پاورپوینت کامل شفای امید و عشق ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شفای امید و عشق ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شفای امید و عشق ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شفای امید و عشق ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۱

مدتها بود که او با ویلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر می گذاشت تا شاید دستی پنهان بتواند دردش را درمان کند. با
امیدمی رفت ولی نا امید بر می گشت. تمام هستی خود را صرف درمان کرده بود و خانواده اش در تنگدستی به سر می
بردند. پیرمرد خلقش تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، که همواره او را تا عمق درد و اندوهش;
همراهی می کردند. شرمسار بود. شبها تا نیمه در میان درد و ناله غوطه می خورد. سه سال و اندی بود که درد تمام
وجودش را فرا گرفته بود. برای درمان بیمارستانهای مشهد و تهران را بی هیچ نتیجه ای پشت سرنهاده بود. خودش هم می
دانست که باید به تدریج بمیرد. ولی امیدبه زندگی و اهل بیت (ع) او را به تقلا وا می داشت.

هر روز صبح همانند دوران سی ساله کارمندی اش در اداره دارایی،از خانه خارج می شد تا در حرم امام رضا (ع) به
آرزویش دست یابد. اهل محل با نگاهی ترحم آمیز با وی احوالپرسی می کردند، به اوقوت قلب می دادند. می دانست
چهره های مهربان همسایگان، در پشت سرش حالت ترحم می گیرد و با زمزمه های دردناک دلسوزانه همراه می شود.

آن روز برف ملایمی مشهد را سپید پوش کرده بود; باد سوزناکی ازطرف غرب می وزید و با سرعت از روی شهر
می گذشت. آسمان تاریک وکدر می نمود. بارش برف با طراوت و سبکبالی ادامه داشت و بادبا زوزه وحشتناکی آن را بدین
سو و آن سو می پراند. چراغهای خیابانها روشن بود; ماشین ها به آرامی و با دود و بخار برفهای سپید را زیر پا له می کردند
و خطی سیاه و چرکین بر جای می گذاشتند. رد ویلچر بر برفهای پیاده روی منتهی به حرم هر آشنایی رامتوجه پیر مرد
می کرد که طبق معمول به حرم می رفت. شهر خلوت وخاموش می نمود. پیر مرد تنها به گلدسته های براق و زرد حرم،
که استوار در میان باد و کولاک ایستاده بود، نگاه می کرد. گلدسته ها نیز هر روز صبح به اشتیاق دیدار او تا پس کوچه ها
سرک می کشیدند! وقتی وارد صحن شد. جوانی گندمگون با قامتی بلند وموهای مجعد، در پشت ویلچرش قرار گرفت و
با لبخندی مهر آمیزبالهجه جنوبی گفت، پدر جان! تو این هوای سرد و برفی چرا بیرون اومدی؟ پیرمرد سرش را چرخاند،
و لبخندی زد گفت: تو برای چه اومدی پسر جون.

من !؟ ساعت نه باید بروم دانشگاه، سرویس مون جلوی در حرمه،اومدم زیارتی بکنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستی؟
چه رشته ای می خونی! جوان، که ویلچر را به جلومی راند، گفت الهیات. راستی نگفتی چرا تو این هوا اومدی بیرون،
زائری نه؟ از لهجه ات معلومه که اهل شمالی پیرمرد که به گنبد حرم نگاه می کرد. آهی کشید و گفت، عشق تعریف نداره،
اهل رستمکلای بهشهرم ولی عمریه مشهد زندگی می کنم.

جوان نفس عمیقی کشید و ساکت ماند. صحن حرم قدری خلوت تر ازهمیشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و
گنبد و گلدسته هابا رنگهای دلپذیرشان چون دسته گلی بر فراز همه زیبایی ها جاخوش کرده بودند. وقتی در ورودی حرم
رسیدند، پیرمرد صمیمانه جوان را دعا کرد و گفت: خدا برات بسازه، خیر ببینی، دستت دردنکنه، من داخل حرم نمی رم.
گوشه ای از کفش کن را نشان داد وگفت جام اونجاست، خدام کمکم می کن. جوان برای پیرمرد دعا کردو پس از
خداحافظی در میان جمعیت ناپدید شد.

پیرمرد در مکان همیشگی اش قرار گرفت. قدری خود را جابه جا کرد و از لا به لای زائران به ضریح خیره شد. رنگش تغییر
کرد و اشک به آرامی درچشمانش حلقه زد. دست ها را ستون صورتش کرد. لبانش می لرزید. انگار دهانش را بسته بودند.
بغض گلوی نازکش را می فشرد.

لب گشود، سفره دلش را پهن کرد و کلمات را کنار هم چید: آقا… علی بن موسی الرضا (ع)… علیلم، الان دو ساله که میام
و دست خالی بر می گردم شما غیرشیعیان را محروم نمی کنید، ولی من… گریه کلماتش را به هم ریخت. آقا، آقاجون،
توجهی به من بفرما. های های گریه اش زائرانی را که وارد و یا خارج می شدند، متوجه او می کرد. او بی توجه به اطرافش
حرف های دلش را بریده بریده می زد: آقاجون… اسمم ابوالفضله… ماه شعبان هم رسیده… آقا، جون خواهرت بی بی
معصومه خلاصم کن.

می بینی آقا با این وضع اومدم تا بگم خسته شدم… آقا جون قهر نمی کنم; ولی دیگه مزاحم نمیشم. مدتی در حال و هوای
خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع کرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبری نبود. صورت
پیرمرد گشاده و باز می نمود و دلش سبک شده بود. به ویلچرسکندری زد و به تندی حرم را پشت سر نهاد. در شهر جنب
و جوش بیشتری به چشم می خورد. برفها به سرعت آب می شد. صدای الله اکبر از گلدسته ها و ماذنه های مساجد شهر تا
دل افلاک راه می پیمود. وقتی که او به خانه رسید. دخترش زهرا نگران و آشفته به کمکش شتافت و با گلویی بغض کرده،
گفت: مامان… مامان بابااومده. پیرمرد شاداب و سبکبال حالشان را پرسید. زهرا گفت: بابا چرا تو این هوا رفتی بیرون می
دونی چقدر دلواپس بودم داشتم دق می کردم. پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: نگران نباش باباچیزی ام نمیشه، همسرش به
کمک دختر آمد و گفت: قانع شدی؟ آره معصومه خیلی سبک شدم. این بچه داشت دق می کرد. آخه مرداین بچه، سال
آخرشه، باید درس بخونه نباید…. پیرمرد دستکش را از دست بیرون آورد و گفت: دیگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا،
بابا جون غصه منو نخور، حالا کمک کنید بیام پایین. شب جمعه بود و برف به شدت می بارید. پیرمرد در اتاق کوچک
خود،که رو به حرم بود، روی تخت چوبی اش دراز کشیده بود و به آسمان نورانی و گلدسته های حرم نگاه می کرد.

خانه خلوت و ساکت بود و بچه ها علیرغم مخالفت مادر به حرم رفته بودند. همسرش نبات داغ برایش آورد. او به
حمت خود را روی تخت جابه جا کرد، به دیوار تکیه داد و گفت: می دونی معصومه تنهاآرزوم اینه که این بچه ها سر و سامون
بگیرن.

زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا کمک می کنه. صدایش گرفته بود گویا گلویش بغض کرده بود. از
جای برخاست و به بهانه کاری از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جای همیشگی اش بتواند دلش را سبک کند.

سپیدی به تازگی پای به عالم گذاشته بود که بیدار شد. به زحمت خود را جابه جا کرد، عرق سردی روی صورتش نشسته
بود. احساس خوشی وجودش را فرا گرفته بود. به فکر خوابش بود و بارها وبارها از اول تا آخر آن را مرور کرد. همسرش
متعجبانه پرسید. چیه، چیزیت شده؟

نه، پس چرا بیداری بهتون می گم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را برای آنها تعریف کرد و همه خوشحال
شدند.

محمد گفت: خوب بابا جون کی می ریم قم؟ زنش گفت: کاش علی هم اینجا بود، طفلکی اگه بدونه باباش چه خواب دیده
از زهدان تااینجا یه سره می آد. پیرمرد بیشتر از همه احساس غرور و شادی می کرد. بچه ها اصرار داشتند بدانند که پدر
چه وقتی به قم می رود;اما او می گفت: صبر کنید ببینم چیکار باید بکنم. ولی خواهش می کنم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.