پاورپوینت کامل در صبحگاه بیست و یکم ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در صبحگاه بیست و یکم ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در صبحگاه بیست و یکم ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در صبحگاه بیست و یکم ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۸

هوا، بسیار سرد و تاریک بود و از آسمان به آرامی و لطافت برف می بارید; انگار کسی پنبه ها را، رشته می کرد و از بالا به
زمین می ریخت، باد جانسوز و تندی که از کوههای جنوبی شهر می وزید از روزنه های پنجره، با صدای ترسناکی که
بی شباهت با زوزه گرگ نبود، وارد اتاق می شد.

لامپ اتاق خاموش بود اما با نور چراغ برق خیابان روشن بود. در دو سمت اتاق تختخوابی قرار داشت که روی یکی از آندو،
مرد جوانی خوابیده بود، که از خروپف اش چنین بر می آمد بسیار خسته است روی تخت دیگر دخترکی دراز کشیده بود
و صدای آه و ناله اش، به آرامی در جان سکوت رسوخ کرده، آنرا جریحه دار می ساخت. کنار تخت دخترک، خانم جوانی با
لباس سیاه و روسری سبزی نشسته بود چشمانش سرخ و متورم و بسیار هم خسته بنظر می رسید. از جای برخاست و
دستی به شیشه پنجره کشید و بخار قسمتی از آن را پاک کرد تا بتواند بهتر بیرون را نگاه کند بعد هم سرجایش نشست.

ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما شهر هم چنان شلوغ بنظر می رسید. درهای حرم باز بود و مشتاقان، گروه، گروه
داخل و یا خارج می شدند. گلدسته ها چراغانی بود و بیرقهای سیاه دور تا دور حرم با حالتی موزون اما محزون در افت و
خیز بودند. برف، پشت بام های حرم و کنار و گوشه های خیابان را پوشانده و زیر نور چراغها، رنگ ارغوانی به خود گرفته
بود. گنبد طلائی حرم از همه نمادها زیباتر و جذاب تر به چشم می آمد. تنها درختان سرو و کاج اطراف حرم بودند که در
زیر برفها مانده ولی هم چنان سرسبزی خود را ابراز می کردند.

از ماذنه های شهر صدای غم انگیز ناله ها و عزاداریها بگوش می رسید از بلندگوی منازه حرم صدای مداحی رساتر از همه
به گوش می رسید که در شهادت مولی امیرالمؤمنین (ع) با صوتی محزون اشعار می خواند… همه گویند علی مظلوم
است. آن بحق بسته زحق محروم است… خانم جوان که دستی بر پیشانی دخترش نهاده بود چشم به گلدسته های حرم
دوخته بود و از دیدگانش همچون باران اشک می بارید و زیر لب چیزهائی را زمزمه می کرد. در این حال به دیوار تکیه داد و
به فکر فرو رفت و بیاد آن شب که بیش از یک ماه از آن نمی گذشت; افتاد که تمام خوشی ها و امیدهای شان در چاه تاریکی
و غم سقوط کرده بود.

دخترک یکباره مریض شده بود و تب سردرد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفته بود و تا صبحگاهان از رنج و درد می نالید.
صبح روز بعد پدر و مادرش او را به دکتر نشان دادند و پزشک پس از معاینه، صلاح کار را در این دید که آنها دخترشان را
به متخصص گوش، حلق و بینی نشان دهند. پدر و مادر فاطمه زیاد مریضی او را جدی نگرفتند با این حال روز بعد او را به
متخصص مربوطه نشان دادند. پزشک علاوه بر تجویز یک سری داروها، دستور آزمایشاتی را داد که می بایست از دخترک
به عمل می آمد. در آخر هم به والدین او امیدواری داد که: زیاد نگران نباشید چیز مهمی نیست… دو روز بعد پزشک
متخصص با مشاهده نتیجه آزمایشات قدری رنگش تغییر کرد با این حال دستور عمل هایی را صادر کرد و والدین فاطمه
به امید پایان یافتن دوره سه روزه نقاهت او، به منزل بازگشتند. اما از همان شب حال فاطمه برای دومین بار بهم خورد
بطوری که از شدت درد حلق و سینه یک لحظه نتوانست قرار بگیرد تا جایی که پدر و مادرش وادار شدند او را به اورژانس
ببرند. پزشکان هر کدام بنابه تشخیص خودداروئی تجویز می کردند که تنها آرام بخش بود، هر روز که می گذشت فاطمه
بیماری اش عود می کرد و شادابی و خرمی چند روز پیش او به آهستگی رخت بر می بست. مراجعات مکرر پدر و مادرش به
پزشکان متعدد با تخصص ها و بوردهای مختلف نتیجه ای بهمراه نداشت و هر بار ناامیدتر از دفعه قبل به خانه باز
می گشتند و در باور ناباورشان چیز مبهم و تاریکی رخنه می کرد که حتی فکر آن، آنها را عذاب می داد.

یک هفته به این منوال گذشت و دخترک معصوم لاغر و صورتش زرد و زار شده بود، دیگر پزشکی نبود که والدین فاطمه
به مطبش مراجعه نکرده باشند اما هیچکدام از آنها نتوانسته بود قدمی در جهت درمان فرزندشان بردارد. آهسته،
آهسته، چشمان خرمائی رنگ فاطمه در کاسه سرش به نجوا می نشست که از دردی جانکاه سخن داشت…

دخترک برای سلامتی و حضور در سر کلاس تقلا می کرد اما درد همچون تار عنکبوت تمام وجودش را در خود پیچیده
بود، همکلاسی هایش به ملاقات او می رفتند و این باعث تشویق و تشویش خاطر او می شد. گاه به روزهائی می اندیشید که
همانند سابق به جمع دوستان و روزهای سلامتی اش بر می گردد و گاه به ناتوانی و یاس که شاید هرگز به آن دوران دست
نیابد.

با گذشت ده روز از آغاز مریضی او، پزشکان بیمارستان بهشهر از درمانش عاجز و ناتوان ماندند. همه فامیل ها و نزدیکان
بمانند والدین دخترک به این نتیجه رسیدند که مریضی او حاد و جدی است و بایستی چاره ای اندیشید. در پی نشست ها
و مشورتها، تصمیماتی را اتخاذ کردند تا با شتاب بیشتری بتوانند به بحران، پیش آمده خاتمه دهند. اما همه شتابها در
مقابل سرعت سرسام آور مریضی فاطمه خیزش لاک پشت واری بیش نبود. تعدادی از پزشکان ساری در پی علاج او
سیج شدند اما تنها چیزی که توانسته بودند بدان برسند لاعلاجی درد فاطمه بود که با گشذت هر روز قسمتی از طومار
حیات او بسته می شد. دل دخترک هوای روزهای خوش گذشته را کرده بود و همواره با مادر و دیگران درباره آن صحبت
می کرد انگار مادر و یا دیگران می بایست اجازه می دادند او از جای برخیزد شاید این تنها نمودی از ذهن کودکانه او بود که
اینگنه ظهور می کرد. دیگر سایه شوم ناامیدی بر سر پدر و مادرش سایه افکنده بود; که فاطمه شاید برای همیشه از آنها
جدا و شمع وجودش خاموش شود…

خانم جوان به یاد آن لحظه، بعض اش ترکید و به شدت به گریه افتاد. گلدسته های حرم راست راست ایستاده انگار به
نظاره او (خانم جوان) ایستاده اند. برف روی قبه آنها فرود می آمد و از آن بالا آب شده در قسمتی جمع می شد و در قالب
قطرات درشتی به زمین فرود می آمد گویا از دیدگان آنها اشک جاری است، شیشه پنجره که همانند آن مادر جوان با بخار
پوشیده شده بود بغض او هم ترکید و قطرات پشت سر هم از سر و روی آن جاری می شد. اتاق که در همراهی ساکنان
خویش، اندوهگین و سرد شده بود. همه چیز با مادر جوان با زبان بی زبانی اظهار همدردی می کرد. فاطمه از خواب
بیدرا شد و با دستان کوچک خویش دست مادر را که روی پیشانی اش بود گرفت قدرتی در دست هایش نبود اما یک دنیا
محبت را روی دست مادر نهاده بود به آرامی گفت: مامان جون… ماماجون و به سرفه افتاد و اندکی بعد ادامه داد: داری…
داری گریه می کنی؟ مادر که خم شد و دست دخترش را بوسید به زحمت لب گشود و گفت: نه مادر. بعد برای
کنترل کردن خود لبانش را گزید دخترک گفت: مامان جون… من… من گرمی اشک تو رو دست هام حس کردم آره داری
گریه می کنی. ولی خواهش… خواهش می کنم گریه نکن… مامان… ماماجون… من، باز هم سرفه برای لحظاتی حرفش را
قطع کرد و بعد گفت: من بزودی خوب میشم… خوب میشم. این جمله در خرمن عاطفه مادر آتش افکنده بود هر چه
سعی کرد جلوی گریه اش را بگیرد نتوانست درونش همان آتشفشانی بود که گداخته ها با فوران از دل آن بیرون می ریخت.
شوهرش از خواب بیدار شد و دستی به چشمانش کشید و به ساعت نگاه کرد. ساعت، دو شب را نشان می داد بعد رو به
خانمش کرد و گفت: سیده مریم; سیده مریم; باز هم داری گریه می کنی؟ تو رو خدا بس کن دیگه، به خاطر فاطمه
تمومش کن، پاشو، پاشو بیا بگیر بخواب از دیشب تا حالا نخوابیدی، حالا نوبت منه که بیدار بمونم.

مریم امتناع ورزید ولی به اصرار شوهرش و با بی میلی دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت. پدر کنار دخترک نشست و
با دستمال خونابه ای که از کنار لبان تا روی گلوی متورم اش را پیموده بود را پاک کرد. و بوسه ای سرد اما با یک دنیا عشق
و علاقه روی پیشانی داغ و تب کردهئ او نهاد و گفت: بخواب عزیزم; بخواب باباجون، مامانت دلش گرفته، خوب همه آدما
اینجوری اند. برای سبکی دل، گریه چیز

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.