پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت دوم) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت دوم) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت دوم) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بوی بهشت (قسمت دوم) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

– راضیه، راضیه!

چرا نمی گذاشتند بمیرد. بعد از رفتن یاسر و پَر کشیدن بچه اش چرا باید زنده می شد، اما شد؛ زنده شده بود. اصلاً شاید نمرده بود. درد یادش انداخت که زنده است، اما حواسش سر جایش نبود. احساس می کرد مثل بادکنک سرخ بچگی هایش توی هوا معلق است و دارد از پشت بام همسایه ها به حیاط خانه خودشان سرک می کشد. توی دنیای دیگری بود، اما درد دوباره او را مثل نخ بادکنک می کشید همان جایی که بود. آن صدا هنوز صدایش می زد. کجا بود، یعنی توی بیمارستان بود؟ از درد به خودش پیچید. شاید هم فکر کرد که پیچید و مچاله شد، چون حرکتی نکرد. فقط چشمانش چرخید، شاید هم فکر کرد که آنها چرخیده اند. دنبال یاسر می گشت، این را می فهمید که به خاطر او درد را تحمل می کند.

صدا دوباره گفت: «راضیه، منم مادرت.» مادر! مادر کی؟ مادر یاسر، مادر ناصر، مادر کی؟ مادر خودش! مگر او مادر داشت؟ دست کشید روی شکمش. مادرش مرده بود. بچه اش مرده بود. سرش را چرخاند. کسی دستش را گرفت. صدای گریه می آمد. بچه اش بزرگ شده بود اما هنوز گریه می کرد. بچه اش دختر بود. چادر سیاه سرش کرده بود و گریه می کرد.

– راضیه، منم. منو نمی شناسی؟

دو تا بودند، یعنی یکی هم پشت سر دخترش ایستاده بود. او هم چادر سرش بود، اما بچه او نبود. پیر بود، معلوم نبود آنجا چه می کند. چرا بالای سرش ایستاده بودند. حال خودش را نمی فهمید؛ اصلاً هیچ چیز نمی فهمید. چشم هایش را بست ولی پیرزنی که کنار دخترش ایستاده بود، بالای سرش بود و به زور چیزی در دهانش می ریخت. نمی خواست شیر بخورد، دیگر بزرگ شده بود، بچه نبود. می رفت کلاس پنجم و حسابی با مرضیه درس می خواندند. پیرزن را شناخت. مرضیه بود. یعنی آن همه پیر شده بود. صدایش کرد، صدایش از توی گلو بیرون جست و گفت: «تویی مرضیه؟» شاید هم نگفت چون خودش هم چیزی نشنید.

خانم جان جلوی اشک هایش را گرفت و یک قاشق دیگر آب کمپوت ریخت توی حلق راضیه.

– منم راضیه جون، حالت خوبه؟

بچه اش سرک کشید رویش و صورتش را بوسید. راضیه مات و مبهوت نگاهش کرد و پرسید: «اسمت چیه کوچولو؟» مادر راضیه گریست، نشست روی صندلی کنار تخت و تا جایی که می توانست اشک ریخت.

– بسه عزت. خوب می شه. دکتر گفت چند ساعتی طول می کشه بیهوشی درست و حسابی از سرش بپره.

خانم جان سر راضیه را چرخاند و لبخندی زد. می خواست گریه کند ولی خنده کوتاهی کرد و گفت: «نمی پرسی بچه چیه؟»

– بچه، کدوم بچه؟

عزت اشک هایش را به گل های سیاه چادرش بخشید و گفت: «بچه خودت دیگه.» صورت سرخ و باد کرده راضیه چرخید طرف زن.

– بچه که مرد! تو کی هستی؟

– راضیه منم مادرت. یه پسر زاییدی شبیه خودت. البته خانم جان می گه شبیه یاسره.

خانم جان ناگهان روی تخت کنار راضیه نشست، خرد شد و روی ملافه تخت ریخت و خرده هایش به روی راضیه پاشید.

– یاسر؟

عزت گونه راضیه را نوازش کرد و گفت: «الان بچه تو می یارنش، تو بخش بچه هاس. ماشاللَّه چهار کیلو وزنشه.»

راضیه زل زد به زن و پرسید: «پس یاسر کو؟» هر دو زن داشتند دنبال جمله ای می گشتند که بهیار آمد توی اتاق. نگاهی به سرم خالی انداخت، کلیپس شیلنگ سرم را بست و تا چسب های روی دست راضیه را باز کند، خون دوید توی شیلنگ. زن سر سوزن را بیرون کشید. خون پرید روی ملافه. لکه خون بزرگ و بزرگ تر شد و در همه اتاق پخش شد. همه جا سرخ شد. راضیه جیغ کشید و زن رفت.

عزت بچه را گذاشت توی بغل راضیه. زن خودش را کنار کشید و کم مانده بود بچه بیفتد. دست عزت جلو آمد. صورت بچه سرخ بود، داشت تقلا می کرد گریه کند، بی جان بود. سفیدپوشی آمد توی اتاق، گفت بچه را زودتر شیر بدهد تا ببرد. گفت بچه مشکل تنفسی دارد، گفت. …

راضیه هیچ نمی شنید، هیچ نمی فهمید. بدنش لمس بود و تنها چیزی که می فهمید، نبودِ یاسر بود و شدت درد شکم. مادر کمکش کرد تا روی تخت نیم خیز شود. عزت بچه را به سینه دخترش فشرد و به چشمانش نگاه کرد. چیزی در درون راضیه جوشید ولی خیلی زود فروکش کرد. نوزاد سینه اش را مک زد و راضیه فقط نگاهش کرد، نگاه. نمی دانست چرا مهر بچه به دلش نمی افتد. از دیدن او روی سینه اش چندشش می شد. تازه می فهمید که توی بیمارستان است و توی یک اتاق دیگر درد می کشد. بچه بغلش بود. مادرش آمده بود پیشش. خانم جان انگار صد سال پیرتر شده بود، اما از یاسر خبری نبود و خودش هنوز منگ منگ بود.

بچه را بردند، بچه ای که مثل یک تکه گوشت قرمز و سنگین بود و هیچ شباهتی به او و یاسر نداشت. از بچه می ترسید، از خودش می ترسید، می ترسید ناگهان نوزادش را پرت کند روی زمین. حال درستی نداشت. احساس گناه می کرد. حس بی لیاقتی و ناچیزی خفه اش می کرد. حس اینکه در بیمارستان افتاده و هیچ کاری نمی تواند بکند، داشت خفه می شد؛ داشت می مرد. …

مادرش برگشت توی اتاق، گفت تا فردا پیشش می ماند. گفت خانم جان رفت. گفت پدرش چقدر دلش می خواست می آمد بیمارستان. گفت بچه ها دل شان برای او تنگ شده. گفت. .. اما او دل نازک شده بود انگار. فقط منتظر آمدن یاسر بود. گفته بود هر جا که باشد، وقتی صدای اولین گریه بچه اش را بشنود، می آید؛ اما نیامده بود. یاسری نیامده بود تا دلداری اش بدهد، تا بگوید خسته نباشی و حالش را بپرسد. دستی روی شکمش کشید. برآمدگی باندها را حس می کرد. جای بخیه ها می سوخت، درد شدیدی داشت. سردش بود، می لرزید، می ترسید.

عزت تا صبح نخوابید، نگران دخترش بود. راضیه غلت می زد و به خودش می پیچید. چند بار آمپول ضد درد ریخته بودند توی سرمش، یک بار هم سرنگ رگ بازویش را شکافته بود، اما راضیه هنوز درد داشت.

زن نمی دانست از به دنیا آمدن نوه اش خوشحال باشد یا ناراحت. در نبودِ یاسر، دخترش با آن بچه چکار می کرد. راضیه اما به یاسر فکر می کرد، به اینکه چقدر بی وفاست، به اینکه او را در آن حال تنها گذاشته و به هیچ کدام از نامه هایش جواب نداده است؛ به او که در آن یک سال قد یک ماه هم او را ندیده بود، آن هم در سه باری که به مرخصی آمده بود. دوری یاسر، عزیزترش کرده بود و. .. باز وهم و خیال ریخت توی جانش. باز بچه اش جلوی چشمش پر پر زد و یاسر همان طور ایستاد و نگاهش کرد.

راضیه چشم که باز کرد، مادرش توی اتاق نبود. سرم دستش را باز کرده بودند و شکمش از درد، بی حس شده بود. یکی آمد فشار خونش را گرفت و در پرونده اش چیزی نوشت و رفت. مادر با تکه ای بیسکویت بر دهان با پلاستیک کمپوت ها برگشت و پشت سرش دکتر آمد. همه داشتند کار خودشان را می کردند و لابد مادرش هم بعد از یک روز گرسنگی، از فشار ضعف بی تاب شده بود.

دکتر چیزی به عزت گفت، زن سری تکان داد و پرسید: «نمی شه امشبم نگهش دارین؟»

– تخت خالی نداریم. می بینین که وضعیت اورژانسی یه. بازم بهش کمپوت گلابی بدین و بعدش مرخصه.

دکتر که رفت مادر نشست روی تخت راضیه.

– رنگ و روت حسابی باز شده. معلومه که رو به راهی.

با این جمله، درد بیشتر در جان راضیه چنگ زد و پرسید: «دارم می میرم مامان؟» عزت برآشفت.

– چی می گی دختر. خودتو و بچه هر دو سالمین. بالاخره بعد از دوازده روز، همین امروز مرخص می شی؛ اما بچه پس فردا. می گن یه خورده نفسش نامنظمه.

– ولی من دارم می میرم. یه رعشه از دیشب افتاده به جونم.

– همش واسه درد این عملته. انصافاً تو هم خوب تحمل کردی. زمان ما که این چیزا نبود. وقتی تو دنیا اومدی من تو همون اتاق رو به حیاطمون خوابیده بودم. مادرشوهرم خدا بیامرز یه مشته پول گذاشت تو دست ماما و به من گفت پاشو، بسه دیگه چقده می خوای بخوابی.

راضیه از درد ناله ای کرد و پرسید: «پس آقاجون کجاست، چرا نمی یاد؟»

– می یادش. گفت اجازه بچه ها رو از مدرسه بگیره و کار خودشو درست کنه، می یاد. حتماً همین فردا می یان. باور کن از وقتی رفتیم تهرون، آقات فقط فکرش پیش توس. منم که دیگه هیچی.

راضیه ناگهان زد زیر گریه. دست خودش نبود. بچه را که آوردند گریه اش بدتر شد. به جای شیر، فقط از چشمانش اشک می بارید. سفیدپوشی آمد و به مادرش گفت: «زائو و گریه. خانوم جون این دخترت چشه. این چن روزه که اینجا بوده، همش بی تابی می کنه. معلومه خیلی شوهریه.» بعد رو کرد به راضیه و با شوخی پرسید: «حتمی دلت براش شده یه ذره، بابا می یادش، غصه نخور. جنگه دیگه. اون جا بیشتر از تو بهش احتیاج دارن.»

عزت بغضش را فرو داد و گفت: «من برم نسخه دکترو بگیرم.» زن هم بچه را بغل کرد و برد. راضیه فکر می کرد دارند گوشت های شکمش را با چاقو می برند. دلش از درد پیچ می زد و با هر حرکتی جای بخیه ها بیشتر درد می گرفت.

پرستاری آمد سرم دست راضیه را باز کرد و با شیطنت به زن نگریست.

– اسمشو چی گذاشتین؟

و بدون اینکه منتظر جواب بماند، رفت. تنها چیزی که به فکرش نبود، اسم بچه بود. رفت تو فکر. هیچ اسمی یادش نمی آمد. حافظه اش را از دست داده بود. همه اسم های دنیا ناگهان غیب شان زده بود و فقط نام یاسر توی ذهنش بود.

خانم جان که آمد وسایل راضیه و بچه را جمع کرد. عزت لباس دخترش را عوض کرد و راضیه نرم نرمک در حالی که لبش را از درد می گزید از پله ها پایین رفت. اولین چیزی که به چشمش آمد، ناصر بود. گویی در آن چند روزی که ندیده بودش، برای خودش مردی شده بود و چشمان به گودی نشسته اش در آن پلیور سیاه، سیاه تر به نظر می رسید. ناصر سلام کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت، برگه ترخیص را گرفت و زود دوید توی خیابان. از رو در رو شدن با راضیه می ترسید، و راضیه فکر می کرد برادرشوهرش خجالت می کشد و نمی خواهد چشم در چشم یک زائو بیندازد.

راضیه جلوی بیمارستان سوار تاکسی دایی اش که شد یک آن تازه یادش افتاد بچه اش آن بالا مانده است ولی بچه ای که خبری از پدرش نبود، به چه دردش می خورد. چند دقیقه ای نگاه ماتش را به خیابان دوخت. اصلاً نمی شنید مادرش و خانم جان چه می گویند. وقتی ناصر از صندلی جلو برگشت تا ببیند چرا راضیه حرفی نمی زد و جواب حال و احوال دایی اش را نمی دهد، زن لحظه ای پلک زد، چشمان سیاه ناصر چون چشمان برادرش برقی زد و اشک در دیدگان راضیه جوشید.

کوچه حال و هوای همیشگی اش را نداشت. همه جا خفه و دلگیر بود. سر کوچه یک حجله گذاشته بودند. دو سه تا از زن های همسایه که توی کوچه بودند، صورت راضیه را بوسیدند و با خنده و گریه پرسیدند پس بچه اش کجاست؟ حیاط خانه هم مثل همیشه نبود. آب حوض لجن گرفته بود؛ حوضی که ناصر آنقدر هفته به هفته آبش را عوض می کرد که صدای خانم جان در می آمد. در و دیوار خانه به سیاهی می زد. دخترخاله ناصر راهرو را جارو می زد و بچه هایش توی اتاق ها ولو بودند و پیرزنی که راضیه نمی شناختش با خاله ناصر نشسته بودند توی اتاقی برنج و عدس پاک می کردند. زن ها با دیدن راضیه تبریکی گفتند و دمی بعد دوباره مشغول کار خودشان شدند. راضیه رفت توی اتاق خودش و در رختخوابی که مادرش جلوی پنجره انداخته بود دراز کشید. دخترخاله ناصر برایش یک لیوان شربت آورد و بچه ها را از اتاق بیرون کرد.

راضیه دید که ناصر با دو مرد غریبه توی حیاط حرف می زند و پسر همسایه شان یک دیگ بزرگ را از لای در هُل می دهد توی حیاط. از پشت پنجره چشم گرفت و به عکس یاسر نگاه کرد، درست مثل همیشه لبخند می زد ولی جای قاب عکس تکان خورده بود. راضیه به فکر فرو رفت.

عزت کنج آشپزخانه با اشک کاچی درست می کرد و خانم جان قند می شکست و هیچ نمی گفت. ناصر با چند بسته چای آمد توی آشپزخانه و بعد کنار در خشکش زد.

– حالا چیکار می کنی خانم جان؟

زن کله قند را با چکش شکست و هیچ نگفت. عزت قابلمه کاچی را از روی اجاق گاز برداشت و نشست روی زمین.

– آخه بچه رو هم ندادن لااقل ورش دارم یه راست ببرمش خونه خودمون. واللَّه نمی دونم چیکار باید کرد. با این حال و روز که راضیه داره، می ترسم پس بیفته.

خانم جان زیر لب صلوات فرستاد و ناصر بسته های خرما را برداشت تا به خادم مسجد بدهد و بعدش نان بگیرد. عزت هم بلند شد و زود کاچی را ریخت توی کاسه. باید شیر راضیه را می دوشید و می برد بیمارستان برای نوه اش، برای نوه ای که خبر نداشت وسط چه برو بیایی به دنیا آمده است.

راضیه از اتاقش بیرون نیامد اما می شنید که علاوه بر مهمان هایی که بعدازظهر در خانه شان دیده است، کسان دیگری هم آمده اند. از توی حیاط هم صدای حرف زدن چند زن می آمد. نیم خیز شد و سرک کشید توی حیاط. عروس های عموی شوهرش داشتند اتاق او را به هم نشان می دادند، ولی با دیدن وی نفهمیدند چکار کنند و فوراً سرشان را انداختند پایین. نمی دانست اگر آن همه آدم برای دیدنش آمده اند، پس چرا از او فرار می کنند. چرا غیر از خانم جان و مادرش هیچ کس پایش را توی آن اتاق نمی گذاشت. دور و برش پر بود از شربت و قرص و میوه و ظرف نیم خورده کاچی، که عزت با یک بشقاب غذای دیگر درِ اتاق را باز کرد و نشست کنار راضیه.

– بهتر شدی؟

– این قرص ها درمون نداره مادر، من چشم به راه یاسرم. چرا هیچ خبری ازش نیست؟

– نگران نباش. تو فعلاً باید جای عملت خوب شه. دکتر گفت کلی ازت خون رفته، یه چیزی بخور تا جون بگیری.

راضیه قاشق غذا را پس زد. حال و روز خودش را نمی فهمید. میلی به غذا نداشت. فقط می خواست بخوابد، اما اصلاً خوابش نمی برد.

– چرا اینجا اینقده شلوغه، چی شده که همه فامیل اومدن اینجا؟

مادر خنده ای به لب آورد و گفت: «گفتم که اومدن دیدن تو. دیدم حال نداری، خوابیدی، گفتم نیان تو اتاق. خیلی سر و صدا می کنن نه؟» راضیه هیچ نگفت و زن پرسید: «می خوای فردا که آقات اومد، بچه رو از بیمارستان برداریم و بریم تهرون؟»

راضیه با تعجب به مادرش نگاه کرد.

– کجا بریم مامان؟ اینجا خونمه. تازشم چشم به راه یاسرم که امروز و فردا بیاد.

– خُب اگه اومد، اونم می یاد پیش ما.

زن جوان سرش را تکان داد و لحاف را کشید رویش. «هوا سرده!» این را گفت و چشمانش را بست.

– اگه بریم خونه خودمون زودتر حالت خوب می شه. اینجا سختمه تو این شلوغی و قاطی مردا بهت برسم. بریم خونه بچه ها هم هستن. اما راضیه هیچ نگفت، انگار سال ها بود که رو به عکس یاسر، به خواب مرگ فرو رفته بود. …

– راضیه جون پاشو، پاشو مادر، پاشو یه چیزی بخور، باید شیرتو بدوشم. الان اون طفل معصوم تو بیمارستان گشنه س.

راضیه گیج خواب بود. سرش درد می کرد و نمی توانست چشم هایش را باز نگاه دارد. کمی در جایش نیم خیز شد و بعد چشم هایش را باز کرد. عزت لیوان شیر و عسل را داد دستش و سینی صبحانه را کشید جلو.

– حالت خوبه؟

راضیه فقط سرش را تکان داد و به اصرار مادرش لیوان شیر را جرعه جرعه نوشید. صدایی از توی حیاط راضیه را از جا پراند. در حالی که از درد نمی توانست راست بنشیند، جابه جا شد و سرک کشید توی حیاط.

– توی این خونه چه خبره مامان؟

– هیچی دخترم. ناصره حتماً داره دیگا رو جابه جا می کنه. صبی می خواست یک اجاق کنج دیوار حیاط درست کنه.

راضیه بی حال لیوان نیمه پر شیر را به مادرش داد و درون رختخوابش سُرید.

– اجاق برا چی؟

– می خوان برا پسرت ولیمه بدن. امروز ظهر همه فامیل و همسایه ها می یان اینجا. کلی کار داریم.

بعد کاسه ای برداشت و دکمه های یقه راضیه را گشود. زن سوزشی در سینه اش حس کرد و چشم های خسته اش را بست.

توی حیاط کلی سر و صدا بود. چند مرد دیگ ها را هم می زدند. دو زنی که راضیه صورت شان را نمی دید گوشه حیاط، زیر آفتاب سبزی پاک می کردند. خانم جان کنار حوض ایستاده بود و داشت با ناصر حرف می زد و بچه هایی را که دور حوض جمع شده بودند، می تاراند.

زن هر چند حال و حوصله درست و حسابی نداشت اما می فهمید که هیچ کس خوشحال نیست و همه دارند دور خودشان می چرخند و با همدیگر حرف می زنند. با اینکه خودش و یاسر فامیل چندانی نداشتند، ولی انگار فامیل تکثیر شده و همه شان یکباره ریخته بودند روی سر خانم جان. دخترخاله خودش و خواهر یاسر تا چند دقیقه پیش آنقدر بالای سرش حرف زده و از بچه و حال و روزش پرسیده بودند که دیگر تاب از کف داده بود. آنها نرفته، زن دایی خودش و عمه شوهرش آمده بودند که سر تا پا سیاه پوش بودند.

خانم جان هم با پیراهن سیاه مخملش آمد توی اتاق، نشست کنار راضیه و گفت: «ببین این پیرهن خوبه! امروز کلی مهمون داریم می خوام یه لباس خوب تنم باشه.» زن جوان سرِ سنگینش را چرخاند و از سوزش جای عمل، آه کوتاهی کشید و جواب داد: «آخه این سیاهه.»

– عیب نداره، عوضش جنس خوبی داره.

راضیه از وقتی خانم جان پایش را به اتاق گذاشته بود با دیدن حال و روزش می خواست بپرسد چرا زن گریسته است، آخرش هم آب دهان تلخش را قورت داد و پرسید: «چی شده خانم جان؟ گریه کردین؟»

پیرزن چشمان سرخش را به زمین دوخت و گفت: «نه راضیه جون، طوری نشده، دود این اجاقه رفته تو چشَم. دیشبم خوابم نبرده.» بعد زود بلند شد و عکس یاسر را از روی طاقچه آورد و نشست جلوی پنجره، طوری که دیگر راضیه حیاط را نمی دید.

– پس شما عکس یاسرو برداشته بودین؟

پیرزن هاج و واج به راضیه نگاه کرد.

– همون دیروز فهمیدم. عکس یاسر جابه جا شده بود.

خانم جان هیچ نگفت و راضیه پرسید: «غیر از شما کس دیگه ای اومده تو اتاق من؟» زن مِن مِن کرد تا جواب مناسبی برای عروسش بیابد که آخرش گفت: «هفته پیش که توی بیمارستان بودی، ناصر گفت دلش برا داداشش تنگ شده، منم اومدم اینجا و قاب عکس توی طاقچه رو براش بردم.»

– عکس یاسر که توی آلبوم بود!

– آره بودش ولی این عکسه قشنگ تره. راستشو بخوای. ..

عزت در را باز کرد و از خستگی کنار دیوار ولو شد.

– چی به هم می گین شما دو تا؟ من که مُردم از خستگی.

خانم جان از جایش بلند شد و گفت: «هیچی، داشتم می گفتم این عکس یاسر خیلی قشنگه.» و با پیراهن سیاهش رفت.

– طفلک بچه داشت از گشنگی تلف می شد. ماشالاه ماشالاه چه چشمایی داره، حالشم خوب شده، گفتن فردا مرخصش می کنن.

– مامان به من بگو چی شده؟ همه تون انگار دارین یه چیزی رو از من قایم می کنین.

– چیزی نیست مادر. دل نگرانی نکن این یه چیکه شیرتم خشک می شه.

صدای قرآن از گلدسته مسجد نزدیک خانه، ناگهان پخش شد توی حیاط و از حیاط سرک کشید به گوش های راضیه. زن پرسید: «وقت اذونه مامان؟»

– نه دارن قرآن می خونن. الانه که دیگه آقات و بچه ها برسن. یه چند روزی می مونیم بعداً همه با هم می ریم تهرون.

– مامان، یاسر طوریش شده؟

– بازم که شروع کردی. باور کن خسته ام، تا برم بیمارستان و برگردم از نفس افتادم. تو خیابون داشتن کمک های مردمی رو می فرستادن جبهه. راه بندون شده بود. کلی پیاده اومدم.

عزت بلند شد و خواست خودش را از زیر نگاههای دخترش خلاص کند که راضیه از درد آهی کشید و گفت: «مامان داری می ری، ناصرم صدا کن.»

– ناصر سرش تو حیاط مشغوله، چیکارش داری مادر؟

– شما صداش بزنین.

تا آمدن ناصر انگار چن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.