پاورپوینت کامل (کرامات فاطمیه) ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل (کرامات فاطمیه) ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل (کرامات فاطمیه) ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل (کرامات فاطمیه) ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

زن همه جا را گشته بود. این اتاق، ایوان، توی حیاط، همه جا، چند بار صدا زده بود و کسی جواب نداده بود. سرش
گیج می رفت. دستش را روی سرش گذاشت. چشمانش سیاهی می رفت. حالش به هم می خورد و گرما اذیتش می کرد.
کلافه شده بود. دانه های عرق از پیشانی اش روی دامن می افتاد. رنگ صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود.

ـ مهدی، مهدی، مادر! پس شماها کجائید؟

از جا بلند شد و به طرف حیاط راه افتاد. از نیمه راه برگشت. چادرش را به سر انداخت. درد، امانش را بریده بود. دوباره
به سمت حیاط راه افتاد. این طرف و آن طرف، همه جا را نگاه کرد. چند منزل آن طرف تر بچه ها بازی و سر و صدا
می کردند. پلکهایش را روی هم گذاشت. صدا، آهنگ خاصّی داشت. کبوتر خیالش به آینده ای نه چندان دور، پرکشید. بچه
خودش را در میان بچه های دیگری دید که بازی می کرد. می نشست و پا می شد و گاه برمی گشت و می خندید و برای مادر
دست تکان می داد. از شدت درد خم شد، خودش را داخل حیاط کشید و در را بست…

چشمانش را که گشود، خودش را روی تخت بیمارستان دید. مهدی بالای سرش نشسته بود. نگرانی در چهره اش
موج می زد.

ـ بالاخره به هوش آمدی؟ خب، حالت چطوره؟ الآن چطوری، خوبی؟

زن با نگاه به او فهماند که حالش خوب است. مرد تکانی به خودش داد و از جا بلند شد.

ـ خب الحمدللّه، خیالم راحت شد. الآن سه ساعته که بی هوشی، من برم اتاق دکتر و برگردم. تو هیچ چیز احتیاج
نداری؟

زن سرش رابالاانداخت. لبانش بی حس بود.

* * *

صدای دکتر توی گوشش پیچید. نگاهش را به کف زمین دوخت. سرش داغ شده بود. دکتر ورقه را جلوی مرد گذاشت.

ـ حالا دیگه گفتنی ها را من گفتم. می خواهید بچه سالم به دنیا بیاد، مرگ مادرش حتمیه؛ اگر هم بخواهید مادر سالم
باشه، بچه از بین میره. دیگه خودتون تصمیم بگیرین.

مرد نگاه از زمین برداشت و به چشمان دکتر خیره شد.

ـ یعنی می فرمایید هیچ کاری دیگر نمی شه کرد؟ آقای دکتر! به خدا قسمتون می دم اگه جای دیگه می تونند کاری
بکنند، بفرمائید ببرمش.

باز دکتر سرش را پایین انداخت.

ـ واللّه منم خیلی دلم می خواست یک کاری بکنم؛ با دکترهای دیگه هم صحبت کردم تا شاید درصد زنده موندنشو
بالا ببریم. اما چکار کنیم ما هر کاری از دستمون برمی اومد، کردیم؛ توکّلتون به خدا باشه. برید در خونه اون، کمکتون
می کنه. بالاخره تصمیم خودتون رو بگیرید و زود جواب بدید. بیشتر معطل بمونه، بیشتر زجر می کشه.

از اتاق دکتر که بیرون آمد هنوز گیج بود. مادرش با دیدن او از جا بلند شد:

ـ خب چی شد، دکتر چی گفت؟

مرد روی نیمکت نشست. مادرش چادرش را روی سرش محکم کرد و کنار پسرش نشست:

ـ زنگ زدم شهرستان، مامانش بیاد. اون بنده خدا خیلی خوشحال شد بعدِ مدّتها نوه دار میشه. الآن دیگه پیداش
می شه.

مرد سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود.

ـ چرا حرف نمی زنی، ده حرف بزن، ببینم دکتر چی گفت؟ نوه ام داره به دنیا میاد، تو ماتم گرفتی؟!

در حالی که چیزی یادش آمده باشد، از جا بلند و رو به روی پسرش ایستاد.

ـ چرا حرف نمی زنی، بگو ببینم چه بلائی سر عروسم اومده!

بغض سنگین راه گلوی مرد را بسته بود و اجازه حرف زدن به او را نمی داد. از جا بلند شد و به دیوار تکیه داد. چشمان
زن از حدقه بیرون زده بود. صدایش به لرزه افتاد:

ـ هان، بگو ببینم چی شده؟

مرد نگاهش را به چهره پیر و فرسوده مادر دوخت. لبهایش را حرکت داد:

ـ دکتر گفت: یا بچه زنده می مونه یا مادرش. گفتن باید تا شب تصمیم بگیرین.

جلو چشمان زن را اشک پوشاند:

ـ یا امام زمان، یا فاطمه زهرا! چی داری میگی، یعنی بین این دو، یکی زنده می مونه؟

مرد سری تکان داد. زن به خود لرزیده روی صندلی نشست. دانه های اشک روی گونه اش چکید:

ـ یا فاطمه زهرا! جواب اون مادر پیرشو چی بدم؟ بی چاره این همه راه رو بیاید که جنازه دختر شو ببینه؟

مرد سرش را پایین انداخت و از بیمارستان بیرون آمد. باد داغ تابستانی صورتش را نوازش می داد. نگاهی به ساعتش
انداخت. چقدر وقت داشت تا تصمیم نهایی را بگیرد. از کدام یک می توانست دست بکشد، چند سال بود که آرزوی فرزند
می کشید و حالا باید یکی را انتخاب می کرد؛ فرزند بدون مادر، جالی خالی همسرش درخانه؟

نمی توانست حتی تصوّرش را بکند. روی یکی از نیمکت های پارک خودش را جا داد و چشمانش رو بست و در آسمان خیال
پرواز کرد:

ـ مهدی! تو می گی اسمشو چی بذاریم؟

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.