پاورپوینت کامل زیباترین سجود ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زیباترین سجود ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زیباترین سجود ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زیباترین سجود ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

>

تقدیم به او که می آید، به او که مهربان است، به او که دلها به بهانه اوست که می تپد؛ به یاور ضعیفان، پناه بی پناهان، مهدی موعود علیه السلام .

چقدر می توانست دوستش داشته باشد! نمی دانست؟!

این سؤال را چندین بار از خودش پرسیده بود، اما جواب همان بود! باور کردنش برایش سخت بود.

تا آن لحظه احساس می کرد هنوز کودک است و احتیاج به آغوش گرم مادر و دست نوازشگر پدر دارد. لحظه ای خاطرات چند ماه گذشته
در ذهنش تداعی شد.

ـ ریحانه! ریحانه!

چشمانش را که باز کرد، پرده تیره رنگی همچون پرنده سیاهی بالهایش در از جلوی دیدگانش گشود و پرکشید و رفت. چهره مادر، جلوی
دیدگان تارش ظاهر شد:

ـ دختر، چقدر می خوابی! پاشو بیا بابات اومده، انگار باهات کار مهمّی داره؛ از وقتی که اومده چندبار سراغتو گرفته.

مادر که رفت، نفس عمیقی کشید؛ نیم خیز درجا نشست. از توی آیینه که چهره اش را برانداز کرد، خنده تلخی روی لبهایش خشکید.

با ورودش به اتاق پدر، روزنامه ای که در دستانش جای خوش کرده بود را تا کرد و روی میز انداخت.

ـ سلام دختر گلم!

کنار پدر روی مبل نشست. قیافه پدر بر عکس روزهای قبل که در هم بود، خوشحال و مسرور بود. خم شد و استکان چای را که روی میز،
انتظارش را می کشید، برداشت و سرکشید.

ـ خب دخترم! با درسهات چکار می کنی؟

ریحانه نگاه از پدر برداشت:

ـ چکار میشه کرد باید بخونی تا موفق بشی با تنبلی که…

صدای خنده بلندِ پدر توی فضای اتاق پیچید:

ـ آره، ریحانه خانم! درست میگی؛ امیدوارم وقتی رفتی سر زندگی خودت این قدر به تحصیل و موفقیت ارزش قائل باشی؛ مواظب باشی
چیزی تو را از درس و مشق عقب نندازه تا فردا تو جامعه واسه خودت کسی بشی.

عرق سردی روی پیشانی ریحانه نشست. ضربان تند قلبش را می شنید؛ حرفهای پدر رنگ و بوی غریبی برایش داشت؛ کلمه هایی از زبان
پدر می شنید که تا آن لحظه با رفتن چهارده سال از بهار زندگی اش برای اولین بار ذهنش را به خود مشغول می کرد. متعجب، چشمانش را
به صورت کشیده و استخوانی پدر خیره کرد. پدر، چینی به پیشانی انداخت و زیر چشمی نگاهی به مادر که گوشه ای نشسته بود و تا آن
لحظه حرفی نزده بود، کرد.

ـ ریحانه جان، دخترم! تو این مدت که در بازار
کار می کردم با کمک محمد، پسر عمّه ات،
شدم یکی از تجّار بزرگ و معروف و شاید هم
غیرت و جوانمردی محمد بود که تونستم با
داشتن یک مغازه کوچک، رشد کنم و حالا
واسه خودم کسی بشم. از همون لحظه که
محمد پا به دکان من گذاشت، خیر و برکت
هم اومد. تو این چند ساله مثل پسر خودم
مواظبش بودم، حرکاتش زیر نظرم بود؛
همیشه آرزو می کردم کاش واقعاً پسرم بود
ولی امروز!

صورت پدر غرق شادی شد، آب دهانش را
قورت داد و زل زد توی چشمهای ریحانه که
خیره نگاهش می کرد.

ـ انگار خدا با من بوده، نخواست آرزو به دل
بمونم! امروز محمد اومد با هزار رنگ عوض
کردن و مِن مِن کردن، تو رو از من
خواستگاری کرد؛ نمی دونی چقدر خوشحال
شدم!

گونه های ریحانه از شدت خجالت سرخ شد.
سرش را پایین انداخت و نگاهش را به گلهای
کف قالی خیره کرد. در یک لحظه تمام
حواسش پیش محمد رفت؛ تصویری از چهره
مهربان محمد توی ذهنش شکل گرفت؛
صدای مادر را گنگ می شنید که از پدر
می پرسید:

ـ جواد آقا! به نظر شما ازدواج واسه ریحانه
یه کم زود نیست؛ آخه اون هنوز سنّی نداره از
حالا بیفته تو سیلِ مشکلات؟!

پدر تکانی به خودش داد و از جا بلند شد:

ـ نه واللّه حاج خانم! مگه شما خودتون چند
سالتون بود که اومدید این خونه، سیزده
سالتون تموم نشده بود، مگه نتونستی از پس
زندگی بربیای؟!

مادر مکث کوتاهی کرد:

ـ حاج آقا! زمونه با زمونه فرق می کنه، اون
موقعها همه دخترها همسنّ من می رفتند ولی
حالا…

پدر حرف مادر را نیمه تمام گذاشت:

ـ محمد پسر خوبیه؛ نمیشه ازش گذشت، حالا
دیگه تصمیم با خود ریحانه است؛ اگه فکر
می کنه می تونه از پسِ یک زندگی مستقل
بربیاد، زنگ بزنم آبجیم اینا بیان قرار و
مدارمونو بذاریم.

مادر از جا بلند شد و به طرف میز وسط اتاق
رفت. استکان خالی چای را از روی میز
برداشت و لبخند زنان گفت:

ـ پس باید از فردا شروع کنیم جهیزیه بخریم؛
فکرشو نمی کردم که باید به این زودی دست
به کار بشم!

پدر کنار ریحانه نشست و دست روی شانه
ریحانه گذاشت:

ـ خُب دخترم! نظر شما چیه؟ پسر عمّه ات رو
می شناسی؛ عضوی از خانواده ما به شمار
می ره، اگه نظرت مثبته، خُب بگم بیان. اگه
غیر اینه، که…

ریحانه آب دهانش را قورت داد؛ نفسش از
گلو به سختی بالا می آمد؛ چه جوابی می داد
برای پدری که پسر نداشت تا وارثی از خود به
جای بگذارد و تنها دلخوشی اش همین تنها
دخترش بود!؟ داشت. پدر، محمد را دوست
می داشت! لحظه ای اندیشید که آیا خودش
هم محمد را دوست دارد و می تواند او را
شریک زندگی اش انتخاب کند. تا آن روز
برخوردی تند از او ندیده بود. پسر با کمال و
باوقاری بود؛ می شد به عنوان تکیه گاهی
محکم به او تکیه کرد.

پدر منتظر بود تا جواب را بشنود. ریحانه
نگاهی به تسبیحی که دانه به دانه توی دست
پدر می چرخید،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.