پاورپوینت کامل النگو ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل النگو ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل النگو ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل النگو ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

>

شریفه حسنا سیدعبداللَّه – مالزی

ترجمه: رفیع افتخار

مریم به خواهرش انسیه گفت: «خیلی خوشحالم که امسال اجازه دادند در درست کردن چراغ ها به تو کمک کنم.» دو دختر چراغ نفتی درست می کردند.

انسیه گفت: «البته چون حالا نُه سالت شده اجازه دادند. یادت که می آید وقتی کوچک بودی مادر برای اینکه با ترقه ها بازی کنی، چراغی روی چارپایه کوتاهی می گذاشت.» دو دختر از ستونی به ستون دیگر می رفتند و بر هر یک، با دقت چراغی آویزان می کردند. طولی نکشید که تعداد زیادی چراغ چشمک زن اطراف خانه را در بر گرفت. در واقع، همه با هم در حال جشن و سرور بودند و همه جا پر از نور درخشان چراغ های رنگی بود.

آنها تا پاسی از شب گذشته، بازی کردند. سپس، کم کم چراغ های پر نور خاموش شد. با تمام شدن نفت چراغ ها، شعله ها یکی پس از دیگری سوسو زده و خاموش می شدند. بچه ها نیز یکی پس از دیگری در میان خانه هایشان ناپدید شدند. بدین ترتیب بود که دهکده در سکوت فرو می رفت.

قبل از خواب، مریم و انسیه لباس های جشن «عید فطر» را از قفسه بیرون کشیدند و با هم در باره اینکه چه لباس هایی را در روزهای مختلف جشن بپوشند، حرف زدند. جشن عید فطر در آخر ماه مبارک رمضان می آید و مادر برای هر کدام شان چهار دست لباس دوخته بود. مادر همه لباس ها را که مدل های مختلفی داشت، خودش در شب های ماه رمضان دوخته بود و از این بابت به خود می بالید.

مریم گفت: «روز اول جشن، من جوکورانگ (لباس ملی) را می پوشم».

انسیه تصدیق کنان گفت: «من هم همان را می پوشم.»

مریم در انتظار رسیدن عید فطر، روزشماری می کرد. در عید فطرِ سال پیش، مادر به او قول داده بود که سال دیگر برایش یک پاورپوینت کامل النگو ۴۵ اسلاید در PowerPoint بخرد. صبح روز بعد، مریم با بانگ اذان از خواب بیدار شد. اذان، حالت معنوی جشن را دوچندان می کرد. او به سرعت از رختخوابش بیرون آمد و پنجره را گشود. فقط تک و توکی از چراغ های خانه های دهکده، در سپیده صبح سوسو می زدند. با این وجود احساس می کرد همه اهالی بیدارند، در خانه هایشان این طرف و آن طرف می روند و مشغول تزئین خانه هایشان و پختن غذاهای جشن عید فطر هستند.

مادر و دختر خدمتکار «تیپه»، در آشپزخانه سخت مشغول کار بودند. مریم می شنید که پدرش کلمات دعا را که آن روز صبح از رادیو پخش می شد زیر لب تکرار می کند. او نگاهی به اطراف اتاق انداخت. انسیه در رختخوابش نبود. با خود فکر کرد حتماً برای کمک به مادر به طبقه پایین رفته است. به سرعت حمام کرد و لباس جشن صورتی رنگش را پوشید. مریم رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. سپس نزد مادر، پدر و خواهرش رفت. دست شان را بوسید و به خاطر تمام کارهای اشتباهی که سال گذشته از او سر زده بود، از آنها طلب بخشش کرد. در یک چنین لحظات، همه از سر تقصیرات هم می گذرند و آنها را فراموش می کنند. در مالزی، در روز عید فطر، مردم مسلمان با هم دست می دهند و از یکدیگر طلب بخشش می کنند.

مادر گفت: «حالا برویم صبحانه بخوریم. پدرتان باید به مسجد برود.» آنها به اتاق ناهارخوری رفتند. روی میز انواع غذاهای خوشمزه مالزیایی از جمله کتوپات (برگ نارگیل پلو)، لانگ، سالادهای پر ادویه و انواع و اقسام کیک چیده شده بود. مریم و انسیه آنقدر هیجان زده بودند که نمی توانستند زیاد بخورند.

انسیه به مادر پیشنهاد داد: «اجازه می دهید کمی غذا برای ماک گایه، همسایه مان ببرم قبل از اینکه صبحانه شان را تمام کنند؟»

مادر پرسید: «نمی خواهی اول صبحانه ات را بخوری؟»

– خیلی ممنون. به اندازه کافی خورده ام.

مریم داد کشید: «من هم با انسیه می روم.»

مادر گفت: «نه عزیزم، عوضش تو به خانه ماک سو برو.»

مریم پذیرفت. مادر یک سینی از غذاهای عید فطر را به دست انسیه داد. اما سینی دیگر را عوض اینکه به مریم بدهد، به تیپه سپرد و گفت: «این سینی را هم تیپه به خانه ماک سو می برد، برای تو زیادی سنگین است.»

مریم داد کشید: «بگذارید ببرم. می توانم ببرم. می توانم، نمی اندازمش.»

مادر به تندی گفت: «نه، نمی توانی، سنگین است. ممکن است سالادها روی لباس های قشنگت بریزد.»

مریم اخم کرد و ناراحت شد. بردن غذا به خانه همسایه ها، موقع جشن برایش لذت بخش بود. همین دیشب بود که انسیه به او گفته بود دیگر بزرگ شده و می تواند به او کمک کند، چراغ درست کنند و تا نیمه شب با دیگران بازی کند. پس چرا نباید سینی را به خانه ماک سو ببرد؟ درست که خواهرش ۲ سال زودتر از او به دنیا آمده بود، اما قدش فقط یک کم از او بلندتر بود. پس مطمئناً او هم می توانست سینی را ببرد. با این فکرها بود که سینی را از دست های تیپه قاپید و برگشت تا با سرعت به طرف خانه ماک سو برود اما ناگهان سینی از دست هایش بر زمین افتاد و با صدای بلندی خرد شد. در این هنگام غذاها کف اتاق ریخت و زمین کثیف شد. مادر که به طبقه بالا رفته بود تا خود را برای جشن آماده کند، دوان دوان پایین آمد و گفت: «آه، خدای من! چه افتضاحی! همه چیز را خراب کردی، بی ادب!»

اشک در چشمان مریم حلقه زد. گفت: «ببخشید مادر، نمی خواستم این طوری بشود. .. فقط می خواستم غذا را برای همسایه مان. ..»

مادر با عصبانیت داد کشید: «زود برو بالا و لباست را عوض کن.»

مریم خیلی ناراحت بود. او خاطره آن روزِ دوست داشتنی را با آن کارش خراب کرده بود. تازه شانس آورده بود از دست مادرش کتک نخورده بود چون از جمله آداب آن روز این است که همه صبور و با حوصله باشند و همدیگر را ببخشند. با این حال، مریم از خودش خجالت می کشید که نسبت به خواهرش حسودی کرده و سماجت به خرج داده است. حالا مجبور بود لباس دیگرش را بپوشد. او با خود فکر کرد: «چه بد! حالا مادربزرگ می پرسد چرا در چنین روزی لباس جشنم را نپوشیده ام!»

ناگهان کسی به در زد. انسیه بود. مریم گفت: «بیا تو.»

انسیه گفت: «اجازه می دهی پیراهنت را ببینم.» بعد پیراهن او را که لکه های ادویه رویش نشسته بود، بالا گرفت و نگاه کرد و گفت: «مریم جان، ناراحت نباش. این ادویه ها لباس را خراب نمی کنند. می شود تمیزشان کرد.» بعد اسفنج مرطوبی را روی لکه ها کشید و آنها را پاک کرد و گفت: «من مطمئنم تا پدر برگردد پیراهنت خشک می شود.»

مریم گفت: «خیلی ممنون انسیه.» و خواهرش را در آغوش کشید.

– خوب است مریم. بیشتر از این خودت را ناراحت نکن. تیپه برای ماک سو غذا برد. زود خودت را آماده کن و پایین بیا. می خواهم سالادی را که از خانه «ماک گایا» آورده ام بخوری.

سپس او هم خواهرش را در آغوش گرفت و بعد از اتاق بیرون رفت. مریم احساس سبکی می کرد. نزدیک بود دوباره به گریه بیفتد. در همان حال با خود فکر کرد: «انسیه خواهر خوبی است. من هم باید خوب باشم.»

سپس باز هم به لباسش نگاه کرد. تقریباً خشک شده بود. خودش را در آینه ورانداز کرد. لباس عیدش بدون جواهرات، چنگی به دل نمی زد. هر ساله، صبح عید فطر، مادر چند قطعه جواهر می آورد و به دخترها اجازه می داد به خود بیاویزند. البته آنها فقط همان یکی دو روز را حق داشتند تا از جواهرات استفاده کنند و قبل از بازگشایی مدارس دوباره آنها را تا سال دیگر کنار می گذاشتند.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.