پاورپوینت کامل عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید حاج علی صیاد شیرازی ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید حاج علی صیاد شیرازی ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید حاج علی صیاد شیرازی ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید حاج علی صیاد شیرازی ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

عملیات مرصاد

دو سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقی ها) سوء استفاده کرد وقتی که قطعنامه
پذیرفته شد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت تازه داشت جمهوری اسلامی قطعنامه را می پذیرفت که
عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از ۱۴ محور در غرب کشور، هجوم
آوردند. آنهایی که با جغرافیای منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته تنگه با وسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم
پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت شهر، سومار، سرنی تا مهران حدود ۱۴ محور، دشمن آمد
داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، ۴۰ تا ۵۰ هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات،
خیلی وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توی خانه بودم; یک دفعه
ساعت ۳۰/۸ شب از ستاد کل (که من الان در آنجا کار می کنم که در آن موقع معاون عملیاتش یکی از برادران سپاه بود.)
به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو می آید. همین جوری سرش را
انداخته پائین می آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت:
نمی دانیم گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می شود کرند، بعد از
کرند، می شود اسلام آباد غرب و سپس نیز می آید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو می آید. گفتم: این چه جور
دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمی دانیم. گفتم: حالا از ما چه می خواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه
گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کاره ای؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولی
نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی میخواهی، بگو ما می نویسیم. ما هر چه فکر
کردیم، دیدیم مغزمان کار نمی کند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید
که ساعت ۳۰/۱۰ آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. هواپیما آماده کردند.
ساعت ۳۰/۱۰ رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشری است. مردم ریختند بیرون شهر از شدت
وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ کس نمی تواند حرکت کند.
طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم تا ساعت ۳۰/۱ شب ما دنبال
این بودیم، این دشمنی که دارد می آید، کیه؟ ساعت ۳۰/۱ شب یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام آباد
بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر.) شهر را گرفتند آمدند
پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند.) گرفتند.فرمانده،
سرهنگی بود. حرفشان را گوش نمی کرد. همان جا اعدامش کردند و می خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توی مردم
گیر کردند، چون مردم بین اسلام آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده. پس اولین
کسی که جلوی آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی » که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون
عملیاتی در ستاد کل بود گفتم: فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توی جبهه
مانده اند.
اینجا کسی را نداریم; هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت ۵ صبح آماده شوند، من
می روم توجیه شان می کنم. (از زمین که کسی را نداریم.) با خلبانان حمله می کنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز
می زند، می گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که
پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را می شناختم، چون با اکثر آنها خیلی به
ماموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصاری » بود. گفتم: صدای مرا می شناسی؟ تا
صدای ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسی کرد. فهمید. گفتم: همین که می گویید، درست است. ساعت ۵ صبح
خلبانها آماده باشند تا من توجیه شان کنم. صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم و گرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب
می شود; ۵ صبح، ما رفته بودیم; همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیه شان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا
هلی کوپتر جنگی کبری، یک ۲۱۴ آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند
تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبری را داشتیم; خودمان توی هلی کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو
جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می رفتیم نگاه می کردیم، مردم سرگردان را می دیدیم. ۲۵
کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چال زبر که الان، اسمش را گذاشته اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم،
وضعیت غیر عادی است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می کنند. ملائکه و فرشتگان
بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها ماموریت داده بود؟! معلوم نبود.
هلی کوپتر داشت می رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل اون ور خاک ریز، پشت سرهم تانک، خودرو و نفربر همین جور
چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور
بزنید و گرنه ما را می زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم; رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد
که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می توانستم صحبت کنم; به خلبان گفتم: اینها را
می بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دوتا کبری ها رفتند به طرف ستون،
دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟
گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارو؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود
که ظاهرا مثل خودی ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را
بزنیم! برای ما مسئله دارد; فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم
حدودا ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجه هایم مشخص نشود، از این
بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلی کوپتر. عصبانی بودم، نارا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.