پاورپوینت کامل داستان یک مسجد ۲۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان یک مسجد ۲۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان یک مسجد ۲۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان یک مسجد ۲۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۲۵

زانو های پیرمرد می لرزید. با زحمت نمازش را تمام کرد و از مسجد بیرون آمد. مسجد کوچک با دیوارهای خشتی و گلی بیرون از آبادی قرار داشت. چهار طرفش بیابان بود و سقفش با چوب پوشیده شده بود. پیرمرد عصا زنان و با قدم هایی لرزان، به سمت آبادی رفت. موی سر و محاسنش مثل برف سفید بود. در این هنگام، جوانی به او نزدیک شد:

شیخ حسن! اجازه می دهی کمکتان کنم؟

خدا خیرت بدهد جوان!

جوان بازوی پیرمرد را گرفت و با او همراه شد.

رفته بودید مسجد جمکران؟

بله، قیافه ات آشنا نیست! نام مرا از کجا می دانی؟

از قم آمده ام، هاشمی هستم و اهل حجاز. عازم طوس بودم. در قم به حرم حضرت معصومه رفتم و در آنجا داستان مسجد جمکران را شنیدم. به من گفتند شیخ حسن هنوز زنده است. آمدم اینجا تا داستان را از زبان خودتان بشنوم.

باشد جوان، برایت خواهم گفت. به خانه من بیا. تو مهمانی و مهمان، حبیب خداست.

غروب خورشید نزدیک بود. شیخ حسن و جوان در ایوان خانه نشسته بودند. جوان از ورای دیوار کوتاه خانه به چشم انداز مقابلش نگاه می کرد. تکه ابرهای سرخ در افق دیده می شدند. کوه «دو برادر» به آرامی در تاریکی شب محو می شد. پیرمرد زبان به سخن گشود. جوان با اشتیاق به صورت او چشم دوخت.

***

بیست و هفت سال پیش بود. شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان سال ۳۹۳ خواب بودم. نیمه شب صدایی مرا از خواب بیدار کرد.

شیخ حسن، بیدار شو! امام مهدی صاحب الزمان (عج) تو را می خواند.

برخاستم و با عجله لباس هایم را پوشیدم. در همان حال گفتم:

صبر کنید الان می آیم.

جامه ای که پوشیدی از آن تو نیست. لباس خودت را بپوش!

به دقت نگاه کردم. فهمیدم از شدت عجله جامه یکی از اهل خانه را پوشیده ام! لباس های خودم را پیدا کردم و پوشیدم، آن گاه به سراغ کلید در خانه رفتم. دوباره صدا به گوشم رسید:

در باز است، نیازی به کلید نیست!

از خانه بیرون آمدم. گروهی را به انتظار خود دیدم.

سلام.

علیکم السلام. مرحبا شیخ، با ما بیا.

با آن جماعت همراه شدم. از آبادی جمکران بیرون آمدیم. به محلی رسیدیم. منظره ای شگفت در مقابل خود دیدم. تخت چوبیِ بزرگی در میان بیابان بود. روی تخت، فرش بزرگ و زیبایی پهن شده بود. روی فرش نیز پر از بالش های زیبا بود. جوانی حدود سی سال مثل قرص ماه، روی تخت به چهار بالش تکیه داده بود. پیرمردی سبز پوش در کنار جوان نشسته بود. کتابی در دست داشت و برای او می خواند. اطراف تخت حدود شصت مرد، گروهی با جامه های سبز و بعضی با جامه های سفید در حال خواندن نماز بودند. در این موقع پیرمرد نگاهش به من افتاد. کتاب را بست و با دست به من اشاره کرد. یکی از همراهانم گفت:

شیخ حسن! نزدیک برو، حضرت خضر تو را می خواند.

با قدم های آهسته پیش رفتم. کنار حضرت خضر(ع) نشستم. جوان نگاهش را به من دوخت. لبخند زد و گفت:

شیخ حسن! فردا به نزد «حسن مسلم» برو و از جانب ما به او بگو: تو چند سال است در این زمین زراعت می کنی و گندم و جو می کاری. اما ما خراب می کنیم. پنج سال زراعت کردی، امسال نیز دوباره مشغول شخم زدن و آماده کردن زمینی. اجازه نداری بار دیگر در اینجا زراعت کنی. اگر سال های قبل منفعتی از این زمین برده ای بازگردان تا در محل زمین، مسجدی بنا کنند.

در این موقع امام سکوت کرد. اما من محو صورت نورانی و زیبای آن حضرت و در حالت خلسه فرو رفته بودم.

شیخ! به حسن مسلم بگو اینجا زمین شریفی است. خداوند آن را ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.