پاورپوینت کامل چاووش کربلا ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چاووش کربلا ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چاووش کربلا ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چاووش کربلا ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

>

مأمور دستی به چشمان مرطوبش می کشد و خطاب به «زید» می گوید:
ـ دوست خوبم! راستی که مرا از خواب غفلت بیدارکردی و به راه راست هدایتم نمودی. اینک خودم را به دربار خلیفه
می رسانم و حقایقی را که دریافته ام به او می گویم؛ هرچند به قیمت جانم تمام شود.

سخنش که تمام می شود، اسباب کار و کشاورزی اش را به کناری می گذارد و راه می افتد. زید نیز که نگران جان او
است، به دنبالش می رود و او را در این سفر مخاطره آمیز همراهی می کند.

خورشید فضای شهر بغداد را فرا گرفته، اشعه سوزانش را به تن و جان رهگذران می تاباند. مسافران تازه از راه رسیده
کربلا را گرما بی تاب کرده است. عرق، از سرو صورتشان می بارد. از رهگذران سطح شهر کاسته شده است. بیشتر مردم در
خانه ها و دکّان هایشان پنهان شده اند تا از تابش آتشین آفتاب در امان باشند.

مأمور همچنان به پیش می رود. زید نیز کمی عقب تر، او را همراهی می کند. چند کوچه و خیابان را طی می کنند. بعد از
ساعتی راه پیمودن، نمای بیرونی قصر خلیفه، توجه شان را جلب می کند. قصر بزرگ و مجلّلی است. کنگره های مرتفع آن،
سر به سینه آسمان می سایند. نور خورشید که به کنگره های برّاق می تابد، شعاع هایش به اطراف پراکنده می شوند. چنین به
نظر می رسد که ستون هایی از نور، سر به زمین فرود آورده اند. پاسبانان نیزه به دست، در جاهای مخصوص ایستاده اند.
تعداد کمی از آنها، با شمشیرهای حمایل، در حال گشت زنی هستند. مسافران تازه وارد، به آستانه در ورودی قصر
می رسند. مأمور، دستی به جیبش می برد و کاغذی را بیرون آورده، به پاسبانان نشان می دهد و می گوید:

ـ از کربلا می آیم، از سوی خلیفه مأموریت داشتم تا قبر حسین را ویران کرده، زمینش را شخم بزنم.

درها یکی بعد از دیگری گشوده می شوند. مسافران قدم به داخل می گذارند. محلّ ملاقات با خلیفه، سالن بزرگ و
زیبایی است. کاشی های جذّاب و رنگارنگ، در و دیوار آن را زینت داده اند. همین طور فرش های زیبا و قیمتی که بر
زیبایی قصر افزوده است. شعله های روشنایی، در جاهای معیّن و با فاصله های مناسب، به هر سو نور می پراکنند. کرسی
خلیفه در انتهای سالن قرار دارد. او با لباس های مخصوص بر فراز کرسی اش نشسته است و با محاسن بلند و پرپشتش
بازی می کند. چندین صندلی نقش و نگاردار دیگر، در دو سوی کرسی او جاخوش کرده اند. خلیفه که چشمش به مسافران
تازه وارد می افتد؛ دست از محاسنش می کشد و با تکان دادن سر، آن دو را به جلو فرا می خواند. مأمور از جلو و زید از
عقبش به پیش می روند. در چند قدمی خلیفه می ایستند. مأمور چشمانش را به خلیفه می دوزد. در نگاهش نوعی خشم و
اضطراب نهفته است. قصر را لحظه ای سکوت مبهم فرا می گیرد. قبل از آن که خلیفه به سخن آید؛ مأمور سکوت سنگین
قصر را می شکند و با صدای بلند و محزون می گوید:

ـ سال ها به دستور تو تلاش کردم تا آثار حسین علیه السلام را محو کنم و قبر او را به مزرعه و تفریح گاه سرسبز تبدیل نمایم.
در این مدت، چیزهای عجیبی دیدم. هرگاه بر قبر او آب بستم، یا به زمین فرو رفت و یا راهش را کج کرده به سوی دیگر،
روان شد؛ هر قدر به مقدار آن افزودم، محدوده قبر به اراده خداوند از سطح زمین بلند شد و هرگز آب به آن مکان مقدّس
نرسید. آن وقت که مأموریت تو را پذیرفتم، در عالم مستی و نادانی بودم؛ اینک به برکت امام حسین علیه السلام ، نور ایمان در
دلم تابیده است و از گذشته خویش پشیمانم!

قیافه خلیفه دگرگون می شود. در آن حال، چشمانش را به هر سو می گرداند. می خواهد چیزی بگوید، اما طوفانی از
خشم مانعش می شود. مثل این که کینه هایش نسبت به حسین علیه السلام و نیاکانش تازه شده است. چهره درهم کشیده و
گونه های سرخ رنگش گویای همین هجوم دوباره کینه هاست. بیش از آن، حوصله تماشاکردن مأمور را ندارد. فریادش که
با نوعی لرزش همراه است، در سالن می پیچد:

ـ ببریدش، بکشید، جنازه اش را به دروازه شهر آویزان کنید… ریسمان به پاهایش ببندید و در کوچه ها و خیابان ها
بکشید… تا کسی این گونه جرأت گستاخی در حضور خلیفه را نداشته باشد.

پاسبانان مسلّح چون باد می رسند و همکار سابقشان را کشان کشان از قصر خارج می کنند

زید در آن گیرودار، خودش را به بیرون قصر می رساند. مدتی تنها و غریبانه در شهر ناآشنای بغداد سرگردان می ماند.
مدام چشمان هجران کشیده اش بارانی می شود. انبوهی از غم، روی دل محزونش سایه می افکند. با این حال، تلاش
می کند تا از سرنوشت دوستش آگاه شود.

روزی که در حال پیمودن خیابانی بود؛ چشمانش به پاسبانان خلیفه می افتد. آنها چیزی را در سطح خیابان می کشند و
با ایجاد رعب و وحشت به پیش می آیند. به سرعتِ قدم هایش می افزاید. سؤالی در ذهنش خلق می شود. لحظه ای به فکر
فرو می رود. جمله خلیفه از ذهنش عبور می کند:

ـ ببریدش، بکشید، جنازه اش را به دروازه شهر آویزان کنید… ریسمان به پاهایش ببندید و در کوچه ها و خیابان ها
بکشید… تا کسی این گونه جرأت گستاخی در حضور خلیفه را نداشته باشد.

پاسبانان به او نزدیک می شوند. چشمش به چیزی می افتد که روی زمین کشیده می شود. یک جنازه است؛ جنازه ای
بدون سر. طنابی به پاهایش بسته اند و خیابان به خیابان حرکتش می دهند. یک لحظه همه جا تاریک می شود.
چشم هایش تار می بیند. مثل این که تمام غم های عالم به سراغش آمده اند. به اطرافش چشم می دوزد. مردم در دو سوی
خیابان به تماشا ایستاده اند. لحظه به لحظه بر تعداد آنها افزوده می شوند. آنها متحیّر و وحشت زده به نظر می رسند. نفس
در سینه هایشان حبس شده است. گاهی به یکدیگر نگاه می کنند و با تکان دادن سر، از همدیگر می پرسند:

ـ چه جرمی مرتکب شده است؟!

پیکر بی جان، همچنان به روی زمین کشیده می شود از دست زید کاری ساخته نیست. چند قدم دیگر جنازه دوستش
را بدرقه می کند. دیگر توان راه رفتن ندارد. به گوشه ای می نشیند، حرکت شتابان جنازه دوستش را نظاره می کند. آنگاه
بارانی از اشک گونه های استخوانی اش را شستشو می دهند. گریه هایش آرام و خاموش است. لحظاتی را با اشک و اندیشه
می گذراند. از خودش می پرسد:

ـ چگونه جنازه دوستم را به دست آورم؟!

پاسخی نمی یابد. روزها را در پی جنازه می گذراند. سرانجام می شنود که جنازه را به چاه متروکه ای انداخته اند. چاه در
بیرون شهر
است. خودش را به آنجا می رساند. چشمش به پیکر متلاشی شده دوستش می افتد که روی آب های گندیده و تلنبار شده
چاه، شناور است. تنها و غریبانه، بیرون آورده تا ساحل دجله حملش می کند. به رسم رفاقت، غسلش داده و بعد از ادای
نماز، به خاکش می سپارد. از آن روز به بعد، بیشتر اوقاتش را سرِ خاک او می گذراند. وقتی خودش را به کنار قبر دوستش
می رساند؛ اوّل، آیاتی از قرآن را می خواند و بعد در امتداد تلاوت هایش به فکر فرو می رود. در عالم اندیشه با دوستش،
هم صحبت می شود.

آن روز نیز در کنار قبر دوستش نشسته بود؛ ناگهان ضجّه های دلخراشی تنش را می لرزاند. از جایش برمی خیزد. به
اطرافش چشم می دوزد. پرچم های سیاهی را می بیند که موج زنان، پیش می آیند و مردان و زنان سیاه پوشی که با آه و
ناله، راه گورستان را در پیش گرفته اند. ترس و حیرت، وجودش را فرامی گیرد. ناخودآگاه به سوی آنها راه می افتد. خودش
را به جمعیت می رساند. تابوتی آراسته با پارچه های قیمتی، در فراز دست های مردم جای دارد. بزرگان مذهبی، دولتی و
قبیله ای با لباس های مخصوص، پیشاپیش تشییع کنندگان در حال حرکت هست

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.