پاورپوینت کامل هدیه؛ بر اساس خاطره ای از شهید علی توحیدی ۱۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هدیه؛ بر اساس خاطره ای از شهید علی توحیدی ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هدیه؛ بر اساس خاطره ای از شهید علی توحیدی ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هدیه؛ بر اساس خاطره ای از شهید علی توحیدی ۱۷ اسلاید در PowerPoint :

>

بالاخره به توافق رسیدند نامش را صابر بگذارند. مادرش خوشحال بود. با اینکه از مدت ها قبل سر شناسنامه گرفتن حرف شان شده بود، اما وقتی پدربزرگ را دید که می گفت شناسنامه نوه ام را خودم می گیرم و به این بهانه، به مشهد به پابوس امام رضا(ع) می روم، خوشحال شد و همراه شناسنامه، اسم زیبای صابر را روی برگه ای نوشت و به پدربزرگ داد.

نمی دانست زن چرا اسم صابر را انتخاب کرده، به معنی اش که اندیشید، گفت: «خدا کند با پاقدمش صبر زیادی برایم به ارمغان آورد.» و نگاه همسرش را که می دید، به سلیقه اش احسنت می گفت.

از سر کار که برگشت، هنوز از پدربزرگ خبری نبود. نگاهی به ساعت کرد، گفت: «از فریمان تا مشهد که راهی نیست، حتماً پدر راه را گم کرده.» هول و ولا به جانش افتاد، نمی دانست چه کند، که زنگ به صدا در آمد، در را باز کرد، پدرش را دید که جعبه ای شیرینی در دست دارد، دلش آرام گرفت. دستش را گرفت و او را به اتاق رساند، حالت دو گانه ای در او یافت. صورتش سرخ بود و چشم هایش خیس، گفت: «قبول باشه پدرجان، حرم هم رفتی؟» پدر سری تکان داد و گفت: «اگه خدا قبول کنه!» چای را جلوی پدر گذاشت و جعبه شیرینی را باز کرد و گفت: «بفرمایید. این شیرینی خوردن داره.»

پدر دستان لرزانش را آرام بالا آورد. تردید و دو دلی در نگاهش، در لرزش دستانش حس می شد. شیرینی برداشت، منتظر بود هر چه زودتر پدر شناسنامه را بدهد تا نشان همسرش بدهد. ولی نمی دانست چرا چهره پدر نگرانش می کند؛ نکند شناسنامه را گم کرده باشد، نه؛ اگر چنین بود حتماً می گفت. چشمش که به جلد نوی شناسنامه افتاد، آهی از دلش کنده شد و خدا را شکر کرد. سر سفره صابر گریه می کرد، بلند شد، گهواره اش را تکان داد، تا می خواست اولین قاشق را به دهانش نزدیک کند، پدر شناسنامه را از جیبش در آورد و کنار سفره گذاشت. قاشق را روی بشقاب گذاشت و گفت: «ان شاءاللَّه وجود پسرم به زندگی مان برکت بدهد.» شناسنامه را که باز کرد نگاهش به اسم داخل شناسنامه افتاد، سرش گیج رفت و چشمانش سیاه شد. دست و پایش بی حس شد، درد شدیدی در کمرش حس کرد، یعنی چه! نه حرف من، نه حرف همسرم.

البته «علی» اسم خوبی بود، ولی اسمی نبود که او می خواست. همسرش که ماجرا را فهمید، گفت: «دلیل باید قانع کننده باشد.» چیزی نمی توانست همسرش را قانع کند. دنیا دور سرش می چرخید. نمی دانست چه کند.

تصمیم گرفت شناسنامه را در اولین فرصت به اداره ببرد و اسم را عوض کند، پدر در حالی که چشمانش برق می زد گفت: «باور کنید من مقصر نیستم. وقتی به اداره رسیدم، هر چه دنبال نوشته شما گشتم، پیدایش نکردم، مأمور ثبت هم در

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.