پاورپوینت کامل «عبّاس» را صدا بزن! ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «عبّاس» را صدا بزن! ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «عبّاس» را صدا بزن! ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «عبّاس» را صدا بزن! ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۶۵

– خیره به گنبد می شوی. اشکی از لای پلکهای بسته ات بیروت می جهد و از گونه ات
سرازیر و در انبوه محاسن مشکی ات محو می شود. بغض گلو را فرو می دهی. لبهایت به
آرامی می جنبد:

– مادرم گفته هرکی مهمون حرمت بشه دست خالی بر نمی گرده!

چهره شکسته مادر جلوی چشمانت تصویر می گیرد. آن شب لحظه ای پلک روی هم نگذاشته
بودی. دلت می خواست هرچه زودتر شب به پایان برسد، بار سفر ببندی و زادگاهت یزد را
ترک کنی. دستان نوازشگر مادر را روی سرت احساس می کنی. چشم باز می کنی، مادر را
بالای سر می بینی. چشمانت خیس اشک می شود.

– هنوز نخوابیدی؟

دستان گرم مادر را در دست می گیری.

– مامان! دلم گرفته، دارم منفجر میشم.

مادر سکوت می کند. می خواهد چیزی بگوید، از گفتنش پشیمان می شود. در جا نیم خیز می
شوی. مادر نگاه به سوی دیگر می چرخاند. به دنبال نگاه مادر، چشمت به قاب عکس پدر
ثابت می ماند؛ پدری که روزی رفته بود و دیگر برنگشته است. در عکس زیبا و جوان پدر
گویا خودت را جست و جو می کنی. بیست و چهار بهار از زندگی ات می گذرد؛ پدر هم از
بیست سال پیش که رفته، دیگر نیامده است. یادت می آید که مادر از همان کودکی برایت
گفته بود که: «پدر، عاشق بود. عاشق و تشنه دیدار حضرت عباس علیه السلام بود و می
خواست چون عباس علیه السلام شربت شهادت بنوشد.» مادر برایت از «قمربنی هاشم» بارها
برایت گفته بود. آن زمان، کودک بودی و حرف مادر را نمی فهمیدی. برشانه پدر می نشستی
و پدر را با زمزمه «یاعبّاس!» صدا می کردی. تو با گذشت سال ها انتظار، با چند تکّه
استخوان که اطرافیان با نام عبّاس او را می شناختند، پدر را شناخته بودی. تشییع
جنازه اش را در میان انبوه تابوت های دیگر که از کنارت می گذشتند، هرگز فراموش
نکرده ای. جمعیت اشک می ریخت و مادر تنها نگاه می کرد. آن لحظه شنیده بودی که مادر
آرام گفته بود:

– عبّاس! بالاخره اومدی؟ گفتی هر جا می روی منو هم با خودت می بری. امّا حالا بعدِ
این همه انتظار… عبّاس! عبّاست، قمربنی هاشم، تو را به آرزوت رسوند، کاش سفارش
مرا هم بهش می کردی!

آن موقع بود که دیگر حرفهای مادر برایت بی مفهوم نبود. کودک نبودی که هاج و واج با
هزاران پرسشِ بی پاسخ نگاهش کنی. این بار، هر لحظه لحظه اش را درک می کردی. نگران
تنهایی مادرت می شوی. از عکس پدر شهیدت نگاه بر می داری و به چهره مادر می گردانی:

– مامان! شما هم بیاین، آخه درست نیست من اون جا تنها باشم، شما اینجا!

مادر، سر پایین می اندازد:

– خیلی صبر کردم تا بابات بیاد، بهش قول دادم تنهاش نذارم! تو برو، دَرْسَت که تموم
شد، زود برگرد. منتظرت می مونم.

کلافه می شوی، دردی سنگین در توی قفسه سینه ات می پیچد و مجبور به نشستنت می کند.
مادر با نگرانی بلند می شود:

– چی شد، دوباره گرفت؟

درد، امانت نمی دهد؛ نفست بند می آید و صورتت کبود می شود. مادر سرت را در آغوش می
کشد:

– محمود جان! تحمّل کن، الآن برات قرص میارم.

با شتاب از جا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می دود و با لیوانی آب و قرصی در دست
می آید. قرص را در دهانت می گذارد و لیوان آب را نزدیک لبهایت می گیرد. لحظه ای بعد
از خوردن قرص، آرام می شوی. صدای هق هق گریه مادرت را می شنوی:

– یا قمربنی هاشم، یا علمدار کربلا! دستم به دامانت، خودت در اون شهر غریب مواظب
پسرم باش. به امید تو، تنها امیدم رو از خودم دور می کنم. می خوام وقتی برگشت،
سالمِ سالم باشه. همون جوری که به پدرش نظر کردی، می خوام پسرش را در امان خودت نگه
داری.

مادر دست روی صورتش می گذارد و می گرید. با هر گریه مادر، دلت می لرزد و اشک از
گونه هایت سرازیر می شود. می خواهی برخود تسلّط پیدا کنی و جلوی مادر ضعف نشان ندهی
و اشک نریزی. گریه مادر قطع می شود. بدون آن که نگاهت کند، می پرسد:

– محمود! گفتی دکتر، مریضی تو رو چی تشخیص داده؟

آرام می گویی:

– زخم اثنی عشره، یادم نیست، فقط می گفت حتماً دنبالشو بگیرم و معالجه رو ادامه
بدم.

مادر حرفت را نیمه تمام می گذارد:

– دکتر نگفت کی خوب میشی؟ نگفت تا کی باید این قدر درد و عذاب بکشی؟

احساس خفگی می کنی. دنبال جوابی می گردی. چه در پاسخ مادر داری؟ دردی که دوائی
ندارد و تو باید آن قدر درد بکشی که در بستر با هر شروع درد، آرزوی مرگ کنی. مادر
بغض می کند:

– یعنی خدا می خواد تو رو هم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.