پاورپوینت کامل برداشتی آزاد از زندگی مریم کاظم زاده و شهید اصغر وصالی ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل برداشتی آزاد از زندگی مریم کاظم زاده و شهید اصغر وصالی ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل برداشتی آزاد از زندگی مریم کاظم زاده و شهید اصغر وصالی ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل برداشتی آزاد از زندگی مریم کاظم زاده و شهید اصغر وصالی ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

>

[حضور زنان رزمنده در صحنه های دفاع از حریم نظام الهی برگرفته از آموزه های صدر اسلام می باشد که نشان دهنده اوج ایثارگری و از خودگذشتگی زنان برای تثبیت ارزش های دینی است. تعداد زیاد شهدا، جانبازان و آزادگان زن در دفاع مقدس ملت ایران نیز گویای این حقیقت است که زن ایرانی در پرتو نظام اسلامی توان همراهی مردان در عرصه های دفاع از کیان دین را دارا می باشد. مریم کاظم زاده از اولین خبرنگاران زنی است که در جبهه های جنگ حضور یافته و در همین راه با اصغر وصالی علقه عشق می بندد. زندگی این روح ایثارگر و وصال اصغر به بارگاه یار، سوژه این داستان، برای به تصویر کشیدن مجاهدت زنان در جبهه های دفاع قرارگرفته است.]

با تو هستم همیشه

چند سال گذشته؟! به حساب شما بیش از بیست سال و به حساب ما. .. اینجا، ما زمان و مکان را یک طور دیگر می بینیم. اینجا، زمان به وسعت هستی است. به وسعت روز آفرینش و در هر لحظه آن، هزاران تجربه وجود دارد که از آفرینش آدم و غرور و سرکشی شیطان گرفته تا هبوط آدم و حوا؛ تا ظهور پیامبران و شهید شدن پیامبرانی چون حضرت یحیی تا جنگ های میان حق و باطل و آنچه در زمین کربلا گذشت، در لحظه های اینجا وجود دارد.

شما اکنون در زمستان سال هشتاد و دو هستید. در کجا؟ در منطقه پاتاق[۱]، سوز سردی می آید. گروهی که همراهت آمده اند از سرمای منطقه شکایت دارند. در همین جا بود که وقتی بچه های شهید را آوردند، تو به کوه نگاه کردی و گفتی: «خدایا خودت شاهدی.»

یک بار دیگر به کوه نگاه می کنی و کوه هم با همان نگاه سنگی اش به تو نگاه می کند. در دل آرزو می کنی که کاش روح بچه های شهید اینجا بود؛ و من به تو می گویم که روح بچه های شهید همین اطراف پرسه می زند. دستمال سرخ ها!

… و من، همه جا با تو هستم. همه جا. گاه تهران هستم، گاه سرپل ذهاب و گاهی در شیراز، کنار شاهچراغ. همان جا که با هم پیمان بستیم تا به آرمان هایمان وفادار بمانیم. تو گفتی: «وقتی بهار آمد دوباره می آییم اینجا. بهار اینجا پر است از عطر مرکبات و بهارنارنج.»

بهار آمد و تو بهار شیراز را دیدی، بدون من و این تصور تو بود. من همه جا با تو بودم و از پشت سر تو به همه چیز نگاه می کردم. به آینه کاری های شاهچراغ، به گل های کاغذی و به حوض های زیبای حیاط شاهچراغ که انگار گوشه ای بود از بهشت.

اینجا، بوی خاک باران خورده را می دهد. بوی شکوفه های سیب و بوی عشق به وسعت همه هستی.

اولین بار که دیدمت، جا خوردم. از خودم پرسیدم یک زن وسط این معرکه چکار می کند!

یک دوربین به دوشت بود و با دقت به اطرافت نگاه می کردی و تند تند می نوشتی. لباس هایت سرمه ای بود و کفش کتانی به پا داشتی. من، بعدها در خاطراتم جزییات این دیدار را بارها و بارها مرور کردم.

همین جور نگاهت می کردم که یک نفر به شانه ام زد و گفت: «این دختره رو می بینی! خبرنگاره. درسش رو نیمه کاره رها کرده و از انگلیس آمده ایران.»

در دل گفتم: «فقط همین یکی را کم داشتیم!»

به همه جا سرک می کشیدی تا گزارش خوبی برای روزنامه ات تهیه کنی.

می خواستی از کل جریان پاوه سر در بیاوری. گفته بودند اصغر وصالی بیشتر از بقیه از جزییات خبر دارد و تو دنبال من آمدی تا اطلاعات بیشتری به دست آوری و من فرصت نداشتم.

به همه جا می رفتی، دادگاه انقلاب، وسط آدم هایی که با نگاهی سرد و خشن به تو می گفتند اینجا نمان. فرمانده گروه جوتی یاران[۲] به تو گفت: «دیگر این طرف ها پیدات نشه!»، حتی سردبیر مسلمان دوآتشه روزنامه نمی خواست تو را به کردستان بفرسته و تو بارها گفتگویی را که میان تو و او صورت گرفته بود، برایم گفتی.

«- اگر رفتی خونت پای خودته.

– من یک خبرنگار زن هستم و باید از حقیقت سر در بیاورم.

– نمی دانستم حقیقت هم زنانه و مردانه دارد.

– ولی دارد.»

می آمدی به سوی وادی عشق. سوار بر هواپیما، بر هلی کوپتر، بر اتوبوس و سیمرغ. می آمدی به سوی حقیقت.

… و من بعدها فهمیدم که حقیقت را بهتر است از پشت چشم های تو، از پشت چشم های یک زن ببینم و از تو آموختم که نگاه تازه ای داشته باشم به دنیا، به آسمان، به زمین، به آب و گل ها. من جوانی ام را در زندان های شاه و زیر شکنجه گذرانده بودم و جز به مبارزه فکر نمی کردم؛ اما تو، چشم های مرا به زیبایی های پنهان جهان گشودی.

شهر «سرپل ذهاب» داشت سقوط می کرد. دشمن در یک قدمی بود. آن وقت تو به همراه چند خانم پرستار، گل ها را می چیدید و در گلدان های شکسته می گذاشتید. همه تعجب کرده بودند و تو می گفتی: «چهره زندگی باید حفظ شود.»

همه جا می آمدی. حتی به کوره راههایی که هیچ ماشینی از آن عبور نمی کرد. کمینگاه دشمن.

به خاطر رودرواسی با دکتر چمران موافقت کردم همراه ما بیایی. نمی خواستم پیش دکتر چمران نقش «مردسالار» را داشته باشم؛ اما از همان اوّل پشیمان شدم. وجود تو برایمان دردسر بود. برای همین، وقتی ماشین، ما را به نقطه ای رساند که باید پیاده می رفتیم، گفتم: «شما هم برو.»

سرت پایین بود. چیزی نگفتی. بچه ها به خط شدند و راه افتادند. آفتابِ تند مردادماه، امان مان را بریده بود. صدای پوتین هایمان در سکوت کوهستان، انعکاس غریبی داشت. جوانِ کردی که راهنما بود، جلو می رفت و من از پشت سر او.

بعد از مدتی به عقب نگاه کردم. یکه خوردم. دیدم همراهمان هستی، یک نفر مانده به آخر. «رضا مرادی» پشت سرت بود. همان کسی که به من اعتراض می کردی که چرا این بچه هفده ساله را همراهت آوردی. .. و بعدها خودت فهمیدی که بزرگی روح، به سن و سال نیست.

خونم به جوش آمد. من فرمانده گروه خودم بودم. حرف هایی که می زدم از روی حساب و کتاب بود. یاد چند روز پیش افتادم که به هزار مکافات از من وقت گرفته بودی. آن وقت مرا قال گذاشتی و نیامدی و گفتی کاری برایم پیش آمد.

گفتم: «خانم، مگر نگفتم شما بروی!»

گفتی: «شما حق ندارید به من دستور دهید. مگر به دکتر چمران نگفتید که خونم پای خودم است!»

چیزی نگفتم. عجیب بود! یکباره دنیا در برابرم دگرگون شد. زیر پایم که تا لحظه ای پیش زمینی خشک بود، پر شد از گل های صحرایی و بالای سرم آسمان آبی کوهستان درخشش خاصی پیدا کرد. تو روسری ات را تا نیمه های صورتت کشیده بودی جلو و سایه درختان افتاده بود روی سرت. همه چیز رنگ تازه ای به خود گرفته بود. رنگ چیزی که تا آن زمان برایم ناشناخته مانده بود. آن روز، گویی گوشه ای از سرشت پنهانم را در تو، در صدایت و در قدم هایت کشف کردم.

یک نفر گفت: «آب قمقمه ها تمام شده». جوانک کرد ما را کشاند به یک سراشیبی و گفت: «این طرف ها چشمه خوبی پیدا می شه.»

همین طور که می رفتیم پایین، صدای زمزمه آب بیشتر می شد تا به چشمه رسیدیم. آبی زلال از میان سنگ ها می جوشید. رضا مرادی گفت: «عجب چش

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.