پاورپوینت کامل عروس عرب ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عروس عرب ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عروس عرب ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عروس عرب ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

>

آفتاب گُر گرفته بود. نخل ها با گردنبندی از خرمای سرخِ تبدار، از خانه های گِلی، قد برافراشته بودند. دیگر کمتر صدای پای رهگذری از کوچه ها شنیده می شد. هنوز تا ظهر ساعتی باقی بود. «سعد» با گوشه آستین، عرق پیشانی اش را خشک کرد و به سایه دیوار گلی پناه برد؛ اما انگار سایه ها هم از کوچه ها می گریختند. یک آن، «نعیم» از خانه بیرون پرید و در را بست. تا سعد خواست به اعتراض چیزی بگوید، نعیم فوری گفت: «شرمنده ام سعد، داشتم گندم آسیاب می کردم. با این بچه های قد و نیم قد، زنم فرصت نمی کند. حالا هم باید برای ناهار بچه ها، نان می پخت.» و با نگاهی ملتمسانه گفت: «نعیم، دعا کن کار آبروداری پیدا کنم.» نعیم دستی بر شانه سعد زد و گفت: «نگران نباش نعیم، هر چند مدینه شهر شلوغی است اما مطمئن باش از برکت وجود اولاد علی گرسنه نمی مانی.» نعیم در جواب گفت: «تو می دانی که من به عشق اولاد علی به مدینه کوچ کرده ام اما خدا کند که شرمنده زن و بچه ام نشوم.» سعد کمی شانه ها را راست کرد و با لحن جدی تری گفت: «تازه مگر سعد مرده، قدم تو روی چشم های من. هر چه داریم با هم قسمت می کنیم نعیم. باور کن دیگر من آن پسر همسایه شکمو و شیطان نیستم.» نعیم لبخندی زد و چشمانش از شادی، برقی زد و گفت: «یاد آن روزها بخیر سعد، دل مان به چه چیزهایی خوش بود. از نخل خانه ما بالا می رفتی، رطب تازه می چیدی و موقع تقسیم، سرِ من که کوچک تر و بی سواد بودم، کلاه می گذاشتی.» سعد قاه قاه خندید و بعد گفت: «قول می دهم جبران کنم. حتماً جبران می کنم.» نعیم خندید و دانه های درشت عرق را از پیشانی اش پاک کرد. سعد گفت: «خوب عجله کنیم برویم ببینیم امروز توی مسجد جامع شهر چه خبر است؟ گمانم خلیفه باز هم یک ترفند تازه راه انداخته است.» و هر دو با عجله از کوچه گذشتند.

مسجد شلوغ بود. گروه گروه مردم مشغول صحبت بودند. نعیم گفت: «اوه، چه غلغله ای است. کاش می دانستیم این همه شلوغی و سر و صدابرای چیست؟» ناگاه سعد به نقطه ای خیره ماند. نعیم گفت: «چرا راه نمی آیی سعد؟» سعد با خوشحالی گفت: «آن گوشه را ببین. به گمانم مردم، آنجا گرد مولایم حسین بن علی حلقه زده اند. بیا تا مطمئن شویم.» و هر دو با شتاب از لابه لای جمعیت گذشتند و خود را به گرداب کوچکی از مردم که انگار دور امام می چرخیدند، رساندند. نعیم کنجکاوانه قد کشید. لبخند رضایت بخشی بر چهره اش نقش بست و شتاب زده گفت: «سعد، چرا ایستاده ای؟ می دانی که چند روز است به مدینه آمده ام اما هنوز به خدمت مولایم حسن بن علی و سرورم حسین بن علی نرسیده ام. به خدا قلبم دارد از سینه ام بیرون می پرد.» سعد دست بر سینه نعیم گذاشت و با مهربانی گفت: «خوب حالت را می فهمم نعیم؛ اما کمی تحمل کن، بگذار با خیال راحت پیش از نماز ظهر به خدمت مولا برسیم. این طور بهتر است نه؟» نعیم آرام گفت: «اگر عمری باشد.» سعد گفت: «امیدت به خدا باشد. حالا بیا به گوشه ای برویم، ببینیم امروز چه خدعه تازه ای در شرف وقوع است. بعد از صلح امام حسن(ع) با معاویه، آنها هر روز با یک خدعه تازه به میدان آمده اند. خدا رحم کند.» و هر دو از بین جمعیت گذشتند و در گوشه ای دِنج، جا خوش کردند.

لحظاتی نگذشت که مرد سیاه چهره ای که ردایی زرد به تن داشت، مقابل جمعیت ایستاد. دستش روی قبضه شمشیرش بود که داد زد: «ساکت باشید! گوش کنید!» جمعیت رو به مرد چرخیدند. مرد داد زد: «هم اکنون سرور و مولایم، مروان بن حکم، فرماندار عظیم الشأن مدینه، آماده سخن می باشند. همه به احترام ایشان سکوت کنند.» لحظه ای بعد مروان با غرور از جا برخاست. مرد سیاه چهره تعظیمی کرد. گروهی از سرانِ حکومتی، که در صف جلو نشسته بودند، از جا برخاستند. مروان، لباس سبز ابریشمین پوشیده بود. با غرور تمام از منبر بالا رفت. تکیه داد. لبخند به لب با چشمان درشت و عقابی اش جمعیت را از زیر نظر گذراند. نعیم آرام گفت: «پس مروان این است! عجب!…» سعد پوزخندی زد و گفت: «آری این مروان است. اینها را بشناس. تو تازه واردی. اما همین قدر بدان که این مرد یهودی زاده و پدرش آنقدر رسول خدا(ص) را اذیت و آزار کرده اند که پیامبر(ص) با آن همه صبر و رأفتش، آنها را از مدینه اخراج و تبعید می کند. جالب تر اینکه، پیامبر(ص) به او و پدرش لقب «قورباغه پسر قورباغه» داده است. حالا این ژست ها با آن لباس سبز ابریشمین، تو را نگیرد.» نعیم پرسید: «پس چطور از تبعید برگشت و شد فرماندار مدینه؟» سعد خنده تلخی کرد و گفت: «به دستور خلیفه مهربان، ایشان حالا داماد جناب خلیفه هستند و به دلیل لیاقت، فرماندار مدینه هم شده اند.» نعیم مات و مبهوت به مروان خیره ماند. مروان با دست پر از انگشترش، ریش نازک و نخ نخش را خاراند. سرفه ای کرد و گفت: «به حول و قوه الهی، بنده مفتخر هستم تا به عنوان فرماندار مدینه و مورد اعتماد امیرالمؤمنین!، معاویه بن ابی سفیان خبر وصلت مبارک و شگفت آوری را به شما نوید دهم. معاویه، امیدوار است با این وصلت، در دو خاندان بنی امیه و بنی هاشم، پایه های دوستی و وحدت، پایدار و مستحکم گردد. من در اینجا به نمایندگی از طرف امیرالمؤمنین! معاویه، از دختر عبداللَّه بن جعفر، برای فرزند عزیز و دردانه معاویه، یزید، خواستگاری می نمایم.»

ناگهان همهمه فضای مسجد را پر کرد. سعد با تعجب گفت: «دختر عبداللَّه بن جعفر برای یزید! عجبا! واقعاً شگفت آور است.» نعیم با عجله پرسید: «عبداللَّه بن جعفر کیست؟» سعد با همان حالت بُهت گفت: «عبداللَّه بن جعفر، شوهر زینب، دختر علی بن ابی طالب است. او از دختر زینب برای یزید خواستگاری کرد. به خدا نمی دانم بخندم یا گریه کنم. عجب مکارند اینها.» مروان دستش را به علامت سکوت جمعیت بالا برد و گفت: «البته باید اقرار کنم که من هم ابتدا از شنیدن این خبر متحیر ماندم، چرا که بسیار دخترانند که آرزوی ازدواج با یزید بن معاویه را دارند، در حالی که از نظر ثروت، مقام و حُسن و جمال بی نظیرند اما به هر حال همای سعادت بر سر این دختر خوشبخت فرود آمده و من نیز از این پیوند خشنودم چرا که می دانم همه رفتار و کردار امیرالمؤمنین! معاویه از روی دوراندیشی و سیاست خاص خودش است و حتماً در این ازدواج، خیر و برکتی است که در آینده آشکار خواهد شد.» صدای مردانی که در صف جلو نشسته بودند، بلند شد که: «آری. مبارک است، ان شاءاللَّه.» مروان لبخند زیرکانه ای زد و گفت: «و اما خبر خوبی هم برای عبداللَّه بن جعفر دارم.» سکوتی بغض آلود بر فضا حاکم شد. همه به مروان چشم دوخته بودند. مروان ادامه داد: «با توجه و عنایت امیرالمؤمنین! و به میمنت قدوم مبارک دختر عبداللَّه، تمام قرض ها و بدهی های عبداللَّه توسط سرورم معاویه بن ابی سفیان پرداخت خواهد شد.» یکی از میان جمعیت فریاد زد: «البته از کیسه مسلمین. چه لطف بزرگی!» مروان انگشتری فیروزه اش را در انگشت چرخاند و بی اعتنا به حرف مرد گفت: «البته از خاندان بزرگ ابی سفیان، این بذل و بخشش ها بعید نیست؛ و شگفتی آور اینکه، سرورم فرموده اند، مهریه ام کلثوم، عروس خوشبخت معاویه، بر اساس رأی و نظر پدرش عبداللَّه بن جعفر تعیین شود.»

سعد گفت: «چه خوش رقصی ها که نمی کند این معاویه مکار. عجب دامی پهن کرده این نابکار.» مروان دستش را بالا برد و بلندتر گفت: «به خدا، وجود این بزرگان موجب نعمت و برکت سرزمین ماست. من با تمام وجود معتقدم که خداوند حتی این قطرات ریز و درشت باران را نیز به خاطر وجود این خاندان بزرگ، خصوصاً فرزند عزیز آنها یزید بن معاویه نازل می کند.» صدای خنده عده ای بلند شد. بعضی با نگاههای پر از سرزنش سر تکان دادند و چیزی گفتند. مردی از میان جمعیت برخاست

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.