پاورپوینت کامل زِ ملک تا ملکوت (عرفان) ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زِ ملک تا ملکوت (عرفان) ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زِ ملک تا ملکوت (عرفان) ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زِ ملک تا ملکوت (عرفان) ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint :

>

جلوه گاه دوست

وحشی بافقی

متصل به آفتاب

پاک ساز از غیر دل، وز خود تهی شو چون حباب

گر سبک روحی، توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست

چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاهِ دوست عاشق راهِ غیر

دم مزن از عشق اگر ره می دهی بر دیده خواب

نیست بر ذرات یکسان پرتوِ خورشید فیض

لیک باید جوهر قابل که گردد لعلِ ناب

«وحشی» از دریای رحمت گَردَهَندَت رشحه ای

گام بر روی هوا آسان زنی هم چون سحاب

عزّت امسال

قرعه ی دولت زدم، یاری و اقبال هست

خوبی و فرخندگی، جمله در این فال هست

حالِ نکو بگذرد، بخت مددها کند

طالعِ خود دیده ام، شاهد این حال هست

داد منجّم نوید، گفت که با اخترت

ذلّت پارینه رفت، عزّتِ امسال هست

داد مریض مرا، مژده ی صحّت طبیب

گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست

طایر اقبال من، شهپرِدولت دماند

رخصتِ پرواز نیست ورنه پر و بال هست

بخت ز دنبالِ چشم، اشک مرا پاک کرد

مژده که این گریه را خنده زدنبال هست

«وحشی» اقصای دیر کز طرفِ میکده

دردسر قال نیست، سرخوشی حال است

دل چو آینه

بر آن سرم که نیاسایم از مشقتِ راه

روم به شهر دگر چون هلالِ اوّل ماه

به سبزی سرِخوانِ کسی نیارم دست

کنم قناعت و راضی شوم به برگ گیاه

کشیده باد مرا میل آهنین در چشم

اگر کنم به زر آفتاب چشم سیاه

دل چو آینه ام تیره شد در این پستی

بس است چند نشینم چو آب در تهِ چاه

به قعرِ چاه فنا اهلِ جاه از آن رفتند

که پیش یار ستمگر نمی کنند نگاه

وصال

هجر خدایا بس است، زود وصالی بده

شوق مده این همه یا پر و بالی بده

خوبی خود را بگیر از دلم اندازه ای

آینه آورده ام عرض جمالی بده

ای دلِ وحشت گریز این همه دهشت چرا

فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده

از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز

می دهم اینک به تو لیک مجالی بده

ساده فریب کسی، وصل نبخشی مبخش

نیم فسونی بدم وعده وصالی بده

یاد غزل های تو، «وحشی» و این ذوقِ عشق

بیهوده گردی بس است دل به غزالی بده

حرفی از درون

می روم نزدیک و حالِ خویش می گویم به او

آن چه پنهان داشتن زین پیش می گویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی

چند حرفی از درونِ ریش می گویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش

اندکی زین درد بیش از پیش می گویم به او

غمزه ات خونریز، دل در بندِ لعلِ نوشخند

دل نمی داند جفای خویش می گویم به او

گرچه «وحشی» دل ازو برکند می رنجد به جان

گر بد آن دلبر بد کیش می گویم به او

چه مستیم چه مستیم

مولانا جلال الدین بلخی

آینه ی مؤمن

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

چو مؤمن آینه ی مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم؟

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

غرض ها تیره دارد دوستی را

غَرَض ها را چرا از دل نرانیم؟

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصمِ جانیم؟

چو بعدِ مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مُردَم، آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رُخَم را بوسه ده کاکنون همانیم

خَمُش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

به جز عشق

بجوشید، بجوشید که ما بحرِ شعاریم

به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم

درین خاک، درین خاک در این مزرعه ی پاک

به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم

بیایید بیایید که تا دست برآریم

چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟

که امروز همه روز خمیریم و خماریم

مپرسید، مپرسید ز احوالِ حقیقت

که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید

چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟

جان من و جان تو

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم

زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

از قندِ تو می نوشم، با پند تو می کوشم

من صید جگرسوخته تو شیر جگرخوارم

جانِ من و جانِ تو گویی که یکی بوده است

سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

رفتم بَرِ درویشی گفتا که خدا یارت

گویی به دعای او شه چون تو شهی یارم

دیدم همه عالم را نقش درِ گرمابه

ای بُرده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم

گردِ دلِ ما جانا دزدیده همی گردی

دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

در زیر قبا جانا شمعی پِنِهان داری

خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم

تو گردِ دلم گردان، من گردِ دَرَت گردان

در دست تو در گردش، سرگشته چو پرگارم

در شادی روی تو گر قصه ی غم گویم

گر غم بخورد خونم، واللّه که سزاوارم

گه تُرکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی

از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

غمخوار

باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم

درمن نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بُدم بالا روم

بازم رهان، بازم رهان، کاینجا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من دُرّ شهوار آمدم

ما را به چشمِ سَر مبین ما را به چشم سِر ببین

آنجا بیا ما را ببین کاینجا سبکبار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کلّ عالم کی کنی؟

کاندر بیابانِ فنا جان و دل افگار آمدم

شرح گلشن راز

شمس الدین محمد لاهیجی

چراغ دل

«به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغِ دل به نورِ جان برافروخت»

انسانیت انسان به دل است، چه دل محلِّ تفصیلِ علم و کمالاتِ روح است و مظهرِ تقلّبِ ظهوراتِ الهی است و از این جهت مسمّا به «قلب» شده فرمود که: «چراغ دل به نور جان برافروخت» و چون دل، واسطه است میانِ روح و نفس، و کمالاتِ هر دو در او ظهور یافته و از روح، مستفیض و به نفس، مفیض (فیض رساننده) است. و دل را به چراغ از آن جهت نسبت کرد که چنان که در ظلمت، ادراک اشیا به واسطه ی نورِ چراغ می توان نمود، رؤیتِ جمالِ حقیقی در تاریکی کثرت، جز به صفای دل حاصل نمی توان بود.

تجلّی

«ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن»

تجلّی بر دو نوع است: یکی عام دوم خاص. عام را تجلی رحمانی می نامند که اِفاضه ی وجود بر تمامتِ موجودات فرموده و در این تجلّی همه ی موجودات مساوی اند…

تجلّی دوم را که خاص است، تجلی رحیمی می گویند که فیضانِ کمالاتِ معنوی بر مؤمنان و صدیقان و ارباب القلوب می فرماید مثلِ معرفت و توحید و رضا و تسلیم و توکل و متابعتِ امر و اجتناب از نواهی و از این تجلی تعبیر به «فیض» نموده و در این تجلی، کافر از مؤمن و عاصی از مطیع و ناقص از کامل، ممتاز گشته است و این فیض خاص است که طینتِ انسان را گلشن گردانیده و صد هزار گل رنگارنگِ خوشبوی معارف و یقینیات در آن گلشن شکوفانیده است.

خلقت

«در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست، از آن اصل همه چیز»

چون مقصود از ایجاد موجودات کاینات، معرفت و شناختِ حضرتِ موجد است تعالی و تقدّس چنان چه در حدیثِ قدسی آمده که داوودِ پیغمبر از حضرتِ عزّت سوال نمود که: برای چه خلق را آفریدی؟ و اللّه تعالی وحی کرد که: من گنج مخفی بودم و دوست داشتم که مرا بشناسند، پس این خلق را آفریدم… این نوع معرفت هیچ کسی دیگر را میسر نیست جز انبیا و اولیا و عُرَفا مگر به سببِ طاعت و عبادتِ قالبی و نفسی و قلبی و روحی و سرّی و خفی…

عبادت و معرفتِ تامّه جز از انسانِ کامل نیاید، چه باقی موجودات هر یک به بعضی از اسما و صفات، عارف شده اند که مظهرِ آنند و عبادتِ آن اسم می کنند که ایشان را از آن اسم نصیبی است و انسان به حسبِ جامعیت، عارف به جمیع اسماست، فلهذا فرمود که: در آدم شد پدید این عقل و تمییز. یعنی چون آدم که عبارت از انسانِ کامل است، مظهرِ جمیعِ اسماء و صفات الهی بود، این عقل و تمییز در آدم به ظهور پیوست که تا دانست از آن عقل اصیل همه چیز را.

جهان خلق

«جهانِ خلق و امر از یک نفس شد

که هم آن دم که آمد باز پس شد»

«خلق» عالمی است که موجود به ماده و مدّت شده باشد مثلِ افلاک و عناصر و این عالم را خلق و مُلک و شهادت می نامند. «امر» عالمی است که به امرِ حق، بی مادّه و مدّت موجود گشته باشد هم چو عقل و نفس و این را عالم امر و ملکوت و غیب می خوانند و این هر دو عالم از یک نفسِ رحمانی که عبارت از تجلی حق است ظهور یافته «که هم آن دم که آمد» یعنی همان نفسِ رحمانی که افاضه ی وجود عام بر موجودات فرمود تا به نهایتِ مراتبِ تنزّلات که مرتبه ی انسانی است، رسید، باز همان نفس از مرتبه ی انسان، باز پس شد.[۱]

رهبری انبیا

«یکی خط است ز اول تا به آخر

برو خلقِ جهان گشته مسافر

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنمای کاروانند»

حکمتِ حضرت الهیه مقتضی آن است که رفتن و آمدنِ خلایق در این راه بی رهبری که متصّف به کمالِ اعتدالِ جمعی الهی باشد، میسر نگردد و آن جماعت که متصّف به این کمالند، اولاً انبیایند که مظاهرِ حقیقتِ نبوتِ روحِ اعظم اند و ثانیا به سببِ متابعتِ انبیا، اولیایند.در این راه، انبیا که به حسبِ کمالِ ذاتی، اطلاع بر حقایقِ امور و منازل و مراحل و موانع راه حقیقت یافته اند، چون ساربانند؛ یعنی چنان چه ساربان در کاروان، کاروان را به منزل می رساند، انبیا ضبط و نگاهبانی نفوس خلایق از افراط و تفریط اخلاق و اوصاف و اعمال می نمایند و به صراطِ مستقیمِ عدالت هدایت فرموده، به منزلِ کمال می رسانند.

خلاصه ی سخن آن است که چون انبیا جهتِ هدایتِ خلقند و هدایتِ حقیقی که رجوع به مبدأ است، آن جماعتی را میسّر گشته که بدنه ی نفس را به تیغِ مخالفتِ هوا و موتِ اختیاری ذبح نموده باشند، کانّه که بعثتِ انبیا به جهتِ ایصالِ نفوس این جماعت است به منزلِ وصول، هر چند که حکم نبوت شاملِ همه است…

اگر چه انسان مظهرِ جامع اسم کلی اللّه است، اما انسانِ کامل که انبیا و اولیایند از باقی افراد انسانی از آن جهت به کمال ممتاز گشته اند که به طریقِ تصفیه، رجوع به مبدأ حاصل کرده اند و در پرتوِ تجلّی احدیت از هستی موهومِ خویش فانی گشته، باقی باللّه شده اند و صفاتِ جزویی ایشان عینِ صفاتِ کلی حق گشته است.

سیدِ انبیا

«وز ایشان سید ما گشته سالار

همو اول همو آخر در این کار

احد در میمِ احمد گشت ظاهر

دراین دورِ اول آمد عین آخر

بَرو خَتم آمده پایانِ این راه

بدو منزل شده اُدعُوا اِلَی اللّه

مقام دلگشایش جمع جمع است

جمال جانفزایش شمعِ جمع است

شده او پیش و دل ها جمله در پی

گرفته، دست جان ها دامنِ وی»

از انبیا، سیدِ ما که حضرتِ رسالت محمدی است، گشته سالار یعنی مقدّم و بزرگ و مقتدای خلایق از انبیا. راهِ دعوتِ انبیا به وجودِ مبارک آن حضرت خاتمه یافت ونبوتِ آن حضرت، چنان چه ازلی بوده ابدی باشد و چون وجودِ محمدی مظهر اسم جامع اللّه است و دعوت آن حضرت شاملِ دعوتِ تمام انبیا است، بنابر اصلی که معلوم شده بنابراین در شأن آن حضرت نازل شده که: بگو ای محمد! که طریقِ توحیدِ ذاتی که صراطِ مستقیم عبارت از اوست، راهِ حقیقی من است که محمدم من خلایق را به اسمِ جامع اللّه که مظهر آن اسمم، به بصیرت می خوانم. چه آن حضرت به حسبِ جامعیت به مبدأ و معاد همه اطّلاع حقیقی یافته، یقین می داند که هر طایفه بلکه هر شخصی از اشخاص عالم در تحتِ ربوبیتِ اسمی اند از اسمای الهیه و بنده ی همان اسم اند که مظهرِ آنند؛ پس دعوتِ ایشان از آن اسمای متفرقه، به اسم اللّه که جامع جمیع اسماست، می نماید.[۲]

فتوّت نامه

میرسید علی همدانی

لفظ برادر

ای عزیز! بدان که لفظ «اخی» لفظی است متداول گشته میانِ خلق و این لفظ را معنی رفیع و حقیقتی وسیع است و بیشتر اهلِ زمانه، به ظاهرِ لفظ بی حاصل و اسمِ بی معنی قناعت کرده اند و از اسرارِ حقایقِ دینی محروم مانده اند.

ای عزیز! بدان که اربابِ طریقت، اطلاقِ این اسم به سه معنی اعتبار کرده اند و سه مرتبه نهاده اند: عام و خاص و اَخص.

اما اول، بدان که اسمِ «اخی» در لغت «برادر» است و عامه ی مردم برادر را کسی دانند که از یک پدر یا از یک مادر باشد و اگر کسی دیگر را برادر خوانند، از سرِ رسم یا تکلّفْ برادر خوانند، اما در واقع او را برادرْ اعتبار نکنند.

مرتبه ی دوم، خواص مؤمنان اند و علمای دین که به قوّتِ علم و نورِ ایمان از مرتبه ی تقلید و رسوم ترقّی کنند و به قدر حوصله ی هر کس احوال و اسرار و حقایق دین استدلال کنند. پس به حکمِ «انما المؤمنون اخوه» همه ی مؤمنان را برادر دانند.

مرتبه ی سوم، اصطلاحی است در میانِ اربابِ قلوب و اهلِ تحقیق. این طایفه این اسم را اطلاق می کنند بر اهلِ مقامی از مقامات سلوک که عبارت از مقامِ «فتوّت» است و فتوّت مقامی است از مقامات سالکان از مقامات سالکان و جزیی است از فقر و قسمی است از ولایت.[۳]

خلعتِ فقر

چون اربابِ فتوّت یکی را از اصحابِ خود که متّصف بود به کرم و سخاوت و عفت و امانت و شفقت و حلم و تواضع و تقوا او را «اخی» نام نهند و در مقامِ فتوّت به تربیت و تعلیم او را بر آستانه ی خدمت نصب کنند و جزیی از خلعتِ فقر بدو دهند. چنان که در عالمِ ظاهر، اگر چه شخصی را استعداد به حدی رسد که هزار کتاب را بی استاد بخواند و فهم کند، اصلاً سخن او مسموع نباشد و فتوای وی را اعتبار نباشد تا نزدِ استادی بخواند که نسبت علمِ وی نقل به نقل به صحابه و رسول صلی الله علیه و آلهدرست شده باشد؛ هم چنین در طریقتِ فقر و فتوّت اگر کسی صد سال مجاهده کشد، آن را هیچ اعتباری نبود تا آن که خدمتِ مردی کند که در طریقت و فتوّت مُنتسب بود به رسول صلی الله علیه و آله و آن خلعتِ طریقت و فتوت که رسول صلی الله علیه و آله امیرالمؤمنین علی علیه السلام را بدان مخصوص گردانید و از آن حضرت نقل به نقل بدان کس رسیده بود، به وی رساند و سلسله ی نسبتِ فتوت و طریقت را با حضرت رسول صلی الله علیه و آلهدرست کند.[۴]

گفتار بزرگان

ای عزیز! بدان که بزرگانِ امت و مشایخِ طریقت، در حقیقتِ فتوت، سخن بسیار گفته اند. بعضی از آن یاد کرده می شود تاتمسّکی بود اهل این معنی را:

شیخ حسن بصری فرمود: فتوت آن است که دشمنی کنی با نفسِ خود از جهتِ حق جلّ وعلا.

حارث محاسبی فرمود: فتوّتِ آن است که انصاف به همه خلق بر خود واجب دانی و انصافِ خود از کس نستانی.

فضیل عیاض فرمود: فتوت آن است که فرق نکنی که نعمتِ تو که می خورد؟ یعنی در مقام خدمت و ایثارِ نعمتِ حق به بندگانِ او میانِ مؤمن و کافر فرق نکنی و میان دوست و دشمن تفاوت ننهی.

جنید بغدادی فرمود: فتوّت، دادنِ عطا و بازداشتن بدی است یعنی حقیقتِ فتوت آن است که چندان طاقت داری وجودِ خود را سبب خیر و احسان و واسطه ی رحمتِ بندگانِ حق سازی و بر بساطِ احسان در مقابله ی بدان، شطرنجِ بدی نبازی.

عبداللّه تُستری فرمود: فتوت متابعتِ سنّت است. یعنی اخی باید که هیچ سنّتی از سنّت های رسول صلی الله علیه و آله فرو نگذارد و بزرگترین سنّتی از سنت ها حقارتِ دنیاست. پس هر اخی که دنیا را یا اهلِ دنیا را بزرگ دارد، مقامِ فتوت از وی درست نیاید.

بایزید بسطامی فرمود: فتوت آن است که آن چه از تو به دیگران رسد از احسان اگر چه بسیار بود، آن را اندک شماری و هر چه از دیگران به تو رسد اگر چه اندک بود، آن را بسیار دانی.

یحیی بن معاذ رازی فرمود: فتوت سه قسم است: خوب رویی با پارسایی و خوب سخنی با امانت و خوب برادری کردن با وفاداری. یعنی نعمت هایی که حق تعالی بندگانِ خود را بدان مکرّم گردانیده است، سه است:

یکی نعمتِ جمال است که نتیجه ی غلبات روحانیت است و عکس و علامتِ انوارِ جمالِ ازلی است. و آن که رسول ص

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.