پاورپوینت کامل سه روز فانتزی و دیگر هیچ ۷۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سه روز فانتزی و دیگر هیچ ۷۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سه روز فانتزی و دیگر هیچ ۷۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سه روز فانتزی و دیگر هیچ ۷۷ اسلاید در PowerPoint :
>
اولِ برج است. خانواده آقای «مشتلق زاده» دور سفره شام نشسته اند. آنان شاد و سرزنده با دست لقمه های بزرگ کباب کوبیده می چینند.
آقای «مشتلق زاده» کراراً اعلام داشته لازم نیست زنش «طلعت خانم» روز اول برج خودش را به زحمت بیندازد و شام درست کند. بنابراین شخص وی در این روز از کبابی سر محل هشت سیخ کباب به همراه چهار سیخ گوجه و یک کیلو پیاز و چهار شیشه نوشابه زرد خریده با خود به خانه می آورد.
«طلعت خانم» لقمه ای در دهان گذاشته و سپس به انگشت های پرچربش نگاه می کند. آنگاه دستش را بر سفره تکان داده و با دهان پر می گوید «همه ش دنبه است. مشتی پیه چرخ می کنن عوض گوشت به خورد مردم می دن.» و با جرعه ای نوشابه لقمه اش را فرو می بلعد.
آقای «مشتلق زاده» دهان پرش را به لبخندی پهن می گشاید. تکه هایی از کباب جویده شده می زند بیرون. از زنش می پرسد: «خوبه، نه؟»
او تصور می کند زنش از بابت خلاص شدن از دستِ پخت و پز جداً خوشحال است. هر چند که این اتفاقی نادر است و یک بار در ماه و یک وعده در روز میسر می شود.
«طغرل»، بچه اول خانواده دست از خوردن برداشته و از آقای «مشتلق زاده» می پرسد: «پولداری خوبه، نه پاپی؟»
«مشتلق زاده» ابروها را بالا داده و شادمانانه می گوید: «آری پسرم، خوبه، خیلی خوبه.» و پس از مکثی ادامه می دهد: «از خوب هم خوب تره.»
«طلعت خانم» زیرچشمی به «طغرل» نگاه کرده و به فکر فرو می رود.
پس از صرف شام خانواده آقای «مشتلق زاده» سنگین شده و هر یک به گوشه ای می روند. آقای «مشتلق زاده» طبق معمول مشغول تماشای تلویزیون می شود. فیلم سینمایی «سرقت از بانک» پخش می شود. وی صدای تلویزیون را بلند کرده و با چشم هایی گرد شده به تیراندازی سارقان و پلیس چشم می دوزد. «طلعت خانم» شاکی شده، کنترل را برداشته و صدای تلویزیون را کم می کند.
– چه خبره صداشو تا آخر بالا بردی، خوشت می آد؟
و کانال را عوض می کند. سریال «جنگجویان خیابان» پخش می شود. عده ای با شمشیر و نیزه به جان یکدیگر افتاده اند. آقای «مشتلق زاده» فریاد می کشد: «چی کارش داشتی، داشتیم نیگا می کردیم. عجب بدبختیه!»
«طلعت خانم» توجهی نشان نمی دهد و باز کانال عوض می کند. یک نفر مشغول سخنرانی است. عصبی به سراغ کانال بعدی می رود. مردی در حال خفه کردن پسربچه ای است. دکمه دیگر را می زند. چند گاوچران به طرف هم شلیک می کنند. عصبانیت «طلعت خانم» به اوج می رسد. آخرین دکمه را می زند. مردی در حال بیرون کشیدن دل و روده دختر جوانی است. کنترل را پرت می کند و می گوید: «ای کوفت، این هم همه اش کشت و کشتار نشون می ده. من چندشم می شه، واه!» و بلند می شود می رود تلویزیون را خاموش می کند.
آقای «مشتلق زاده» با نارضایتی می گوید: «چیکارش داشتی، ناسلامتی می خواستیم تلویزیون تماشا کنیم. زدی تو برجکمون.» اما بلافاصله دلجویانه می گوید: «این روزا تولیدات هنری کم شده. از فیلم های بزن بزن خوشت نمی آد؟ تو که می گفتی فیلم های وسترن حس رمانتیک آدم رو بالا می بره. آدم دوس داره شعر بگه بال بکشه توی آسمونا.»
«طلعت خانم» جواب نمی دهد. می رود چای می آورد و جلوی شوهرش می گذارد.
– اونجا رو!
آقای «مشتلق زاده» ردِ انگشت زنش را می گیرد.
– کجا رو؟
– حواست کجاس مرد؟ شاخ شمشادتو ببین.
آقای «مشتلق زاده» چشم ها را ریز می کند.
با تعجب می پرسد: «کدوم شاخ شمشاد؟»
– دِ حالا تو هم هی خودت رو بزن به اون راه. بابا، طغرل رو می گم.
و خودش را کنار شوهرش می کشد. می گوید: «دیگه وقتشه، نه؟ بچه م زبون نداره اما دل که داره. ببین همین طوری آروم نشسته. توی دلش ولوله س. روش نمی شه به زبون بیاره.»
«مشتلق زاده» حبه ای قند میان لب هایش می گذارد.
– عقربه ش می زنه؟
«طلعت خانم» چشم هایش را با عشوه می چرخاند.
– اوه، چه جورش!
و ادامه می دهد: «مشتلق زاده، وقتشه واسه پسرت آستین ها رو بالا بزنی.»
«مشتلق زاده» جرعه ای چایی نوشیده و داد می کشد.
– طغرل!
طغرل می دود و می آید.
– بشین ببینم.
طغرل دوزانو روبه روی پدرش می نشیند.
– زن می خوای؟ اگه می خوای بگو، خجالت نکش.
طغرل سرش را پایین می اندازد. «طلعت خانم» استکان چای را از جلوی شوهرش برمی دارد.
– زن خواستن که خجالت ندارد، پسرم. یادم می آد وقتی پدرت می اومد خواستگاری من هیچ خجالت نمی کشید.
طغرل سر بلند می کند.
– راست می گی، مامی؟
در این زمان «انگشتانه» خودش را به جمع آنان می رساند.
– مامی جان، اگه واسه داداش طغی زن بگیرین منم ساکت نمی نشینم.
«طلعت خانم» به طرف او براق می شود.
– واه! دختره بی چشم و رو! دخترای امروزی. ..
اما بقیه حرفش را می خورد.
«انگشتانه» با قهر می گوید: «گفته باشم. مگه من چی ام از اون کمتره؟»
«مشتلق زاده» انگار حرف های آنان را نشنیده از طغرل می پرسد: «فی مهریه ش چطوریه؟»
طغرل زیرلبی می گوید: «من که علم غیب ندارم.»
انگشتانه چشم و ابرو تکان می دهد. می گوید: «امروزه روز دخترا اندازه سند و سالشون سکه می گیرن. مثالش خودم. تولدم حول و حوش شصت و هفت هشته، مهریه ام در می آید ۱۳۸۴ سکه. امسالم که سال خروسه چند تایی سکه روش، بابت گوش های آقا خروسه.»
طغرل بلند می گوید: «من نمی ذارم، نمی ذارم انگشتانه شوهر کنه. این هنوز دهنش بوی شیر می ده. می زنه فک مک بیچاره رو پایین می آره.»
«مشتلق زاده» خطاب به پسرش می گوید: «آره باباجان، زنِ پا به سن گذاشته منفعتش بیشتره. خوب فکراتو بکن.»
طلعت خانم ترش می کند.
– واه! مگه بچه م چشه بره زن بیوه بسونه؟
و رو به طغرل کرده ادامه می دهد:
– طغرل جان، حرف باباتو گوش ندی، سرِ بی تجربگی یه چیزی پروند. زنت باید سند و سال انگشتونه باشه. فوق فوقش همسن من باشه.
و ادامه می دهد:
– یا یکی از خاله هات.
انگشتانه قهر می کند.
– شوما نسل گذشته اصلن ما جوونا رو درک نمی کنین.
و مثل خرگوش می دود از جمع شان خارج می شود.
«مشتلق زاده» از پسرش می پرسد: «باهاش حرف زده ای، مزه دهنشو بفهمی؟»
طغرل با شرم جواب می دهد: «من هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت با اون حرف نزده ام. فقط می بینم سوار اتوبوس می شه. گاهی هم می بینم از اتوبوس پیاده می شه.» زمانی که کلمه «هیچ وقت» را ادا می کند، پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. «مشتلق زاده» می گوید: «شاید راننده اتوبوس باشه. ازت بلیط که نمی خواد، نه؟» طغرل جواب می دهد: «نه، ولی خان داداشش راننده س. از اون قلچماقاس که لنگه نداره.»
طلعت خانم کنجکاوانه می پرسد: «تو که گفتی هیچ وقت باش حرف نزدی.»
– منظورم مهریه بود.
«مشتلق زاده» می پرسد: «اسمش چیه؟»
– اسمش «رکسانا»س. بهش می گم «رِکس». راحت تره.
«مشتلق زاده» گره در ابرو می اندازد.
– رکس که اسم سگ اون پلیسه س. همون سریال آلمانیه. همون که یه پلیس بود سگی داشت به اسم رکس. روزا می رفتن. …
طلعت خانم نمی گذارد ادامه دهد: «خوبه، حالا نمی خواد تا آخر سریالو بگی. رکسِ بچه م طغی با رکسِ سگ پلیس زمین تا آسمون توفیر داره. باور نداری عکساشونه بذار بغل هم از نیم رخ نیگاشون کن. راستی، سریال تموم شدش؟ «مشتلق زاده» تو که تموم سریال ها رو می بینی، آره؟ حیف من نیگا نمی کردم، این سریال رو خیلی دوس داشتم. چقده این رکس ملوس بودش. حتم چند وقت دیگه از نو پخشش می کنن، نه مشتلق زاده؟»
به جای جواب «مشتلق زاده» از طغرل می پرسد: «لااقل می فهمیدی باباش چی کاره س.»
– گفتم که، داداشش قلچماقه، از اون شارلاتان های بی وجدانه. باباش قصابه. صبح ها می ره مغازه ش یک ساعتی کار می کنه، هفت تا هشت. مردم همچی صف می بندن واسه خرید گوشت. عوضش بعدازظهرها یه ضرب کار می کنه. ساعت هفت تا هشت. صبح ها سیرابی می فروشه. بعدازظهرهام قلم بهایم یا هر قلمی که راست کارش باشه.
طلعت خانم می پرسد: «مادرجان، چه شکلیه؟ خوشگله؟ خیلی شبیه منه؟»
طغرل جواب می دهد: «تا اون جایی که من اطلاع دارم شکلش به شغل باباش رفته. ابروهاش پاچه بزیه.»
«مشتلق زاده» می گوید: «به خان داداشش می گفتی مهریه ش زیر قیمت باشه، ما هستیم.»
طغرل با تمام وجود می خندد. کمی خود را به طرف پدر می کشاند لکن در آخرین لحظه پشیمان می شود و او را در بغل نمی گیرد.
انگشتانه از توی اطاق داد می زند:
– مامی، ازش پرسیدی دختره چی کاره س؟
طلعت خانم می گوید: «قربان هوش و حواس دختر خوشگلم برم.» و رو به شوهرش نموده می گوید: «ببین دخترم چه دلسوز داداششه. از همون کوچیکی همین طور بودش. یادته یه بار طغی خودشو خیس کرده بود، منم دستم بند بود انگشتانه عوضش کرد، یادت می آد که؟ چند سالش بود؟ آهان، طغی جان تازه رفته بود توی سه سال و انگشتانه چهار پنج سالی داشت.»
انگشتانه با حالت آشتی جویانه ای از اطاق خارج می شود. با ناز و ادا می گوید: «می دونین مامی، امروزه باس دختر و پسر هر دوشون شاغل باشن تا زندگیشون بگذره. البته من حسابم جداس. منو ندید بگیرید کسی بهم گیر نمی ده. امروزه شغل و کار و بار دخترا اون بالا بالاهای جدوله. من، راستش همین طوریا چسبیدم به صدر جدول.»
طغرل سری می جنباند.
– البته که شاغله. جرئت نداره شاغل نباشه. پدرشو در می آرم. حقوق تنهایش بالای یه تومنه. از اضافه کاری و حق مأموریتش چیزی نمی گم.
انگشتانه می گوید: «خوشا به حالت. داداش طغی نونت توی روغنه. بهت حسودیم می شه. واقعاً می گم. حالا چی کاره س حقوق بالا می گیره؟»
طغرل سینه جلو می دهد:
– باستانی کاره.
و از ته دل می خندد.
طلعت خانم می گوید: «مادرجون، بهت تبریک می گم. انتخابت حرف نداره. زورش زیاده، نه؟»
انگشتانه مشت ها را گره می کند و به طرف بالا می گیرد.
– هورا! هورا! فتح دنیا به دست دخترا.
و دست ها را پایین می آورد.
– سرت رو می چرخونی یه دختر باقابلیت می بینی.
«مشتلق زاده» خمیازه می کشد.
– از بابت مهریه خیالت راحته؟ بپرس، می فهمی؟ بپرس. موضوع خیلی حیاتیه.
و یک پایش را جمع می کند.
– گفتی خان داداش قلچماقی داره؟
طلعت خانم با لحنی شگفت زده می گوید: «وای، باباتون خمیازه کشید. پاشم تلویزیونه روشن کنم به گمونم می خواد رکسو پخش کنه.»
شب دوم سر برج است. طلعت خانم قیمه بادمجان درست کرده. شب دوم سر برج میوه بعد از شام دارند. آن چهار نفر بسیار سریع و بی وقفه قاشق را در ظرف غذایشان فرو می برند تا هرچه زودتر به میوه برسند. آقای «مشتلق زاده» سر راه خانه میوه خریده است. یک کیلو انگور سیاه، یک کیلو انگور سبز، یک کیلو هلو و یک کیلو خیار.
پس از خوردن میوه طلعت خانم به هسته های هلو، دانه های انگور و پوست های خیار نگاهی می افکند و آه می کشد.
– میوه اش تازه بود، نه «مشتلق زاده»؟
«مشتلق زاده» انگشت اشاره اش را تا انتهای حفره دهان فرو برده است. تکه ای خیار میان دندان عقل شکسته اش گیر افتاده. «مشتلق زاده» تقلا می کند آن را بیرون بکشد. انگشت در دهان جواب می دهد: «آره، میوه اش تازه بود. فوقش مال ماه گذشته باشن. سردرختین دیگه.»
بالاخره تکه خیار را از لای دندانش بیرون می کشد. به آن نگاه می کند سپس وسط دو انگشت گذاشته لهش می کند.
– کاش جای قیمه بادمجان، آبگوشت درست می کردی.
قیافه طلعت خانم متعجب می شود.
– آبگوشت؟ شب؟
«مشتلق زاده» آب دهان قورت می دهد.
– آبگوشت با پیتزا و شلغم. خوشمزه س، نه. برج آینده همینو درس کن.
طلعت خانم اخم می کند.
– من بلد نیستم پیتزا درست کنم. وسایل می خواد. شلغمم می گن آبله مرغان می آره.
«مشتلق زاده» بی توجه به حرف زنش است.
– یه پیاز پدر مادردار می ذارم رو پام با مشت همچی می ترکونم. …
حرفش را ادامه نمی دهد. از طغرل می پرسد: «فهمیدی مهریه زنت چقده؟»
طغرل دست های چسبناکش را به شلوارش می کشد و زیرلبی می گوید: «نه، نپرسیدم، احتیاج نشد. باهاش به هم زدم.»
طلعت خانم با صدایی ناراحت می گوید: «سریال مزخرف تر از رکس ندیدم. سگ بی حیا!»
طغرل خوشحال می گوید: «امروز با یه دختر دیگه آشنا شدم. با این یکی ازدواج می کنم.»
و کف می زند.
«مشتلق زاده» می پرسد: «مهریه ش چطور، از رکس کمتره؟»
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 