پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت اول) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
جنبید، چرخید، لگد انداخت و دوباره آرام شد. کمی بعد دوباره چرخید، او هم چرخید. لبش را از دردی شیرین گزید و به پهلو غلتید. در تاریک و روشنایی اتاق و زیر نور مهتاب چشمش به عکس یاسر افتاد. کلاشینکف را گرفته بود بالای سرش و می خندید. چفیه تر و تمیزش را هم انداخته بود روی شانه هایش و همین طور می خندید. او هم لبخندی زد، خندید و دوباره چیزی توی شکمش چرخید.
– چیه تو هم مثل من دلت برا بابات تنگ شده.
این را گفت و به ماه خیره شد که از پشت پنجره اتاق نگاهش می کرد. کم کم چشم ها را بست ولی خوابش نمی برد. چند شب بود که خواب به چشمانش راه پیدا نمی کرد. مدام به یاسر فکر می کرد، به اینکه کجاست و چه می کند. حتماً آن موقع شب توی سنگر بود و داشت زیر آتشبار دشمن به او و بچه اش فکر می کرد. شاید هم گوشه ای از خاکریزها خوابش برده بود و خواب آنها را می دید. شاید هم زخمی شده بود و. ..، فکرش هم دیوانه اش می کرد.
بلند شد نشست و صدای پای خانم جان را شنید که از پله های حیاط پایین می رفت. لحظه ای بعد صدای آب و ریزش قطرات آن بر حوض آبی، گوشش را نوازش داد. به زحمت برخاست و کمرش را صاف کرد. به آرامی خودش را تا پای پنجره رساند و همان جا ایستاد. آرام لای پنجره را باز کرد و گذاشت نسیم، موهای سیاهش را به بازی بگیرد و صورت خیس از عرقش را خنک کند.
چشم ها به خانم جان دوخته شد که سعی می کرد به آرامی زیر نور سبز تنها مناره مسجد که به حیاطشان می افتاد، وضو بگیرد. صدای اذان از مسجد بلند شد. راضیه روی سکوی جلوی پنجره نشست. سرش را به شیشه تکیه داد و به مناره مسجد که از پشت درختان و بام همسایه پیدا بود نگریست و گوشش را به آوای اذان سپرد.
پیرزن دست و رویش را با ملافه گلداری که از بند رخت آویزان بود خشک کرد و به طرف اتاق راه افتاد و چشمان تبدار عروسش را که به او خیره شده بود، ندید.
نگاه راضیه به هلال ماه بود که بلند شد و راه افتاد. باز کمرش درد گرفت. از این همه استراحت مطلق خسته شده بود. اما به عشق یاسر و اویی که دایم شکمش را لگدباران می کرد هیچ نمی گفت و هیچ کاری نمی کرد.
نمازش که تمام شد، هوا روشن شده بود و بوی چایی دم کرده از اتاق خانم جان بلند بود. پیرزن با توپ و تشر ناصر را از خواب بیدار کرد و فرستاد سراغ نان تازه. راضیه چادرش را بر سرش انداخت و به توصیه دکترش با قدم هایی کوتاه و آرام، نزد خانم جان رفت. سلام کرد و کنار میز سماور نشست. پیرزن سرش را بالا گرفت و به چهره مهتابی زن جوان نگاه کرد.
– چیه، چرا رنگ و روت پریده مادر؟
– چیزی نیست مال بی خوابیه.
خانم جان استکانی چایی، جلوی راضیه گذاشت و او گفت: «دستتون درد نکنه، مثل همیشه همه زحمت ها گردن شماس.» پیرزن لبخندی زد و جواب داد: «عوضش نوه م که بیاد همه چیز تلافی می شه.» بلند شد و ظرف پنیر و مربا را از یخچال آورد و وسط سفره کنار نان های مانده شب قبل گذاشت. بعد ایستاد کنار پنجره و به در حیاط خیره شد.
– ناصرم دیر کرد.
کمی توی اتاق قدم زد و زیرچشمی به راضیه نگاه کرد. زن سنگینی نگاه او را حس کرد و چشم در چشم خانم جان دوخت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که اشک از دیدگان پیرزن جوشید. بال های چارقد سپیدش، اشک ها را در آغوش گرفت و راضیه، خانم جان را.
– چی شده، چرا گریه می کنین؟
پیرزن هق هق گریه اش را فرو خورد و به صورت عروسش نگریست.
– هیچی دخترم، هیچی. ..
– خانم جان، جون یاسر بگین چی شده؟
تا اسم یاسر به گوش پیرزن خورد، اشک ها دوباره سرازیر شدند. نم اشک داشت صورت راضیه را هم خیس می کرد که پیرزن گفت: «گریه نکن راضیه.»
– آخه چرا نمی گین چی شده؟
– چیزی نشده دخترم، یهو یاد یاسر افتادم.
درِ حیاط با صدای محکمی به هم کوبیده شد و ناصر با زنبیل نان از کنار باغچه ها گذشت. خانم جان بلند شد و رفت طرف در، سپس نان ها را گذاشت توی سفره و کمی بعد ناصر با دست و صورت خیس آمد توی اتاق. چیزی از خیسی صورت زن ها نمانده بود، ولی چشم ها حکایت از اشک و آه داشت که ناصر پرسید: «باز چی شده هر دو غمباد گرفتین؟» و بعد لقمه ای نان و پنیر گرفت. دوباره به مادرش و راضیه نگاه کرد و لقمه را به دهان گذاشت. خانم جان بغضش را فرو داد و یک استکان چایی جلوی ناصر گذاشت و گفت: «صبم که هر چی صدات کردم پا نشدی نماز بخونی.» ناصر شرمگین استکان خالی چای را توی نعلبکی لب طلایی لغزاند و بلند شد. …
راضیه نشست، جلوی کمد نشست و درِ آن را باز کرد. دستش به درون کمد رفت و لحظه ای بعد لباس سفید نوزادی در دستان راضیه بود که آن را بر صورت می فشرد و می بویید. یک ماشین کوکی و عروسکی زیبا هم بیرون آورد. ماشین را کوک کرد و پستانک عروسک را از دهانش بیرون آورد. ماشین غیژ غیژکنان دور خودش چرخید و عروسک یک نفس خندید. اگر دوباره ناصر او را در آن حال می دید حتماً می گفت: «زن داداش باز هوس عروسک بازی کردی؟» زود پستانک را توی دهان عروسک فرو برد و ماشین که کوکش تمام شده بود، خودش از نفس افتاد.
راضیه تمام لباس ها را یکی یکی بیرون آورد و به گل هایی که روی آنها دوخته بود، دست کشید. هفت ماه تمام به خاطر استراحت و ضعفش نشسته بود توی خانه و فقط لباس دوخته بود. روی همه شان را هم با حوصله گلدوزی کرده بود، از همان گل هایی که توی مدرسه دوختنش را یاد گرفته بود. کمی چرخید و لباس های بافتنی را هم
بیرون آورد و دور و بر خودش چید. چند تا ژاکت و پیراهن کوچک برای بچه اش بافته بود. حتی شال گردن و دستکش بچه گانه هم توی بافتنی ها بود.
برای یاسر هم دستکش بافته بود، سبز و سیاه. از همان کاموایی که قبل ترش برای پدر پلیور می بافت، همان وقتی که زمزمه خواستگاری توی خانه شان پیچیده بود. داشت با «مرضیه» کتاب و دفترهای مدرسه اش را درست می کرد که خانم جان و یاسر سرزده آمده بودند خانه شان. یاسر لباس رزم به تن داشت، حتی پوتین پوشیده بود. شنید که خانم جان گفت پسرش دارد به جبهه می رود و به زور او را به خواستگاری آورده است.
دلش گرفت، دلش از دیدن یاسر گرفت. با اینکه می خواست دوازدهمین سال درسش را بی دغدغه بگذراند، اما دلش کمی هم توجه می خواست؛ می خواست لااقل این خواستگارِ سر به زیر، کمی هم از او حرف بزند؛ ولی یاسر فقط از جنگ می گفت، از شب های عملیات، از بچه های رزمنده، از دشمن و. .. و پدر فقط گوش می کرد و گاه احسنتی می گفت.
می خواست همان جا از پشت در برگردد و دوباره برود سراغ کتاب هایشان و بقیه آنها را با خواهرش جلد کند؛ دلش نمی خواست حتی پایش را توی اتاق مهمانخانه بگذارد و اگر اصرار مادرش نبود، همین کار را هم می کرد.
پنجره اتاق باز بود و پدر و یاسر دو طرف آن به متکاهایی که مادرش رویشان را گلدوزی کرده بود، تکیه داده بودند. برادر کوچکش هم محو حرف های یاسر شده بود و دایم می پرسید او را هم به جبهه راه می دهند یا نه؟ خانم جان هم گویا تا آن موقع پسرش را ندیده بود؛ چشم به یاسر دوخته و از حرف زدن او سر ذوق آمده بود و فقط گهگاهی به اصرار مادر، پره ای از پرتقال پوست گرفته اش را به دهان می گذاشت.
هوا داشت تاریک می شد که بلند شدند. جوان حتی یک بار هم سرش را به طرف راضیه نچرخاند جز وقتی که داشت بند پوتین هایش را می بست و سر که بلند کرد، ناگهان دختر را در آستانه در دید.
روز بعد همه، همه چیز را فراموش کرده بودند و حتی دیگر مرضیه هم برای خواهرش شکلک در نمی آورد و نمی خندید، که خانم جان دوباره برگشته بود. راضیه داشت از مدرسه به خانه می آمد که دید مادر یاسر جلوی در خانه آنها ایستاده و دارد به مادرش می گوید صبح که یاسر را از زیر قرآن رد کرده، گفته برود کار را تمام کند.
بعد از آن بود که خودش هم نفهمید چرا یکهو هوس کرد برای یاسر دستکش ببافد، آخر از خود او شنیده بود که هوای جبهه از همان موقع سرد شده است و… .
خانم جان آمد توی اتاق، پشت سر راضیه ایستاد. به اتاق نگاه کرد، به لباس های بچه و به دستکش های سبز و کوچکی که توی دست های راضیه بود و او به آنها خیره شده بود.
شب بود که ناصر به خانه برگشت. خانم جان عینکش را به چشم زده بود و سعی می کرد دعای کمیل را بدون غلط بخواند. راضیه هم جلوی تلویزیون نشسته بود و در میان رزمنده ها به دنبال چهره ای آشنا می گشت. ناصر هم همین که پایش به اتاق رسید، سلامی کرد و جلوی تلویزیون نشست و گفت: «زن داداش چند وقت دیگه باید دنبال عکس هر دومون بگردی.» و به مادرش نگریست تا ببیند متوجه سخن او شده است یا نه. خانم جان یک لحظه از جا پرید. چشمش را از روی کتاب دعا برداشت و عینکش را پایین آورد.
– بازم شروع کردی پسر، اینم جای درس و مشقته.
– گفتم که خانم جان، من بالاخره می رم. مگه چیم از بقیه همکلاسیام کمتره، اونا همه شون رفتن جبهه.
پیرزن با تحکم گفت: «رفتن که رفتن. تو می ری مدرسه و درستو می خونی و دیپلمتو می گیری.» راضیه چشم به تصاویر دوخته بود و با این همه می دانست از وقتی که مدرسه ها باز شده، کتاب های ناصر ورقی نخورده و همه دفترهایش سفیدِ سفید است. اما هیچ نگفت و فکر کرد اگر ناصر برود حداقل خبری از شوهرش برای او می آورد. شصت و سه روز بود که از یاسر خبر نداشت. تاریخ دقیق آخرین نامه، یادش بود و هر روز منتظر بود تا پستچی در را بزند و یا شاید خودِ یاسر. …
– می دونی که بالاخره می رم خانم جان. قولم می دم دیگه یه نمازمم قضا نشه.
– آخه من به تو چی بگم! تو مرد خونه ای، یاسر ما رو سپرده به تو و رفته.
– آی گفتی خانم جان، دلم برا یاسر خیلی تنگ شده.
پیرزن با شنیدن اسم یاسر ساکت شد و دیگر هیچ نگفت. عینکش را بالا کشید و شروع به خواندن بقیه دعایش کرد. راضیه بدون توجه به آن دو محو تماشای صحنه های جنگ بود و هیچ نمی گفت. ناصر جوراب هایش را از پایش در آورد و به گوشه اتاق پرتاب کرد.
– نگران نباش زن داداش، خودم می رم جبهه و خبر سلامتی یاسرو برات می یارم.
خانم جان دوباره سرش را بلند کرد و به پسرش نگریست که داشت آستین هایش را بالا می زد و به طرف حیاط می رفت. پیرزن در حالی که کتاب دعایش هنوز دستش بود بلند شد از کنار راضیه گذشت و جلوی پنجره ایستاد و به ناصر نگاه کرد که داشت کنار حوض وضو می گرفت.
– غصه نخور خانم جان.
ناگهان سوز سردی به صورت پیرزن خورد، پنجره را به روی لبخند ناصر بست و به طرف راضیه برگشت که به تلویزیون خیره شده بود و دانه های اشک روی صورتش خشکیده بودند. …
راضیه چشم ها را بست، ولی باز هم تصویر مرد بی سر جلوی چشمانش بود، چشم گشود و دمی بعد دوباره چشم ها را بست؛ اما هنوز همه چیز را می دید. فریاد کشید، گریه کرد و پلک ها را بر هم فشرد، ولی دوباره دید، مرد بی سر جلویش ایستاده بود، غرق در خون و راضیه یک لحظه در میان اشک و آه، حس کرد مرد دارد به او می خندد. انگار تمام وجود مرد لب شده بود و لبخندهایش رعشه به جان راضیه می انداخت. غلت زد، گوشه پتو را توی مشتش چلاند و هراسان از خواب پرید. درد در دل و اندرون زن پیچید. نفسش بند آمده بود و هر کاری می کرد نمی توانست از جایش بلند شود. لرزه به جانش افتاده بود. خیس عرق بود. زبان خشکیده اش را در دهان چرخاند و آب دهانش را فرو برد و ناله ای کرد.
سایه خانم جان خیلی زود از اتاقِ تودرتوی کناری افتاد رویش و کمی بعد کاسه ای شربت بیدمشک در دستان راضیه بود و خانم جان داشت شانه هایش را می مالید. ناصر خودش را پشت در اتاق رساند و پرسید: «چی شده خانم جان؟»
– چیزی نیس. اگه کارت داشتیم که سال دیگه از خواب پا می شدی.
– بیام تو؟
راضیه دست برد تا چادرش را از کنار پشتی بردارد که خانم جان بلند شد و جلوی درِ باز اتاق ایستاد.
– سلام.
خانم جان خنده اش گرفت و گفت: «علیک سلام، نصفه شبی.»
– زن داداش طوریش شده؟
– نه پسر، خواب بد دیده، تو برو بخواب فردا باید بری مدرسه.
ناصر چشمان خواب آلودش را مالید و گفت: «بازم مدرسه!» راضیه همین که صدای بسته شدن در اتاق خانم جان را که ناصر در آن می خوابید، شنید، توی رختخوابش لغزید. پیرزن کلید برق را زد و تاریکی و سکوت بر اتاق چیره شد. اما لحظه ای بعد چشمان راضیه در نور مهتاب که از پشت پرده توری توی اتاق می افتاد، عکس یاسر را دید و صدای آرام خانم جان را شنید که داشت دعا می کرد. دیگر مثل شب قبل چرخشی شیرین در دلش حس نمی کرد، بلکه درد بود که در اندرونش می چرخید و می چرخید و ناگهان چون دیوی دهان می گشود و تمام پیکر او را در هم می فشرد.
بی صدا گریست، قطرات اشک و عرق بالشش را خیس کرده بود. غلتی زد، ملافه را در دهانش فرو برد تا صدای فریادش بیرون نیاید. آرزو می کرد کاش مادرش پیشش بود، خجالت می کشید حال و روزش را به خانم جان بگوید. به قاب عکس یاسر نگاه کرد که شیشه اش زیر نور مهتاب برق می زد. چقدر تنها بود. ملافه را مچاله کرد و دستش را کناری برد، کاسه شربت دمر شد روی فرش و انگشتان لرزان زن به رطوبت پرزهای فرش چنگ انداخت. حالت تهوع پیدا کرده بود، بدنش عرق کرد و ناگهان لرزید. به زحمت پتو را بیشتر دورش پیچید؛ لرزید و لرزید تا اینکه بدنش از حرکت افتاد.
خانم جان جانمازش را جمع کرد و کورمال کورمال به اتاق راضیه رفت. یک آن پایش به چیزی خورد، خم شد. دستش خیسی فرش و خنکای کاسه را لمس کرد و عطر بیدمشک در درونش پیچید. …
راضیه چشم هایش را باز کرد. همه جا سفید بود. بوی الکل و ساولن مشامش را پر کرد. لباس هایش بوی بیماری و بیمارستان می داد. سرش را چرخاند. کسی توی اتاق نبود. بلند شد نشست و ناگهان کمرش تیر کشید و دردی از میان پهلوهایش برخاست و نفسش را گرفت. پایه سرم را چسبید. سرش گیج رفت. پایه لق خورد و راضیه افتاد روی تخت.
یک آن همه چیز یادش افتاد. خانم جان، خوابش، کاسه شربت و ناصر که پشت در ایستاده بود و حالش را می پرسید. دستی بر شکمش کشید. هنوز هم سفت و برآمده بود. خودش را روی تخت رها کرد و دستش به طرف لیوان آبی رفت که روی کمد پای تخت بود. خواست لیوان را بردارد اما انگشتانش توان نگاه داشتن آن را نداشت و لحظه ای بعد صدای شکستن لیوان بود و شتک آبی که به انگشتان آویزان از روی تخت، پاشیده شد.
لحظه ای بعد پرستاری بالای سرش ایستاد و زنی با چشمانی خسته به خرده شیشه ها نگریست و راضیه از میان غرغرهای زن قهوه ای پوش شنید که می گفت: «الان اینجا رو تمیز کردم.»
وقتی پرستار با لیوانی آب به اتاق برگشت، راضیه فقط پرسید: «من اینجا چیکار می کنم؟»
– طوری نیس جونم. دکتر گفت شاید مسمومیت حاملگی باشه. یکی دو هفته ای باید اینجا بمونی تا وقت زایمانت بشه.
راضیه نالید: «بازم استراحت مطلق!» پرستار اخمی کرد و گفت: «خب به خاطر خودته اگه بلند شی بری این ور و اون ور احتمال داره بچه ت تلف شه. فشار خونت خیلی زیاد شده برای هر دو تون خطرناکه.» راضیه نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. …
– راضیه! مادر، راضیه!
زن چشم ها را باز کرد، با دیدن خانم جان و ناصر خواست از جایش بلند شود و خودش را جمع و جور کند ولی خانم جان دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «بلند نشو.» ناصر سرش را پایین انداخت و شرمگین پرسید: «پس من کی عمو می شم زن داداش؟» پیرزن برای خودش کنار راضیه جایی باز کرد و روی لبه تخت نشست.
– هول نشو پسر، همه چی به وقتش.
راضیه کمی به عقب خزید و خانم جان بالش را گذاشت پشتش و زن، برادرشوهرش را دید که کیسه ای پلاستیکی روی میز غذایش گذاشت و از کیسه ای دیگر بشقاب و چاقو در آورد و مشغول پوست گرفتن پرتقال ها شد.
– باید همشو بخوری زن داداش، نوبرونه برات گرفتم.
خانم جان سرش را نزدیک تر برد و دم گوش راضیه گفت: «دکتر گفته اگه خونه باشی احتمال داره خونریزی بکنی، واسه همین گفت باید همین جا بمونی.» راضیه جواب داد: «پرستارا بهم گفتن، اما من اینجا دق می کنم.»
– تحمل داشته باش دختر.
ناصر همین طور پرتقال پوست می گرفت که گفت: «حالا دیگه ما نامحرم شدیم. چیه دارین پچ پچ می کنین؟» خانم جان به پسرش نگریست و جواب داد: «معلومه که نامحرمی، صحبت زنونه س.» پسر جوان بشقاب پر از میوه را گذاشت جلوی دو زن و خودش با پوست پرتقال ها غیبش زد.
– خانم جان خبری از یاسر نشد؟
– نه جونم. مطمئن باش که منم مثل تو هر روز گوشم به درِ تا خبری از یاسر برسه.
راضیه می خواست چیزی بگوید ولی رویش نمی شد، حتی جرئت بر زبان آوردنش را هم در خود نمی دید. فکر می کرد اگر خانم جان رضایت دهد و ناصر به جبهه برود حتماً می تواند خبری از برادرش بیاورد. بالاخره هم تصمیمش را گرفت و گفت، همان طور که چشم به بشقاب میوه ها دوخته بود.
– من که حرفی ندارم راضیه جون، به شرطی که ناصر امسال درسشو تموم کنه و تا اومدن یاسر صبر کنه، بعدش می تونه بره.
راضیه دیگر هیچ نگفت و از میان پنجره اتاق به آسمان خیره شد. خانم جان سعی می کرد میوه ها را در دهان عروسش بگذارد ولی لب های زن جوان قفل شده بود. فقط خیال یاسر بود که فکرش را به خود مشغول کرده بود و دوری از مادرش.
– به مامانم اینا خبر دادین خانم جان؟
– نه جونم هنوز که طوری نشده، بیچاره عزت تو شهر غریب هول می کنه. بذار دو سه روزی بگذره می گم ناصر به آقات زنگ بزنه.
وقتی ناصر به اتاق برگشت، صدای بلندگوی بیمارستان خبر از پایان وقت ملاقات می داد.
یکی از خدمه از روی دستور غذا، ظرف سوپی روی میز راضیه گذاشت. زن اشتهایی برای خوردن نداشت ولی چاره ای نبود باید به خاطر اویی که در شکمش می چرخید غذا می خورد، و خورد. هر قاشقی را که به دهان می برد، به زحمت سوپ آن را فرو می داد و قاشقی دیگر می بلعید. حتی از دیدن رنگ و بوی سوپ هم حالش به هم می خورد. تا آن موقع غذای بیمارستان نخورده بود. از همه چیز آنجا چِندشش می شد، بخصوص از تماس لباس های خاکستری و گشاد بیمارستان با پوستش، تمام بدنش مور مور می شد.
وقتی ظرف نیم خورده غذایش را بردند، به بالشش تکیه داد و به آسمان تیره شب نگریست. یک آن دلش را از پشت پنجره به پرواز در آورد و در آسمان اوجش داد تا بالای سر خاکریزها رسید. از همان بالا دنبال مردش گشت و پیدایش نکرد. فکر کرد او همان یک بشقاب سوپ را هم خورده است یا نه؟ می دانست که خانم جان هم توی اتاقش نشسته است و دارد به یاسر فکر می کند. خوب می فهمید که او یاسر را بیشتر از ناصر و لیلا که به شیراز شوهرش داده بود، دوست دارد. پیرزن هیچ نمی گفت ولی راضیه خوب می فهمید؛ همان طور که می فهمید مادرش او را بیشتر از بقیه بچه هایش دوست دارد.
وقتی مهتابی بالای سر راضیه روشن شد و چراغ اتاق خاموش، نفس زن لحظه ای در سینه ماند و بعد هوا لوله شد و از دهانش بیرون آمد. تخت های کناری اش همه خالی بودند و همین راضیه را بیشتر می ترساند. برای اولین بار در عمرش، جایی دور از خانواده بود و خوابیدن روی تخت بیمارستان را تجربه می کرد. وهم و گمان به سراغش آمده بود، می ترسید؛ می ترسید اگر فکر و خیال برش دارد، دوباره مثل شب قبل از هوش برود.
چشم ها را بست و سعی کرد بخوابد، اما تصویر مرد بی سر جلوی چشمش نمایان شد. چشم ها را باز کرد و دوباره بست. خواب شب قبل رهایش نمی کرد. بیدار بود ولی خواب می دید،
خواب مردی که فکر می کرد. .. ترسید، خواست فریاد بکشد. لبه ملافه را زیر دندان هایش فشرد. دهانش پر از طعم و بوی مواد ضد عفونی کننده شد. ملا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 