پاورپوینت کامل جانباز ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جانباز ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جانباز ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جانباز ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

>

به چشم هایم خیره شده ای. صورتت برافروخته است. پلک نمی زنی. نگاهت روی سرم سنگینی می کند. لب های قاضی بالا و پایین می رود. تو گوش نمی کنی. این روزها خیلی حرف زدیم. تو می گفتی: «مادرت پُرَت کرده.» و من می گفتم: «این تویی که بدون اجازه مادرت آب نمی خوری.» و باز حرف دل مان را نزدیم. بارها خواستم بگویم، ولی منتظر بودم تو چیزی بگویی. از خودت، از حرف دلت.

تو گفتی: «از غرغرهات خسته شدم، پر توقع شدی.» من گفتم: «تو هیچ توجهی به من نداری…» ولی این که حرف من و تو نبود. حرف آقاجانم بود. حرف زن عمو بود… چه می دانم، ولی حرف من و تو نبود.

صدای قاضی بلند می شود. سرم را بالا می گیرم: «چی گفتید؟»

– باید اینجا را امضا کنید.

از روی صندلی بلند می شوم. چادرم را می کشی. نگاهت می کنم و ابروهایم در هم می رود. اما دلم نمی خواهد چادرم را ول کنی و تو ول می کنی. روبه روی قاضی می ایستم. دستم می لرزد. تو به دست هایم نگاه نمی کنی. خودکار را روی کاغذ فشار می دهم. تو کنارم ایستاده ای. به امضای من خیره شده ای. خودکار را روی میز پَرت می کنم. دیگر طاقت ندارم. از اتاق بیرون می روم. هوای دم کرده سالن، سرم را پر کرده. به طرف دستشویی می روم. شیر آب را باز می کنم. سردی آب را روی صورتم حس می کنم. سرم را بالا می گیرم. پیر شده ام. چشم هایم گود رفته است.

از دستشویی بیرون می آیم. نگاهم می کنی، با خشم. می خواهم بگویم نرو، و تو می روی. روی صندلی می نشینم. تو رفته ای. آقاجون می گوید: «دخترم رو که سرِ راه پیدا نکرده بودم. جوونیش رو نجات دادم.»

مادرم ابرو در هم می کشد: «صدتا بهتر از اون خواهانش هستند.»

و من سرم را پایین می اندازم. منتظر هستم که برگردی. ولی تو برنمی گردی. مادرم می گوید: «خوشحالی، نه؟ دیدی چه راحت بود!»

به مادر نگاه می کنم. می خواهم بگویم: «مادر راحت نبود. دلم پُره، می خوام توی بغلت گریه کنم.» پدرم می گوید: «راحت شد. راحت شد.»

هر دو بلند می شوند. من به دنبال آنها و باز منتظر تو.

به خانه پدری برگشتم. اتاقم خالی است. دیوارهایش دود گرفته است و چراغ ندارد. جرئت نمی کنم درِ بالکن را باز کنم. تو آنجا هستی. روبه روی بالکن و مثل همیشه نگاهم می کنی… .

– فارسی می خوانی یا علوم؟

کتابم را جلوی صورتم گرفتم.

– پس فارسی می خونی.

کتاب را پایین آوردم و جلوی خنده ام را نتوانستم بگیرم. با سر تراشیده و لباس سربازی روبه رویم نشسته بودی. خانه هایمان روبه روی هم بود و بالکن اتاق هایمان روبه روی همدیگر.

– خان عمو گفته تا دَرسَت تموم نشده…

زیرچشمی نگاهت کردم و آرام گفتم: «خب سربازی تو هم تموم…»

اخم کردی و مثل روزهای بچگی مان قهر کردی.

– اول و آخرش، زنِ خود من هستی. دخترعمو، پسرعمو عقدشان…

گفتی توی آسمان هاست. اما نبود. به ما دروغ گفته بودند.

مادر نگاهم می کند: «چرا تو تاریکی نشستی؟»

– اتاقم چراغ نداره.

– از حالا به بعد نباید توی این اتاق بیایی. فردا اون یکی اتاق رو که رو به خیابون پنجره داره، تمیز می کنم. وسایلت رو ببر اونجا.

– آخه چرا؟

مادر خیره نگاهم می کند. او هم می داند که تو توی اتاق روبه رویی هستی. پنجره را که باز کنم تو را می بینم.

آن روزهای بچگی همیشه با سنگ ریزه می زدی روی شیشه پنجره.

– چکار داری؟

– بیا با هم بازی کنیم.

– نه. من درس دارم.

و تو می رفتی. همیشه زود قهر می کردی. چقدر دلم می خواست باز اصرار می کردی. تنها توی اتاقم می نشستم و حوصله ام از عروسک ها سر می رفت. هر چقدر منتظر می ماندم تا صدایم بزنی، اما تو دیگر نمی آمدی.

*

مادر هاج و واج نگاهم می کند: «حواست کجاست؟»

– چی؟ چه گفتین؟

– گفتم دیگر حق نداری اونو ببینی. پرده رو کنار نزن. توی بالکن هم نرو.

قرار است دیگر همدیگر را نبینیم. مثل آن روزها. یادت هست؟ عمو آمد خانه مان و به آقاجون گفت:

– این دوتا دیگه بزرگ شدند. باید یه فکری براشون بکنیم… .

از فردای آن روز مادر نگذاشت با تو بازی کنم. پرده های کلُفت برای اتاقم دوخت و درِ بالکن را قفل کرد تا تو هم دَرسَت تمام شد. بعد یک روز با یک جعبه شیرینی آمدی خانه مان. زن عمو قربان و صدقه ام می رفت. عمو زیرچشمی نگاهم می کرد. آقاجون گفت:

– هر وقت سربازی اش تموم شد، بیاد و زنش رو ببره.

هر وقت از جبهه می آمدی، برایم پوکه می آوردی.

– چقدر قشنگه. همه این تیرها رو تو زدی؟ چند تا عراقی کشتی؟

تو سرت را پایین می انداختی و پوکه ها را توی دستت جمع می کردی.

– با این پوکه ها جاسیگاری درست کن. با چسب بچسبان شان و بعد… .

هیچ وقت حوصله نکردم جاسیگاری درست کنم و تو گفتی: «هر وقت سربازیم تموم شد، خودم جاسیگاری درست می کنم. تانک، تفنگ… برای بچه م اسباب بازی درست می کنم.»<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.