پاورپوینت کامل در سایه ضریح(۳) ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در سایه ضریح(۳) ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در سایه ضریح(۳) ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در سایه ضریح(۳) ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۰

توفیق خدمتگزاری

رمضان ترابی هستم. اهل ساوه و حدود ۲۸ سال است به عنوان خادم حرم حضرت معصومه(س) مشغول خدمت هستم.
اولین بار که با پدر و مادرم برای زیارت قبر بی بی به قم آمدیم، خیلی خوشحال بودم. حرم خیلی شلوغ بود. زن و مرد در
حال زیارت بودند. آن وقتها قسمت مردها از زنها جدا نبود. دور ضریح مشغول زیارت بودم، نگاهی به قبر مطهر حضرت
معصومه(س) انداختم و زیر لب گفتم:

– بی بی جان دلم می خواد در آستانه استخدام بشم و همین جا کار کنم، خودت کمکم کن.

ما در روستایمان کشاورزی داشتیم، کشاورزی درآمد زیادی نداشت. مدت زیادی نگذشت که به وسیله یکی از آشنایان در
حرم استخدام شدم. از ده به قم آمدم حدود شش ماه مستاجر بودم و خانه نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم خانه ای تهیه
کنم به آبادی رفتم، تعدادی گوسفند که داشتم فروختم و به قم برگشتم. مقداری از لوازم منزل را فروختم،۹ هزار تومان
جمع شد.۹ هزار تومان دیگر هم از بانک وام گرفتم. با این پول خانه کوچکی در خیابان هندیان خریدم. خانه را که خریده
بودم تعدادی از فامیل به دیدن ما آمدند هیچ چیز در خانه نداشتیم; حبوبات، گوشت، خواروبار همه چیز تمام شده بود.
کسی را هم نمی شناختم که از او پول قرض بگیرم یا کاسبی که در مغازه اش بروم و جنس نسیه بگیرم خیلی ناراحت بودم
نزدیک بود آبرویم برود. از خانه بیرون آمدم، با سرعت خودم را به حرم رساندم کنار ضریح شلوغ بود مردم مرا هل
می دادند، خودم را به ایوان طلا رساندم رو به قبله نشستم و حضرت معصومه(س) را به پدر و مادرش قسم دادم:

– خانم جان، آبرویم در خطر است. کلی مهمان برایم آمده، هیچ چیز در خانه ندارم.

پس از گفتن این حرف از جا بلند شدم و به سمت ضریح رفتم. توی دلم می گفتم خدایا به امید تو ناگاه دیدم روحانی
سیدی که بلند بالا بود و محاسن زیادی داشت از سمت چپ به من نزدیک شد. بی اختیار سلام کردم. جوابم را داد و
دستم را در دستش فشرد. مقداری پول در دست من گذاشت و خیلی زود از آنجا دور شد. به خانه برگشتم. دوچرخه ام را
برداشتم و خودم را به یک مغازه رساندم. همه چیز خریدم بعد از آن همه خرید و پر شدن خورجین هنوز پول زیادی
برایم باقی مانده بود این پول برکت زیادی داشت به خانه برگشتم خورجین پر را به آشپزخانه بردم و خالی کردم خانمم
شگفت زده پرسید:

– شما که پول نداشتی اینها را از کجا آوردی؟ نکند ضریح را زده باشی. میایند دنبالتان پدرتان را در می آورند!

– به خدا قسم اینها را حضرت معصومه(س) داده، با بی بی درد دل می کردم کنار ضریح بودم سیدی آمد و مقداری پول
به من داد.

آن روز گذشت ما به برکت آن پول تا چند ماه راحت بودیم و من از حضرت معصومه(س) سپاسگزار بودم که جلوی
مهمانها سرافرازم نمود.

همزمان با استخدام من دو نفر دیگر هم استخدام شدند ولی دوام نیاوردند چون لازمه کار ما مرتب بودن و انضباط بود و
آنها نتوانستند تحمل کنند. آن زمان دکتر اقبال تولیت بود برادرش در شرکت نفت کار می کرد آدم از خود راضی و
مستبدی بود یک روز پیش معاون تولیت رفتم و گفتم:

– حقوق ما کم است.

– برو کافی است این پولی که می گیری از سرت هم زیاد است.

پس از شنیدن این کلام از معاون تولیت خیلی ناراحت شدم تصمیم گرفتم نامه ای بنویسم و خودم به دست اقبال بدهم.
اقبال روزهای دوشنبه به حرم می آمد وقتی می خواست کفشش را دربیاورد خم نمی شد و کفش را پرت می کرد. آن روز
دوشنبه نامه را آماده کرده بودم. در ایوان طلا بودیم که اقبال آمد. توی دلم گفتم:

– خدایا به امید تو یا از آستانه اخراج میشم یا حقوقم زیاد میشه!!

به اقبال نزدیک شدم و نامه را به او دادم نامه را گرفت و برای زیارت رفت وقتی برگشت تمام خادمین و کارمندان را
خواست یکی از همکارانم گفت:

– ترابی این چه کاری بود کردی؟ الآن اخراجت می کنند.

– من اول به امید خدا، دوم به امید حضرت معصومه(س) این کار را کردم.

اقبال جلوی ما به معاون توپید و گفت:

– حقوق خادمین را زیاد کنید. شما نباید بگذارید آنها جلوی تولیت را بگیرند بعد از این ماجرا ۵۰ تومان به حقوق ما
اضافه شد.

کرامات حضرت

در طول این سالها کرامات بسیار از بی بی دیده ام و خاطرات زیادی دارم. شب جمعه ای حدود ساعت ۷ مردی را دیدم که
دختری را به دوش گرفته بود و به سمت ایوان آینه می آمد. ایوان شلوغ بود، به مرد نزدیک شدم.

– پدرجان دخترت را بذار زمین خودش داخل شود.

مرد با حالت گریه گفت:

– تو درد ما را نمی دانی این مریض شده و تمام بدنش فلج شده خواب دیدم به من گفتند او را ببر قم حضرت معصومه(س)
شفایش می دهد. حال اگر شما می دانید مرا راهنمایی کنید که این دختر را جایی بگذارم تا خودم بتوانم زیارت کنم.

به مرد کمک کردم دختر را بردیم پایین پا که آن موقع خیلی باریک بود اما حالا بزرگ شده پای او را به ضریح بستیم
حدود ساعت ۸ بود مرد رفت و مشغول زیارت شد. ساعت ۵/۱ شب من و چند نفر دیگر از خدام در رواق نشسته بودیم که
صدای جیغ بلندی را شنیدیم با عجله خودمان را به ضریح رساندیم دخترک شفا یافته بود از خوشحالی در حال گریه
کردن بود و نمی دانست چه کار باید انجام بدهد. مردم دور او جمع شده بودند و دست و پایش را می بوسیدند عده ای
می خواستند برای تبرک لباسهایش را پاره کنند اما ما جلوی آنها را گرفتیم همه می خواستند بدانند چگونه شفا گرفته به
دخترک گفتم:

– چطور شفا گرفتی؟

– خواب بودم دو خانم آمدند یکی قد بلند و دیگری قد کوتاه خانم قد کوتاه به من گفت خدا شما را شفا داده است بلند شو
تو خوب شده ای گفتم نمی توانم اما او اصرار کرد با حالت گریه دوباره گفتم نمی توانم بلند شوم خانم قد کوتاه اصرار کرد.
من از جای خود بلند شدم و دیدم خوب شده ام. آن دو خانم از درب پیش رو بیرون رفتند و غیب شدند.

زنی همیشه ده جفت جوراب و دستکش را که خودش بافته بود بین خدام تقسیم می کرد. روزی به زبان ترکی به او گفتم:

– مادر چرا جوراب و دستکش را به دفتر نذورات نمی دهی؟

– چون خادمین را دوست دارم و می خواهم خودم به دستتان بدهم. شما خیلی زحمت می کشید. یک روز که هوا سرد بود
و برف می آمد، دیدم شما با پای برهنه قسمتی از ایوان را تمیز می کردند و سردی را تحمل می کردید. همان موقع نیت
کردم هر سال که می آیم ده جفت دستکش و جوراب که با دست خود بافته ام بیاورم و به خادمین بدهم.

زن علاقه خاصی به حضرت معصومه(س) داشت. اهل تبریز بود. شغلشان کشاورزی بود. بعضی اوقات که می آمد به هر
کدام از ما یک کیلو بادام ریز می داد.

یک روز در حرم بودم یکی از همشهریانم را دیدم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.