومبیل گران قیمت خود نشسته و مسرور از جوش خوردن معامله ای پرمنفعت به قصد خانه اش در خیابان آفریقا پیش می راند.

او در خیابان آفریقا خانه ای بسیار شیک و جدیدساز داشت و ملزومات مرتبط با بازی در نقش «بهادر گریزپا» را از این خانه که به تنهایی در آن زندگی می کرد تدارک و مهیا می داشت.

چند روزی بیش به پایان سال ۱۳۸۲ نمانده و خیابان ها مملو از جمعیتی بود که با جوش و خروش و حرارت بسیار مشغول خرید و فروش البسه و لوازم ایام عیدی بودند. اما «بهادر گریزپا» که گفتیم سرمست از به جیب زدن پول قلمبه دیگری بود، بی اعتنا به جریان و جنبش این روزها همراه با آهنگ جازی که از ضبط ماشین پخش می شد خود را به طور نامحسوسی پشت فرمان می جنباند. او همان طوری که می راند بعد از یکی از چهارراهها و زمانی که چراغ راهنمایی سبز شده بود، مسافتی از خیابان را رد نکرده بود که دید یکی برایش دست بلند کرده است. «بهادر گریزپا» پدر و مادرش را هم سوار آن ماشین نمی کرد چه برسد به اینکه برای فرد غریبه ای بایستد و ماشین را متوقف نماید. اما نفهمید چه شد که در اینجا به ناگاه پایش روی ترمز رفت و جلوی پای غریبه توقف نمود. حرکت پای او غیر ارادی بود! بنابراین تلاش کرد خطای پایش را جبران و با سرعت هر چه تمام تر به حرکتش ادامه دهد. او تلاش خود را می کرد اما ماشین بنز آخرین سیستم تا زمانی که غریبه سوار نشد از جایش تکان نخورد. غریبه درِ ماشین را گشود و در صندلی جلو، کنار «بهادر گریزپا» جای گرفت. «بهادر گریزپا» با حالتی گیج و متحیر به غریبه نگاه می کرد. وی مردی جذاب و شیک پوش بود. لحظاتی بعد مرد غریبه نیز نگاهش را به «بهادر گریزپا» متوجه داشته و با لحنی موقر و سنگین گفت: «سلام، آقای بهادر گریزپا. چرا حرکت نمی نمایید؟» هنوز این جمله از دهان غریبه بیرون نیامده که پای «بهادر گریزپا» پدال گاز را فشرد و ماشین به حرکت در آمد. این وقایع باعث شد تا احساس نماید نیرویی ورای اراده او ماشین را هدایت می کند. «بهادر گریزپا» که کاملاً دستپاچه و غافلگیر شده بود پرسید: «شما مرا می شناسید؟» مرد غریبه نجواکنان جواب داد: «بلی، کاملاً می شناسم.» «بهادر گریزپا» باز هم به او نگریست و به فکرش فشار آورد. نه، اصلاً به یاد نمی آورد او را قبلاً دیده باشد. بنابراین منگ و متعجب پرسید: «قبلاً شما را جایی دیده ام؟»

– خیر، قبلاً خیر.

– پس از کجا مرا می شناسید؟

– من همه را می شناسم.

یکهویی وحشت به سراغ «بهادر گریزپا» آمد و از ترس، تنش مور مور شد. به سرعت از ذهنش گذشت در دام دسته ای از آدم ربایان گرفتار شده است. افرادی که برای تصاحب ثروت بی کرانش نقشه های خطرناک کشیده اند! سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. با صدایی که لرزش آن محسوس بود پرسید: «ببخشید، هم مسیر هستیم؟» مرد غریبه همان طور که به جلویش خیره بود بدون اینکه پلک بزند با صدایی بم که در اطاقک ماشین می پیچید جواب داد: «پس از ابلاغ مأموریتم از یکدیگر جدا می شویم.»

«بهادر گریزپا» پا را محکم روی پدال ترمز کوبید. چرخ های ماشین روی آسفالت خیابان کشیده شدند و از حرکت ایستادند. با وحشت فراوان پرسید: «تو یک مأموری؟»

– بله، درست است.

– از این مأمورای. .. مأمورای منکراتی؟

– خیر.

– مواد مخدر؟

– خیر.

«بهادر گریزپا» با احساسی آمیخته از وحشت و هیجان پرسید: «پس مأمور چی چی هستی؟»

مرد غریبه بدون اینکه حرکتی بروز دهد با همان آرامش خود گفت: «من ملک الموتم.» «بهادر گریزپا» متوجه نشد و با خودش فکر کرد اما به نتیجه ای نرسید؛ بنابراین با لحنی دیگر پرسید: «ما که تا حالاش از این مأموریتی که شوما می گین چیزی نشنیدیم. مُد جدیده؟» ملک الموت جواب داد: «خیر، مأموریتی قدیمی است. ممکن است برای شما تازگی داشته باشد.»

«بهادر گریزپا» نفس راحتی کشید و گفت: «اگه تَهِش چیزی می ماسه، خب مام هسیم، چرا که نه، کی از پول بدش می آد. مخصوصاً تو این گرونی نزدیک عیدی.»ملک الموت با صدایی رسا گفت: «من وقت زیادی ندارم.» «بهادر گریزپا» که خیالش از بابت آدم ربایی و دیگر تصورات آزاردهنده آسوده شده بود با خنده گفت: «خیلی خوب، الان راه می افتیم.» و با آسودگی پا را تا ته، روی پدال گاز فشرد اما هنوز چند متری ماشین حرکت نکرده بود که ملک الموت با گفتن جمله ای دنیا را در نظر «بهادر گریزپا» تیره و تار داشت.

– وظیفه دارم به شما ابلاغ نمایم عمرتان به سر رسیده و درست در لحظه تحویل سال شما به سرای باقی خواهید شتافت.

از شنیدن این جمله، عرق سردی بر پیشانی «بهادر گریزپا» نشست. با تته پته پرسید: «شوخی می کنی؟»

– من هرگز با کسی شوخی نمی کنم.

به ناگاه چیزهایی از معنای ملک الموت به یادش آمد.

– یعنی. .. یعنی. .. تو همان عزرائیل معروفی؟

– آری، من عزرائیلم.

«بهادر گریزپا» با گیجی فراوان پرسید: «پس چرا اول گفتی ملک الموتی؟» ملک الموت به او نگاهی انداخت و پوزخند زد:

– آیا شما با عزرائیل راحت تر کنار می آیید؟ در هر حال، تفاوتی نمی کند. لحظه تحویل سال به ملاقات تان خواهم آمد. اگر کار ناتمامی دارید سریع تر آن را انجام دهید.

– ولی. .. ولی. .. ما، ما هنوز از زندگی چیزی حالی مون نشده. .. هنوز خیلی آرزوها داریم. .. خیلی کارها داریم. …

و بغض گلویش را گرفت. عزرائیل گفت: «ما مأموریم و معذور.» سپس دستگیره در ماشین را کشید و در را گشود. «بهادر گریزپا» تلاش نمود دست یا قسمتی از لباس و بدن عزرائیل را گرفته و مانع خارج شدنش بشود اما هر چه تقلا می کرد و به طرف عزرائیل چنگ می انداخت دستش به جایی بند نمی شد. در این کش و قوس بود که چشم هایش باز شدند. دید زنش با یک لیوان آب بالای سرش ایستاده و با دست دیگر تکانش می دهد. رودابه وقتی متوجه شد شوهرش بیدار شده پرسید: «چته؟ چی شده؟ داشتی تو خواب با خودت حرف می زدی. بیا، یه قُلپ آب بخور. واه! ببین چه رنگ و روش پریده. خواب کی رو می دیدی؟» مرد، بلند شد و در جایش نشست. رعشه اش گرفته بود. با دستانی لرزان، لیوان آب را گرفت و آن را تا ته خورد. بعد دور دهانش را با پشت دست خشک کرد و مرده وار به اطرافش نگریست.

زنش نگران حالش بود. پرسید: «واه! مگه چی شده؟ چه خوابی دیدی؟ دِ حرف بزن. نصف عمرم کردی.» مرد با چشم هایی از حدقه در آمده، سرد به زنش چشم دوخت. لب هایش تکانی خوردند: «خفه!» رودابه خود را عقب کشید و مثل همیشه دستِ پس را گرفت.

– خب، نگرانتم. چی کار کنم؟ دس خودم نیس.

«بهادر برشته» با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت: «برو، برو تو اون اطاق، کپه مرگت رو بذار.» در این حال هم صدایش حالت آمرانه ای داشت. رودابه چون همیشه اطاعت کرد. بالشتش را از کنار بالش شوهرش برداشته و به قصد اتاق بچه ها به راه افتاد. او که رفت تا دقایقی طولانی مرد همان طوری که در رختخوابش نشسته بود به روبه رویش خیره ماند. آیا خوابی که دیده بود حقیقت داشت یا صرفاً اوهام و خیالی بیش نبود؟ آیا حقیقتاً آن مرد شیک پوش خودِ عزرائیل بود؟ آیا واقعاً چند روزی بیشتر از عمرش باقی نمانده بود؟ آیا. …

ظهور ناگهانی عزرائیل آن هم درست در آن وقت از سال می توانست مایه نابودی کلبه آمال و آرزوهایش بشود. هر بار که حرف های عزرائیل را با خود مرور می کرد عرق سردی بر پیشانی اش می نشست. همچون مسخ شدگان به در و دیوار اتاق نگاه می کرد. اصلاً نمی توانست به خود بقبولاند در مرحله جوانی آن همه پول و ثروت را به جای بگذارد و دست خالی از این دنیا برود. چند دفعه سعی کرد به خودش تلقین نماید آن خواب وحشتناک ناشی از پرخوری شبانه بوده اما این اندیشه آرامش نمی کرد. حسی مرموز مرتب به او نهیب می زد که باید قضیه جدی تر از این حرف ها باشد. به ساعت دیواری نگاه کرد. شب از نیمه های خود گذشته بود. سرش را میان دست هایش گرفت. بدبختی بزرگی به سراغش آمده بود. مردی که در سالیان اخیر به سهولت طوق ثروت را به گردن آویخته بود اینک در چنگ معضل لاینحلی به نام «مرگ» گرفتار آمده بود. مشکل شومی که نمی دانست چگونه باید از بند آن رهایی یابد. در آن حالت درماندگی به ناگاه اخگری از ذهنش جهید. آه! بله، درست است. او باید می فهمید عزرائیل «بهادر گریزپا» را می خواهد یا «بهادر برشته» را. و چنانچه عزرائیل خواستگار «بهادر گریزپا» می بود، بنابراین هنوز راه نجاتی برایش باقی بود. از ذوق این فکر، بشکنی زد. سریع در رختخوابش دراز کشید و چشم هایش را محکم بر هم فشرد تا به خواب رود. زمانی را سر جایش غلت زد و از این دنده به آن دنده شد. اما خواب به چشم هایش نمی آمد. تو گویی در این اوقات بحرانی چشم هایش هم قصد نداشتند به یاری اش بیایند. عاقبت مجبور شد به خواهش و التماس بیفتد و از دیدگانش بخواهد تا به خواب روند.

«بهادر گریزپا» در تلاطم و تضرع بود که دریافت در خیابان آفریقا، سوار بنزش دارد می راند. کنار دستش عزرائیل نشسته بود. با خوشحالی گفت: «قربون، سلام عرض کردیم.» عزرائیل همان طور که به جلویش خیره بود زیر لبی جواب سلامش را داد. «بهادر برشته» گفت: «می بخشید مزاحم وقت شریفت شدیم. راستیادش می خواسیم به عرض برسونیم این وسط یه اشتباه کوچیک پیش اومده که لازمه از طرف شوما هر چه زودتر جبران شه.» سپس آب دهانش را قورت داده و پرسید: «شوما دفه قبلی فرمودین دستور دارین جون کی رو بگیرین؟» و با هیجان منتظر جواب ماند. عزرائیل رسا و بم گفت: «بهادر گریزپا».

«بهادر برشته» از خوشحالی محکم کوبید روی ران عزرائیل و با صدایی که از ذوق و شوق می لرزید گفت: «آ، قربون آدم چیز فهم. گفتیم آدرس رو عوضی اومدی. اینی که کنارتون نشسته «بهادر برشته»س. «بهادر گریزپا» یکی دیگه س. ما کجا اون کجا. راستیادش دفه قبلی م شیطون گولمون زد. با خودمون گفتیم یه چرخی تو خیابونای سمت بالا بزنیم. با این ماشینایی که از ما بهترونا توش می شینن و واسه خودشون ویراژ می دن. جون تو، همین جوری ها. نه که قصد و غرضی تو کارمون باشه. کار دله دیگه. لامصب وقتی خواس مگه می شه جلوش وایساد. گفتیم بریم تو جلد «بهادر گریزپا» ببینیم چه مزه ایه. نگو داریم دسی دسی دودمانمون رو به هوا می فرسیم. ماشینش عاریه ای، رخت و لباسش عاریه ای، اصل وجودش عاریه ای. اصلاً ریخت و قیافه ما، فونداسیونمون به این بالا شهریا می یادش؟» و با دست به سر و وضعش اشاره نمود.

مرد که این بار در نقش «بهادر برشته» با لباس هایی مندرس و نخ نما پشت فرمان ماشین بنز آخرین سیستم مشغول گفتگو با عزرائیل معروف بود تلاش داشت با لطایف الحیل وی را متقاعد سازد که او را به جای «بهادر گریزپا»ی ساکن در خیابان آفریقا و مالک آن اتومبیل عوضی گرفته است و بی صبرانه انتظار می کشید تا عزرائیل اعتراف نماید که اشتباه کرده است. اما بر خلاف میل و انتظارش جواب عزرائیل همچون پتکی بر سرش نشست. عزرائیل لحظه ای به طرفش برگشت. نگاه سنگین و عمیقش را به وی دوخت و گفت: «شما بهادر گریزپا باشید یا بهادر برشته، لحظه تحویل سال جان تان گرفته خواهد شد.» تا این جمله از دهان عزرائیل خارج شد «بهادر برشته» فریاد بلندی کشید و از خواب پرید. از صدای فریاد او رودابه که خوابش نیامده بود هراسان به طرف اتاق دوید و مضطربانه پرسید: «چیه؟ چی شده؟» مرد به محض اینکه زنش را در چهارچوب در دید داد کشید: «برو گمشو، گمشو و این طرفا پیدات نشه.» و حالت حمله ای به خود گرفت. با دیدن این صحنه، رودابه ماندن را جایز ندانست و به سرعت از آنجا فرار کرد.

«بهادر برشته» توی رختخوابش چمباتمبه زد و سرش را میان دستانش گرفت. اینک مطمئن شده بود قضیه موتش کاملاً جدی، ممکن و میسر است و او در هر لباس و نقشی که باشد نمی تواند از چنگال پرقدرت عزرائیل رهایی یابد. آن مرد که تا دقایقی قبل به تصور فریب عزرائیل بارقه های امید در دلش زنده مانده بود حال، مستأصل و درمانده به اندک زمانی می اندیشید که از عمرش روی کره ارض باقی مانده بود. وی که در این سالیان به طرز محیرالعقولی تمامی سدهای پیش راه را از جلو برداشته و علی رغم سواد اندک و بی بهرگی از فنون و مهارت و دانش لازم به ثروتی افسانه ای دست یافته بود؛ اینک خود را در برابر سرنوشتی محتوم می دید. سرنوشتی که آن همه ثروت نمی توانست ذره ای برایش چاره ساز باشد.

کم کم هوا رو به سپیدی می رفت که «بهادر برشته» به حالتی میان خواب و بیداری فرو افتاد. آخرین نکته ای که از ذهنش گذشته بود مربوط می شد به زمان و موعد مرگش. او چندان غافلگیر شده بود که فراموش داشته بود از عزرائیل بپرسد چرا لحظه تحویل سال را برای مرگش انتخاب کرده اند؟

نزدیکی ظهر بود که «بهادر برشته» از خواب بیدار شد. زمانی لازم بود تا ماجراهای شب پیشین را به یاد بیاورد و از ذهن بگذراند. بعد از آن به سرعت رختخواب را ترک و بدون شستن دست و صورت و خوردن چیزی، کت و شلوار نخ نمایش را پوشیده و به طرف بیرون خانه دوید. رودابه که از ترسش دیگر به سراغ او نرفته بود از پشت شیشه پنجره نظاره گر خارج شدن شوهر پریشانش بود. وی به دلیل خساست و اخلاق تند «بهادر برشته» احساس خوبی نسبت به شوهرش نداشت اما از آنجایی که وی را پدر بچه هایش می دانست با بردباری آن زندگی را تحمل می کرد. در عین حال امیدوار بود یک زمانی شوهرش عوض شود و دست از آن رفتارهای بی رحمانه اش بردارد. این را نیز اضافه کنیم که آن زن بیچاره به هیچ وجه از شخصیت ثانی شوهر و ثروت واقعی اش اطلاعی نداشت. رودابه فکر می کرد شوهرش شغلی آزاد دارد و شغل او به گونه ای است که اجازه دارد دست به هر نوع معامله ای بزند. او گرچه می دانست ظاهر شوهرش صرفاً تظاهر و ظاهرسازی می باشد اما این گونه خود را قانع ساخته بود که در یک چنین شغل هایی ظاهرسازی لازم می باشد. بنابراین در ارتباط با فعالیت های او پاپیچش نمی شد و به زیر و بم کارهایش توجهی نشان نمی داد. آنچه برای آن زن اهمیت داشت و فی الواقع از آن رنج می برد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.