پاورپوینت کامل در گذر زمان (مناسبت ها ) ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در گذر زمان (مناسبت ها ) ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در گذر زمان (مناسبت ها ) ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در گذر زمان (مناسبت ها ) ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint :
>
وفاتِ عبدالمطلب
ابواسحاق همدانی
حمایت های عبدالمطلب
بعد از وفاتِ آمنه، سید، پیش جدِّ خود، عبدالمطلب می بود و عبدالمطلب، او را از همه ی فرزندانِ خود، دوست تر داشتی. و قاعده ی عبدالمطلب آن بود که هر بامداد، او را در سایه ی کعبه، فرشی بگسترانیدی و وی بر سَرِ آن نشستی و مردم پیش وی جمع آمدندی و پسرانِ وی، از هیبت که از وی می داشتند، نیارَسْتَنْدی که بر سرِ فرشِ پدر رفتن و نشستن.
و چون سید در آمدی، هم چنان برفتی و بر فرشِ عبدالمطلب نشستی. پسران عبدالمطلب در وی آویختندی تا او را از سَرِ فرش، دور بازکردندی. او بانگ بر ایشان زدی که او را بگذارید تا هر چون که خواهد بنشیند که وی چون شما نیست. بعد از آن، دست پیش وی نمی داشتند و هر بامدادی بیامدی و بر پهلوی جدِّ خود بر سَرِ فرش بنشستی و او، دست بر سر و پشتِ وی می مالیدی و بوسه بر وی می دادی و هر چه سید بکردی، او را خوش آمدی و هرگز عبدالمطلب بانگی بلند بر وی نداشتی و سخنِ درشت با وی نگفتی. پس به این حال می بود تا هشت ساله شد. چون به حدِّ هشت سالگی رسید، عبدالمطلب وفات یافت و از دنیا برفت.[۱]
نذر عبدالمطلب
محمد عوفی
عبدالمطلّب و عبداللّه
در آن وقت که عبدالمطلب خواست که چاه زمزم بار دیگر پدید آرد، جماعت قریش به خصومت او برخاستند و او را یک پسر بیش نبود و همان حارث بود. نذری کرد که اگر خدای تعالی، او را ده پسر دهد، چنان که همه بالغ شوند و قوّت گیرند، یک پسر را از آن دهگانه، در راه خدای عزّ و جلّ، قربان کند.
آفریدگار سبحانه و تعالی، او را ده پسر کرامت کرد، چنان که همه بالغ شدند و سیمای بزرگی در پیشانی هر یک ظاهر شد. روزی ایشان را جمع کرد و حالِ نذر خود با ایشان باز راند و گفت: می خواهم که آن نذر را به وفا رسانم. شما در این، چه صواب می بینید؟ همه گفتند: جان ها بر طَبَق نهاده، پیش تو داریم. به هر کس که حکم کنی، سر پیش خدمت آرد.
آن گاه گفتند: چگونه خواهی کرد؟ گفت: به نام هر یکی از شما، قرعه اندازم تا به نامِ که برآید؟ پس در خانه ی کعبه شدند و بر قاعده ی معهود، قرعه زدند. قرعه به نام عبداللّه برآمد و وی از همه ی پسران دیگر، خُردتر بود و پدر، او را از همه دوست تر داشتی. به سبب نور نبوّت محمّدی، محبوب دل ها و مطلوب همه ی جان ها بود. چون قرعه به نام او برآمد، عبدالمطلب کاردی گرفت.
پس دست عبداللّه بگرفت و به جایگاه قربان قریش بُرد.
جماعت قریش و اعیان، از جایگاه های خود برخاستند و گفتند: ای عبدالمطلب! از این گل چمن جمال چه می خواهی؟ عبدالمطلب گفت: عهدی کرده ام و از عهده ی آن برونمی آیم و نذری کرده ام، بدان وفا می کنم.
پس جمله گفتند: صواب آن است که در زمین حجاز یکی دانشمند است، صوابْ سخنِ نیکو حدیث، که درهای بسته به مفتاح قول او گشاده گردد و امیدهای کلی از قبول او به رستگاری مقرون شود. نزدیک او باید رفت و صورت حال، با وی تقریر کرد اگر او بگوید که او را ذبح کن، آن گاه تو در کشتن او معذور آیی و اگر بگوید، او را به مال خود فدا ده، مالْ قبول کن تا فرزند، به سلامت بماند.
پس عبدالمطّلب این رای بپسندید و اسباب سفر بساخت و با جماعتی از فرزندان و اَقربا، روی به راه نهادند. چون به نزدیک او رسیدند، حالْ با وی تقریر کرد. گفت: امروز بازگردید و فردا بیایید و جواب گیرید.
پس آن شب، آن جا مقام کردند و بامداد به نزدیک کاهن آمدند و او ایشان را گفت که: حکمِ کار شما، معلوم کردم. مرا خبر دهید که دیتِ (دیه) کامل در کیشِ شما چیست؟ گفتند: ده شتر گفت: از این جا، چون در خانه مراجعت نمایید، باید که ده شتر حاضر کنید و قرعه زنید. به نامِ عبداللّه، اگر بر شتر افتد، ده شتر قربان کنید و عبداللّه، سالم ماند و اگر [قرعه] بر عبداللّه آید، شتر زیادت کنید و بار دیگر قرعه زنید، چندان که قرعه بر شتر آید، همان مقدار شتر قربان باید کرد، [در این صورت] از عهده ی نذر، بیرون آمده باشید.
عبدالمطلب شاد شد و به مکه مراجعت نمود. اولاد و اقربا را در حرم کعبه حاضر آوردند و قرعه زدند به نام عبداللّه و ده شتر. قرعه برعبداللّه آمد.شتر بیست کردند، هم [قرعه بر] عبداللّه آمد. دهگان دهگان (ده تا ده تا) شتر می افزودند و قرعه بر عبداللّه می آمد، تا به صد کشید، قرعه بر شتر آمد. اَکابر قریش گفتند: اکنون خدای تعالی، از تو راضی شد و قربانی پسرِ تو قبول کرد.
عبدالمطلب از غایتِ شادی، خدا را شکر کرد و دست پسر بگرفت و او را به همراه برد. و بفرمود تا صد شتر بیاوردند و جمله را قربان کردند و گوشت و پوست ایشان به مستحقّانرسانیدند. و مصطفی علیه السلام در نوبتِ رسالتِ خود، آن مقدار معتبر داشت ودیتِ کامل را صد شتر قرار داد. و از این جا بود که مصطفی علیه السلام فرمود: من پسر دو ذبیحم. یکی اسماعیل که او را به مَذبَح بردند و خدای عزوجل به جهت او فدا فرستاد و دوم عبداللّه که صد شتر، جدِّ ما فدای او داد.[۲]
حدیث تزویج خدیجه علیهاالسلام
ابواسحاق همدانی
ازدواج مبارک
چون سید، بیست و پنج سال تمام شد، خدیجه مالی بسیار داشت و پیوسته مالِ خود به مردم دادی و از بهرِ وی به تجارت رفتندی و خواست تا در این نوبت، مالی بسیار به تجارت فرستَد و اعتماد بر کس نداشت و بدانسته بود که درمکه از سید، کسی، امین تر نیست.
پس کس فرستاد برِ سید و گفت: یا محمد! مالی بسیار می خواهم که به جانبِ شام فرستم و در قُرَیش اعتماد جز بر تو نیست.اگر رنجه شوی و با این مال بر وی، آن گاه آن چه تو را مُراد باشد، برگیری از آن. سید گفت: شاید (سزاوار است). برخاست و با مال خدیجه به جانب شام رفت و خدیجه، غلامی داشت او را مَیسره گفتندی و او را با سید بفرستاد.
چون قافله به نزدیک شام رسیده بودند، به منزلی فرود آمدند که در آن منزل راهبی بود و صومعه ای ساخته بود ودر آن صومعه نشسته بود. و به نزدیک صومعه ی راهب، درختی بود. سید، چون فرود آمد، برفت و زیر آن درخت بِنشَست.
راهبْ سر از صومعه، بیرون آورد. سید را دید زیر آن درخت نشسته و غلام خدیجه نزدیک وی ایستاده. راهب از میسره پرسید که: این مرد کیست که زیرِ درخت نشسته است؟ میسره گفت: شخصی ست از قُریش.
گفت: در انجیل چنین دیده ام که هر کس که وی بعد از عهد عیسی بیاید و زیر این درختبنشیند، وی پیغامبرِ آخرالزمان باشد. اکنون، این پیغامبرِ آخرِ زمان خواهد بود.
آن گاه، راهب ازصومعه بیرون آمد و در قدم های سید افتاد و بر وی بوسه می داد و بعد از آن، برخاست و به خدمتِ سید آمد و باز ایستاد و تقرّب های بسیار نمود.
و سید از آن جایگاه به شام رفت و بضاعتی که می بایست فروختن، بفروخت و متاعی که می بایست خریدن، بخرید و با قافله باز گردید و روی در مکه نهاد.
و چون به مکه باز می آمد، در راه که می آمد و برنشسته بود دو فرشته از آسمان بیامدندی و بر سرِ وی سایه ببستندی و هم چنان که می رفتی، از بالای سرِ او می رفتندی و سایه می افکندندی. و مَیسره از میانِ قافله، آن حال می دیدی و باخود پنهان می داشتی. چون به مکه رسید، احوال با خدیجه بگفت و سخن راهب، نقل باز کرد و خدیجه آن متاع ها که سید آورده بود بفروخت و چندان سود در آن بود که هرگز چنان ندیده بود و بر خاطرِ وی نگذشته بود. خدیجه، زنی خردمند بود و کفایتی عظیم داشت. چون آن حال، چنان بدید و آن حکایت ها از مَیسره بشنید، او را میلی تمام و رغبتی وافر به جانبِ سید، حاصل شد و رغبت کرد تا به نکاح وی درآید.
آن گاه خود، کس فرستاد برِ سید و گفت: ای محمد! می دانی که سران قریش، طالب منَند و مهتران قوم در آرزوی آنند که مرا به نکاح خود درآورند و من به کسی از ایشان رغبت ننمودم. لیکن از بهرِ آن که میانِ من و تو خویشاوندی است و نیز در قریش، چون کسی را به صدق و صیانت و امانت نمی بینم، مرا رغبت می افتد که به نکاح تو درآیم و مالی که مَراست در راهِ تو نَهم.
قریش چون بشنیدند که خدیجه چنین پیغامی به سید فرستاده است و خود را بر وی عرضه کرده، تعجب کردند. گفتند: ما سروران و توانگران قریشیم و چندین گاه است تا او را می خواستیم و نعمت ها بذل می کردیم و رضا نداد و به ما رغبت نکرد. چون است که در یتیمِ ابوطالب، رغبت کرد؟ یعنی سید. پس چون خدیجه این پیغام بفرستاد، سید برخاست و احوال با عموهای خود – عباس و حمزه و ابوطالب – بگفت.
خواستگاری خدیجه
ایشان شاد شدند به این کار از بهرِ سید. پس حمزه با سید برفت و پیشِ پدر خدیجه و خدیجه را از بهر وی، بخواست و نکاح ببَست و بیست سر اشترِ ماده ی بُرنا مهرِ وی کرد.
پس سید او را به خانه بُرد و هفت فرزند از وی ظاهر شد: سه پسر و چهار دختر. پسران، قاسم و طاهر و طیب بودند. دختران: زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه. و پسرانش هر سه، در ایام جاهلیت وفات یافتند و دخترانش همه اسلام دریافتند و با سید به مدینه هجرت کردند و او، فرزندان را همه از خدیجه بیاورد، الا ابراهیم که از ماریه ی قبطیه بیاورد. و تا خدیجه زنده بود، سید، هیچ زنِ دیگر نخواست. چون خدیجه به خانه ی سید رفت، یک روز برخاست و بَرِ ورقهِ بن نوفل (ابن عم خدیجه و دانشمند مسیحی) شد و احوالِ سید و آن کرامت ها که میسره در راه شام از وی بدیده بود و آن سخن ها که راهب بگفته بود در حق وی، جمله با ورقه بگفت.
ورقه بن نوفل گفت: بشارت باد تو را ای خدیجه! که این وصف که تو مرا کردی، وصف پیغامبر آخرِ زمان است و شوهر تو، پیغامبرِ حق خواهد بود و سید همه ی عالم، وی را باشد و او را دولت ها روی، خواهد نمودن که در فهم و وَهمِ کس نیاید.[۳]
میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
علامه مجلسی
در علائم ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
صبح آن روز که آن حضرت متولّد شد، هر بُتی که در هر جای عالم بود به رو افتاده بودند و دیوان کسری یعنی کاخِ پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره ی آن افتاد و دریاچه ی ساوه که آن را می پرستیدند، فرو رفت و خشک شد و در وادی سماوه که سالها بود که کسی آب در آن ندیده بود، آب جاری شد و آتشکده ی فارس که هزار سال خاموش نشده بود، در آن شب خاموش شد و داناترین علمای مجوس در آن شب در خواب دید که شتری را چند اسب عربی می کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند و طاق کسری از میانش شکست و آب دجله شکافته شد و در قصرِ او جاری شد و نوری در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاه در آن شب سرنگون شده بود[۴]
از زبان مادر
آمنه (س) گفت: واللّه که چون پسرم به زمین رسید، دست ها را به زمین گذاشت و سر به سوی آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد، پس از او نوری ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و در میان روشنی صدایی شنیدم که می گفت: به دنیا آوردی بهترینِ مردم را، پس او را محمد نام کن. و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند، او را در دامن گذاشت وگفت: حمد می گویم و شکر می کنم خداوندی را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه ی اطفال سیادت و بزرگی دارد. در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا برآورده است ای سید ما؟ گفت: وای بر شما، از اول شب تا به حال، آسمان و زمین را متغیر می یابم و می باید که حادثه ی عظیمی در زمین واقع شده باشد. پس بروید و بگردید و تَفَحُّص کنید که چه امر غریب حادث شده است. پس متفرّق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزی نیافتیم.
آن ملعون گفت: این امر، کارِ من است. پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم (مکه) رسید و دید که ملائکه، اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست که داخل شود، ملائک بر او بانگ زدند و او برگشت. خواست تا از طریقی دیگر وارد شود، جبرئیل گفت: برگرد ای ملعون! گفت: ای جبرئیل! یک حرف از تو سؤال می کنم. بگو امشب چه واقع شده است در زمین جبرئیل گفت: محمد صلی الله علیه و آله که بهترین پیغمبران است، امشب متولّد شده است. پرسید که: آیا مرا در او بهره ای هست؟ گفت: نه پرسید که: آیا در امّت او بهره ای دارم؟ گفت: بلی. ابلیس گفت: راضی شدم.[۵]
از همه نیک تر
آمنه می گوید: چون پسرم ولادت یافت، ندایی شنیدم که می گفت: بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرضه کنید او را به روحانیون جنّ و انس و مرغان و درندگان و عطا کنید به او، صفای آدم و رِقّت (نرم خویی) نوح و خُلَّت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صدای داوود و زُهد یحیی و کرَمِ عیسی علیه السلام.[۶]
بهترینِ اهلِ عالم
حسن بن علی سبزواری
بشارت میلاد
روایت است ازمادرش آمنه که: چون ولادت فرزندم «محمد صلی الله علیه و آله» نزدیک آمد، آوازی شنیدم و خروشی که از جنس سخن آدمیان نبود و عَلَمی سفید دیدم بر پایه ای از یاقوت، در میان آسمان و زمین و نور از سر آن عَلَم بر می آمد تا به آسمان. وقتِ شام دیدم که می درخشید و گرد بر گرد خود، مرغان دیدم، بال ها، گسترانیده و جماعتی را دیدم در هوا، جام ها در دست گرفته و تشنگی بر من غالب شده بود، مرا شربتی آب دادند به غایت سفید. گفتم: مگر شیر است و شیرین تر بود از عسل و حجاب از پیش من برداشتند؛ مشارق و مغارب زمین را دیدم و باز سه عَلَم دیدم: یکی در مشرق و یکی در مغرب و یکی بر بام کعبه.
آن گه که محمد صلی الله علیه و آله بر زمین آمد، به سجود شده و انگشت برآورد بر هیأت متضرّعان (به شکل گریه و زاری کنندگان). پس سه کس فرود آمدند: بر دست یکی آبدستانی نقره ای بویی از وی می دمید، چون بوی مشک و در دست دیگری طشتی از زمرّد سبز و در دستِ سوم حریری سفید در نَوَردیده، آن را باز کرده و مُهری از آن جا بیرون گرفت و محمد صلی الله علیه و آله را به آن آب بشست و مُهر [نبوّت] در کتف وی نهاد و او را در آن حریر پیچیده و رشته از مُشک خوش بوی بر وی بَست و گفت: بِستان، پسرت را که بهترینِ اهلِ عالم است و عزیزترینِ دنیا و آخرت است.[۷]
دوران شیرخوارگی
ابواسحاق همدانی
در آغوش دایه
چون سید از مادر به وجود آمد، از بهرِ وی دایه طلب کردند و قاعده ی اهل مکه آن بود که فرزندان به دایگان شیر دادندی و ایشان را برگرفتندی و به قبایل عرب بردندی و شیر دادندی و در خانه ی دایگان پروردندی. پس زنان قبیله ی بیرون مکه از بنی سعد، بیامدند و از بهرِ دایگی، شیر خواره طلب کردندی و بیشتر شیر خواره ای را برگرفتندی که او را پدر بودی تا ایشان را تیمارْ داشت کردندی. پس زنانِ بنی سعد در مکه بگردیدند و به خانه ی توانگران رفتند و شیرخواره ی ایشان برگرفتند.
حلیمه حکایت کرد که: من از دنباله ی زنانِ قبیله به مکه رسیدم. چون به مکه آمدم، زنانِ قبیله هر یکی از ایشان، هر جا که شیرخواره ای بود از آنِ توانگران که پدر و مادر داشت برگرفته بودند و پیغامبرِ ما را بر همه ی زنان قبیله عرضه کرده بودند، از بهر آن که پدر نداشت، هیچ یک رغبت ننموده بودند و او را برنگرفته بودند.
من در همه ی مکه بگردیدم تا مرا نیز شیرخواره ای به دست آید از آنِ توانگران و نیامد و هر چندکه گردیدم، نیافتم و دلتنگ بازِ خانه رفتم و حال، با شوهرِ خود بگفتم. او نیز دلتنگ شد، زیراکه در قبیله ی بنی سعد، قحطی عظیم پیدا شده بود و از بهرِ طلب معاش زنان قبیله، آمده بودند تا شیر خواره بَرند.
چون دلتنگ شدم با خود گفتم بروم و آن یتیم را برگیرم که زشت باشد که میانِ زنانِ قبیله، تهی دست باز پس روم و فردا، مردم قبیله، طعن در من کنند و بگویند، همه شیرخواره بیاوردند، الا حلیمه.
از شوهر اجازه خواستم و برفتم و مصطفی از آمنه بستدم و بیاوردم.
چون به قبیله رسیدیم، هیچ صحرایی بی علف تر از صحرای بنی سعد نبود، چنان که گوسفند قبیله، همه ی روز به صحرا می گردیدندی و به شب چون بیامدندی، از بی علفی، هیچ شیر نداشتندی، اما به برکت مصطفی، در نعمت و راحت افتادیم و حق تعالی درِ فراخی و روزی بر ما برگشاد و هر روز، نعمتِ ما مجدَّد (تجدید) می شدی و کرامتی ظاهر می شدی. تا در قبیله ی بنی سعد، پیش از آمدنِ مصطفی، از ما کسی درویش تر نبود، بعد از آمدنِ وی، از ما کسی توانگرتر نبود.
پس چون دو سال تمام شد، او را از شیر باز گرفتیم و از بس، خیر و برکت که از وی می دیدیم، مرا دل نمی داد که وی را بازِ مکه برَم و زنان قبیله، شیرخوارگان که از مکه آورده بودند، باز پس بردند و من، وی را پیش خود، می داشتم. بعد از آن، من نیزمصطفی را برگرفتم و باز مکه بُردم و به آمنه دادم و خواستم که طریقی سازم که آمنه دیگر باره مصطفی را بازِ من دهد و او را به قبیله باز برم و مدتی دیگر، پیش من باشد. پس او را گفتم: ای آمنه! هوای مکه، هوایی وخیم است و هوای ما، سبک تر و خوش تر است. پس اگر تو را دل دهد و فرزند به من بازدهی تا چند مدتِ دیگر، پیشِ من باشد و چون بزرگ تر شود، او را باز آورم که می ترسم، از آن که نباید که وی را هوای مکه نسازد.
و چون چنین گفتم، آمنه، دیگر رغبت کرد و مصطفی به من باز داد و من او را برگرفتم و به قبیله باز آوردم و می بود تا چند ماه برآمد.[۸]
نام های پیامبر
گروهی از یهود به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمدند و سؤال کردند که: به چه سبب تو را محمد و احمد و ابوالقاسم و بشیر و نذیر و داعی نامیده اند؟
فرمود که: مرا «محمد» نامیده اند، برای آن که من ستایش کرده شده ام در زمین و «احمد»نامیده اند از برای آن که مرا ستایش می کنند در آسمان و «ابوالقاسم» نامیدند برای آن که حق تعالی در قیامت، بهشت و جهنم را به سبب من، قسمت می نماید. پس هر که کافر شده است و ایمان به من نیاورده است – از گذشتگان و آیندگان – به جهنم می فرستد و هر که ایمان آورد، به من و اقرار نماید به پیغمبری من، او را داخل بهشت می گرداند.
مرا «داعی» خوانده است، برای آن که مردم را دعوت می کنم به دینِ پروردگارِ خود و مرا «نذیر» خوانده است برای آن که می ترسانم به آتش، هر که نافرمانی من کند و «بشیر» نامیده است برای آن که بشارت می دهم، مطیعانِ خود را به بهشت.[۹]
قافله سار دل ها
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
و ز ایشان سید ما گشت سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
همه عالم در این یک میم غرق است
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این میم اول آمد عین آخر
بدو ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده اُدْعُوا الی اللّه
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفرایش شمع جمع است
شده او پیش و دل ها جمله در پی
گرفته جمله دل ها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی می دهند از منزل خویش
ز حدّ خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند از معروف و عارف
شیخ محمود شبستری
مقام والای پیامبر صلی الله علیه و آله
نه عاقل است که دارد در این سرای رحیل
قصیرِ عمر خود اندر امیدهای طویل
جمال صورت فردا کجا تو را باشد
اگر نباشد امروز سیرت تو جمیل
مسافری تو و ناچار بایدت زادی
که زاد باید مر مرد را به گاه رحیل
کدام زاد نکوتر ز حُبِّ پیغمبر
که خلق را سوی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 