پاورپوینت کامل شعر ماندگار ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شعر ماندگار ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شعر ماندگار ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شعر ماندگار ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۸۱

شنیده بودم «فرزدق»، شاعر نامدار عرب، سال گذشته در مراسم حج به جرم سرودن یک شعر، مدّتی زندانی شده. نامش همّام است، فرزند غالب بن صعصعه، و کنیه اش ابوفراس. در بصره به دنیا آمد. در بادیه پرورش یافت. پدرش از بزرگان قبیله بود. مذهب شیعه داشت و ارادتمند بنی هاشم بود. پدرم می گفت: او را به خاطر ضخامت چهره و ترش رویی ، فرزدق لقب داده اند. او اکنون در آستانه هفتاد سالگی است. دوستی فرزدق با پدرم به سال های دور باز می گردد؛ زمانی که من هنوز به دنیا نیامده بودم.

می خواستم داستان قصیده ای را که به خاطر سرودنش به دستور هشام، برادر ولید بن عبدالملک (خلیفه اموی)، زندانی شده بود، از زبان خودش بشنوم. روزی به خانه اش رفتم. مریض احوال بود. در بستر دراز کشیده بود. بالای سرش قرآنی دیدم. با او گرم صحبت شدم. ناگهان صدای به هم خوردن حلقه های آهنی به گوشم رسید. دقّت کردم. متوجه شدم دو پای خود را با زنجیر بسته. با شگفتی پرسیدم:

ابوفراس! این زنجیرها برای چیست؟

فرزندم! سوگند خورده ام تا قرآن را حفظ نکنم، زنجیر از پای برندارم.

او بعد از گفتن این حرف، خاموش شد. من هم چیزی نگفتم. شرم داشتم سؤال خود را مطرح کنم. دو دل بودم. فرزدق که متوجه احوال من شده بود، لبخند زنان گفت:

عبدالکریم؟

بله، استاد!

چه شده فرزندم؟ چرا سخن نمی گویی؟ احساس می کنم می خواهی چیزی بگویی، اما از گفتن آن ابا داری!

بله، سؤالی داشتم.

بپرس.

سال گذشته ….

سال گذشته چه؟

شما به زیارت خانه خدا رفتید؟

بله، رفتم.

شنیدم به دستور برادر خلیفه زندانی شدید.

فرزدق خندید.

بله زندانی شدم. اما چند روز بیشتر نبود. آزاد شدم.

چرا زندانی شدید؟ قضیه سرودن شعر چه بود؟

فرزدق در بستر جا به جا شد. نگاهم کرد و گفت:

عجیب است؛ یعنی تو از ماجرای قصیده ای که در مدح علی بن الحسین(ع) سروده ام، خبر نداری؟

نه.

بسیار خوب برایت می گویم. داستانش مفصل است. حوصله شنیدنش را داری؟

بله، استاد!

***

ماه ذی الحجه سال قبل، عازم زیارت خانه خدا شدم. روز استلامِ حجرالأسود[۱] به مسجد الحرام رفتم. جمعیت موج می زد. مسلمانان از همه جا آمده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، سیاه و سفید، آقا و بنده. همه می خواستند به پای رکن برسند و به آن سنگ مقدس دست بزنند. روز استلام حجرالأسود از شلوغ ترین روزهای ماه ذی الحجه در مکه است.

خلاصه قیامت کبرایی بر پا بود که آقا و بنده و شاه و گدا نمی شناخت. هر کار کردم نتوانستم به پای رکن برسم. بازگشتم. در این موقع، هشام بن عبدالملک با عده ای وارد مسجد الحرام شد. جوان بود، اما مغرور و از خود راضی. حق داشت مغرور باشد. می دانی اکنون آوازه قدرتشان شرق و غرب را فراگرفته. مناسک حج را به جای آورده بود. امروز هم برای استلام حجرالأسود آمده بود. با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این جوان خودخواه و مغرور چند بار جلو رفت که دستش را به حجرالأسود بمالد، اما نتوانست. خیلی ناراحت بود. برگشت. صدای اطرافیانش را شنیدم که در حال صحبت با او بودند.

امیر! باید ببخشید. امروز اگر امیرالمؤمنین ولید هم در اینجا حضور داشت، چاره ای جز سکوت نداشت. خونسرد بنشینید که نوبت به ما هم خواهد رسید.

هشام قبول کرد. جایگاهی برایش آماده ساختند. او در جایگاه قرار گرفت و مشغول تماشای جمعیت شد. نزدیک تر رفتم. با دقت او را زیر نظر گرفتم. اطرافش پر از صاحب منصبان اهل شام بود. آنها افراد درباری و نزدیکان خلیفه بودند. ناگهان متوجه شدم هشام با شگفتی به مقابل رویش خیره شده. اطرافیانش هم به همان سو نگاه می کردند.

سر و صدای مردم قطع شد. ازدحام جعمیت جای خودش را به آرامش و سکون داد. موج عظیم جمعیت از حرکت ایستاد. هشام گردن کشیده بود و نگاه می کرد. چشم او و همراهانش به مردی کشیده قامت و خوش سیما افتاد که آهسته آهسته به سمت حجرالأسود می رفت تا استلام کند. مردم آشنا و ناآشنا او را احترام می کردند، از سر راهش کنار می رفتند، و نوبت خودشان را به او می دادند. آن مرد را شناختم. مولایم علی بن الحسین(ع)، نواده رسول الله(ص)، بود. بی آنکه به کسی نگاه کند، با وقار و متانت پیش می رفت. مردمی که تا چند لحظه پیش به هشام بن عبدالملک که پسر خلیفه سابق، برادر خلیفه وقت و خلیفه آینده اسلام است اعتنایی نکرده بودند، برای این مرد تنها که هیچ همراهی نداشت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.