پاورپوینت کامل اذان ناتمام ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل اذان ناتمام ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اذان ناتمام ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل اذان ناتمام ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

>

مدتها مدینه را ندیده بود. زندگی در غربتِ آن شهر، آزارش می داد. شب ها تا دیروقت به فکر فرو می رفت. از جای
جای آن شهر، تصویری به ذهنش می آمد. از مسجد و خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، از خانه محقّر علی و فاطمه علیهماالسلام ، از کوچه
باصفا و دوست داشتنی بنی هاشم و… اما آن شب، قبل از آن که بخوابد، خاطره های گذشته بیش از قبل افکارش را
درنوردید. ذهنش به صحنه تاخت و تاز اندیشه های پرفراز و نشیبی تبدیل شده بود. متحیر مانده بود. نمی دانست با آن
همه تحولات روحی و فکری چگونه سحر کند؟ ساعتها گذشته بود و او همچنان می اندیشید. مرغ خوابش بال گشوده،
رفته بود. در نیمه های شب، بعد از ساعتها تفکر و سیر روحی، کم کم پلک های خسته اش به هم رسیدند. خواب، ساعتی
بین او و افکارش جدایی انداخت. دیگر آرام شده بود. موج افکار به ساحل ذهنش نمی زد. در آن حال، ناگهان چشمش به
شخصی افتاد که چهره نورانی اش دل او را برد. شخص پرنور و باصفایی بود. شباهتی به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم داشت. بیشتر
که دقت کرد، شناخت. خودش بود. تا شناخت، از خوشحالی خودش را گم کرد. مدتها بود که او
را ندیده بود. در این مدت، اتفاقات زیادی رخ داده بود. می خواست همه آن حوادث تلخ و شیرین را به او بگوید. به خودش
آمد. حضرت به نزدیکش رسیده بود. نگاهش کرد. گل تبسم، روی لبهای مبارکش روییده بود. فرمود:

ـ بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنی؟!

بیدار شد. باورش نمی شد. دستی به چشمانش کشید. از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم خبری نبود. یأس و نا امیدی به دلش سایه
افکند. افسرده و رنجور شده بود. بغضی در گلویش بند آمده بود. از اتاقش بیرون شد. شب، چادر سیاهش را همه جا
گسترانیده بود. مثل این که «دمشق» لباس سکوت و وحشت به تن کرده بود. نسبت به آن شهر احساس تنفر پیدا کرد. از
در و دیوارش ناشاد و گله مند بود. از حاکم و وزیرانش بیش از دیگران دلخور و ناخرسند شده بود.

دیگر خاطرات «مدینه» او را تنها نگذاشت. لحظه ای آرامش نداشت. بی تاب و بی قرار شده بود. جمله ای که
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به او فرمود؛ از مقابل دیدگان مرطوب و بارانی اش گذشت:

ـ بلال! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که من را زیارت کنی؟!

سخن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم تا سحر مشغولش کرد. با زدن سپیده از جایش برخاست. نمازش را که خواند، کوله بارش را بر
دوش افکند. راه افتاد و شهر شام را پشت سر گذاشت.

هرچه به مدینه نزدیکتر می شد؛ تصویر روشنتری از آن شهر دوست داشتنی به ذهنش می تابید و بر شور و شوقش
می افزود. همین طور رویدادهای گذشته بیشتر به خاطرش می آمدند. جنجال سختی در درونش ایجاد شده بود. خاطره
روزهایی که بر مأذنه مسجد شهر بالا می رفت و بانگ برمی آورد:

ـ اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر! اللّه اکبر!

گامهایش را سریع و بلند برمی داشت. دشتها، تپه ها و آبادی های بسیاری را پشت سر گذاشت. هنوز به شهر رسول
خدا صلی الله علیه و آله وسلم نرسیده بود.

بعد از ساعتها راه پیمایی مستمر، وارد شهر شد. از این که بعد از مدت ها غربت و افسردگی وارد آن شهر می شد؛
شادمان به نظر می رسید. خوشحالی اش را از چهره
برافروخته و لبان شگفته اش می شد خواند. گام برداشتن در شهر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، برایش لذت بخش بود. یک راست خودش
را به مسجد رسول خدا رساند. خودش را به قبر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چسباند. بخشی از آن را در آغوش کشید. چند مرتبه لبانش را
به قبر نزدیک کرد. چشمانش را بوسه گاه گرد و غبار حرم نمود. چند قطره باران از آسمان ابرآلود دیدگانش به گونه های
آفتاب زده اش فرو افتاد. بغضی که از مدتها در گلویش بند آمده بود؛ ترکید. در آن حال، شروع کرد با پیامبر درد دل کردن:

ـ مولایم! تو که رفتی، همه چیز عوض شد. بین سفید و سیاه و آقا و غلام فرق گذاشتند. دیگر، از سیاهان و مظلومان
حمایت نمی شد. من که مؤذّنت بودم؛ شدم یک غریبه نامحرم. من که هیچ، خیلی ها این طور شدند. حتی برادرت علی.
مظلومیت او از من هم بیشتر بود. خودم دیدم که طنابی به گردنش آویخته، سوی مسجد می کشیدند. از فاطمه ات که
نپرس! بعد از آن که بین در و دیوار قرارش دادند؛ زمین گیر شد. وقتی که میخِ در به سینه دردمند و پر اسرارش فرو رفت،
شد مادر یک شهید. هنگامی که فهمید شوهرش را می برند، ناله کنان به دنبالش دوید و گفت:

ـ نمی گذارم همسرم را ببرید!

بعد از علی و دخترت، سراغ من نیز آمدند. آن روز

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.