پاورپوینت کامل گوهر ثنا ۹۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گوهر ثنا ۹۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گوهر ثنا ۹۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گوهر ثنا ۹۹ اسلاید در PowerPoint :

>

لطف الهی

سالک قزوینی

گوهر ذات محمد صلی الله علیه و آله

به موج آورد چون لطف الهی بحر سرمد را

گزید از هر دو عالم گوهر ذات محمد را

نشان شرک حکم امداد دین از پیش بردارد

کند چون زه کمان حلقه میم محمد را

مدام از زلف سنبل بوی ریحان بهشت آید

اگر بر گلشن افشاند سر زلف مجعّد را

خرامش چون بهشت عدن را از خاک بردارد

به رقص آرد چو طوبی شوق حوران سهی قد را

دهن از زلف حورای ارم مو بر قلم بندد

کند چون چهره پردازی رخ آل محمد را

به فرمان رسول اللّه علی سلطان امت شد

که در گام نخستین طی کند اقصای مقصد را

بود در معصیت «سالک» سیه روی سیه نامی

به خاک پای نیکان می توان بخشید هر بد را

جذبه محبت

نیست بی ذکر تو یکدم جان بی آرام ما

جاودان چو شعله می رقصد زبان در کام ما

در محبت جذبه ای دارم که آهوی حرم

عشق بازی می کند با حلقه های دام ما

بُلهوس از یار بی پروای ما طَرْفی نبست

می رمد صیاد از آهوی شیر اندام ما

صد چمن گل در گریبان نشاطم می کند

خار مژگان در کنار چشم خون آشام ما

بود عنقا در جهان آوازه در افتادگی

عاقبت این طشت رسوایی فتاد از بام ما

می بکش «سالک» که پیش از ما مهیا کرده اند

از دهان و چشم ساقی پسته و بادام ما

بهشت عافیت

گر کند عشق از بهشت عافیت بیرون مرا

سیر چشمی نیست زان رخسار گندم گون مرا

گر چه بودم نو نیاز حلقه دیوانگی

عشق در یک پله می سنجید با مجنون مرا

بر سرم چون مرغ، مجنون بسته عمری آشیان

کرد از بس رو شناس آن قامت موزون مرا

گر شرابم آب کوثر، ساقیم غلمان شود

بر نیارد از خمار آن لب می گون مرا

موج اشکم ناخن زخم قیامت می شود

بر ندارید آستین از دیده پر خون مرا

داردم همچون چراغ زیر دامن آسمان

نور کی بخشد چراغ اختر وارون مرا

با عزیزان مهربانی های گردون دیده ایم

نیت «سالک» شِکوِه از بی مهری گردون مرا

عزم سفر

دور از رخت چمن شده زندان من بیا

ای شب نخفته غنچه خندان من بیا

تا دل نبسته نقش هوس عمر من مرو

تا جان نکرده عزم سفر جان من بیا

شد روز عیشم از شب هجران سیاه تر

ای آفتاب دیده حیران من بیا

تا صبرْ جای خود نگشوده است در دلم

ای خانه سوز طاقت پنهان من بیا

گل های داغ رنگ بهار جنون گرفت

دامن کشان به سیر گلستان من بیا

گر می کشد به شیوه عاشق کشی دلت

شمشیر بسته تا در زندان من بیا

«سالک» چراغ دل به تو روشن کند مگر

ای شمع زندگی به شبستان من بیا

محراب

اشک مظلومان که شد یک جا شود سیلاب ها

می رود از چشم تر در جوی رحمت آب ها

از همان روزی که نقش طاق ابرو بسته اند

زاهدان را سجده واجب گشته در محراب ها

در محیط عشق نتوان پا نهادن سرسری

هست در هر قطره دریای ما گرداب ها

دفتر اعمال اشیا را شمار دیگرست

گوسفندان را حسابی هست با قصاب ها

در محیطی کز زبان موج می جوشد سخن

ماهیان را کام در بند است و در قلاب ها

«سالک» آسان نیست تابیدن چنین زلف سخن

خورده ام در تنگنای فکر پیچ و تاب ها

گوهر مقصود

رفتی از چشم تر ای گوهر مقصود بیا

دیر شد وعده باز آمدنت زود بیا

ای خلیل اللّه دل سوختگان زآمدنت

لاله گل می کند از آتش نمرود بیا

دام ماهی شده از لَخت جگر چشم ترم

هست سِیرِ عَجبی بر لب این رود بیا

دختر رَز ز حجاب آمده مستانه برون

بهر گل چیدن این آتش بی دود بیا

بی مناجات به دور تو خراباتی نیست

همه جا بر اثر نغمه داود بیا

از برای مزه بزم شرابت «سالک»

کرده لَخت جگر از گریه نمک سود بیا

مایه عیش

تا خراب عشوه آن چشم مخموریم ما

همچو گل از رنگ و بوی خویش معموریم ما

مایه عیشیم، اما از برای دیگران

بینوا از کاسه خود همچو طنبوریم ما

صد بهار آمد که چشم غنچه ما وا نشد

همچنان در تنگنای شرم مستوریم ما

در بلندی های فطرت روشناس عالمیم

مِصرع ماه نُوایم از بس که مشهوریم ما

کلک ما «سالک» به تار فکر می بافد سخن

نقش بند کارگاه شعر پرشوریم ما

خانه دل

ای خم زلفت آشیانه ما

خط و خال تو دام و دانه ما

می رسانم به آب خانه دل

گر نیارد تو را به خانه ما

دار منصور با چنان رفعت

نشود چوب آستانه ما

پیش از آن دم که گل پیاله شود

مست شد بلبل از ترانه ما

چون شکایت کنم ز خال لبت

شده قفل در بهانه ما

پادشاه دیار طفلانیم

می نوازد شادیانه ما

در ازل گشته بد نشین «سالک»

نقش بُرد قمارخانه ما

چشم گریان

خبر از خواب راحت نیست هرگز چشم گریان را

گره بر یک دگر کی می توان زد موی مژگان را

دلی در زلف او خوش می کند مشق سیه روزی

که بهتر داند از صبح وطن شام غریبان را

ز چاک سینه ات غیر از گل عشرت نمی روید

اگر از لخت دل چون غنچه پر سازی گریبان را

به وقت گریه کردن دیده ام تردستی ای دارد

که جا در چشم اشکی می دهد آشوب طوفان را

کمر در خدمت کامل عیاری می توان بستن

که جولانگاه موری می کند دست سلیمان را

به پیری از سرم ذوق جوانی کی رود «سالک»

به خون غلطم چو بینم خاک بازیگاه طفلان را

چراغ بزم

نباشد بی تو نوری در چراغ بزم ما امشب

به یک سو نِه تکلّف از درِ یاری درآ امشب

همایون اختری فرخنده بختی صاحب اقبالی

که همچون شمعْ در بزم تو سازد گرم جا امشب

چراغان سیه روزان تماشای دگر دارد

بر آتش می زند پروانه بی دست و پا امشب

ز خلوت همچو شاخ گل چرا بیرون نمی آیی

که می در ساغر مهتاب می ریزد هوا امشب

چو گل در پیرهن خونم ز خوشحالی نمی گنجد

که زیر پای او خوابیده چون رنگ حنا امشب

ندارد جام جم پیشانی آیینه ما را

ز بس از صیقل می می کند کسب صفا امشب

زکات نرگس بیمار ساغر می دهد ساقی

چرا پر می نگردد کاسه چوبین گدا امشب

نه فریاد شباهنگی نه یاهوی سحرخیزی

چسان یارب به روز آرم در این محنت سرا امشب

به من از بخت برگردیده من باز برگردد

نشانم گر پر جبریل بر تیر دعا امشب

اثر، فریادرس گردد در آن کوه آه «سالک» را

اگر سنگین دلت را مهربان سازد خدا امشب

میدان عشق

میدان عشق معرکه کبر و لاف نیست

غیر از شکستْ لازمه این مصاف نیست

باشد حضور و غیب روشندلان یکی

چون برق تیغ کینه ما در غلاف نیست

تمکین به خود سپرده اگر برگ گُل شود

دارد کرانه ای که کم از کوه قاف نیست

گردی ز راه شاهسواری نشد بلند

میدان از آن تهی است که مرد مصاف نیست

بی لخت دل سرشک نریزد به دامنم

این باده از حریر گذشت است و صاف نیست

معراج

در آن وادی که دل همراه عشق است

بود گر یوسفی در چاه عشق است

رسول اللّه آگاهی است آن دل

که معراجش دل آگاه عشق است

ز دل بگذر که از پس کوچه دل

رهی باریک تا درگاه عشق است

فروع معرفت زان دل طلب کن

که برج آفتاب و ماه عشق است

قدی رعنا که من از عشق دیدم

فلک ها جامه کوتاه عشق است

به جان حُسنِ عاشق پیشه سوگند

که «سالک» بنده درگاه عشق است

نقش جمال تو

تا نقش جمالت به نظر چشم ترم بست

اشک آمد و صد پرده به پیش نظرم بست

بی پردگی حُسن، حجاب نظرم شد

خود رایی آن شمع چگل بال و پرم بست

از کار دلم عقده چندین گله وا کرد

هر قطره خونابه که در چشم ترم بست

از بند غمی گر دل غمدیده برآمد

چون نیشکر ایام به بند دگرم بست

بر مور در این بادیه سبقت نگرفتم

روزی که سلیمانی همت کمرم بست

قفل غم دل وا نشد از هیچ کلیدی

آواره شد از باغ نسیمی که درم بست

«سالک» منم آن تازه نهالی که درین باغ

خون شد دل صد نشو و نما تا ثمرم بست[۱]

جذبه عشق

خواجه حسین جوشقانی

آتش مهر

سپاه حُسن تو هر سو گرفته را مرا

رخ تو از همه بر تافته نگاه مرا

اگر ز آتش دوزخ نتافت رو چه عجب

کسی که در پی خود دید دود آه مرا

هزار بار ز بیم عذاب آب شود

اگر به گردن دوزخ نهی گناه مرا

هزار مرتبه جانش بسوخت ز آتش مهر

کسی که یک نظر از دور دید ماه مرا

چو «وحشتی» به سوی او نمی توانم رفت

مگر ز شش جهت خویش بسته راه مرا

اگر ز خلق دو عالم گدای کوی وی اند

کسی هنوز ندیدست پادشاه مرا

آفتاب حُسن

عمری چو سایه در قدمت بوده ایم ما

جان در ره وفای تو فرسوده ایم ما

ما هیچ کم نه ایم ز مجنون و کوهکن

مهر و محبّت از همه افزوده ایم ما

هر صبحْ آفتاب ز ما فیض می برد

از بس که رو به خاک درت سوده ایم ما

با یک جهان سرشک غم از پاکدامنی

دامن به آب دیده نیالوده ایم ما

تا پا نهاده ایم در این ملک «وحشتی»

جز شاهراه عشق نپیموده ایم ما

اجابت

شد عاقبت قرین اجابت دعای ما

گردید کار عشق تو بر مدّعای ما

صدقی که در پرستش ما هست دور نیست

خوانند اگر تو را به حقیقت خدای ما

یک چند در مقابل جورت وفا کنیم

شاید که شرمسار شوی از وفای ما

دیگر چه کرده ایم که رخسارت از غضب

افروخته است خرمن آتش برای ما

یک دم نه ایم بی اَلَم عشق «وحشتی»

پیوسته در بلاست دل مبتلای ما

حسرت

در کمند تو به هر گوشه گرفتاری هست

بر میانِ دل هر کس ز تو زُنّاری هست

عشقْ میدان بلایی است که پیوسته در او

صد سر از جرم وفا بر سر هر داری هست

گر چه عمری ست کزین بادیه گریان رفتم

لخت لخت جگرم بر سر هر خاری هست

رو به دیوار از آن بی تو نشینم که مدام

عکس رخسار تو بر هر در و دیواری هست

سر و کارم به غم عشق نیفتد هرگز

که به جز عشق تو با هیچ کسم کاری هست

تویی آن بت که به زلف تو رساند پیوند

هر سرِ موی که بر رشته زنّاری هست

«وحشتی» تا شده بیمار غمت می افتد

آتش رشک به هر خانه که بیماری هست

آه سحر

هر دیده که در رخسار او خون جگر نیست

از نشئه دیدار تواش هیچ خبر نیست

چون غنچه دلم ناله مرغی نکند گوش

کز آتش رخسار گلی سوخته پر نیست

در هجر بسی کشتی امید شکستم

چون موج از این بحر مرا راه به در نیست

نشکفته بماند گُل او تا به قیامت

باغی که در او باد صبا آه سحر نیست

هر کس که چو یعقوب نشد از غم دوری

در مذهب عشّاق ز ارباب نظر نیست

با دیده روشن چه کنم من که شبم را

مانند شب زلف تو امید سحر نیست

باید همه جا بر دم شمشیر بلا رفت

در هیچ رهی همچو ره عشق خطر نیست

صد سال فزون سوخته در آتش دوری

چون «وحشتی» از هجر کسی سوخته پر نیست

شادی و غم

دل ما شاد از آن است که ملک غم از اوست

غم نداریم چو غم های همه عالم از اوست

خون ز ابر مژه می بارم و شادم چو مرا

کشت امید گلستان وفا خرّم از اوست

سست پیمان بود آن کس که محبّت نگُزید

عهد عشق است که بنیاد فلک محکم از اوست

هر سر موی تو صد مُلک خُتَن داده به باد

چون دل سوختگان نافه بسی دَرهَم از اوست

اصل هر شادی و غم محض وصال است و فراق

گر بود سور در این دیر وَگر ماتم از اوست

نه همین عشق مرا از عدم آورد و ببرد

هستی و نیستی جمله بنی آدم از اوست

«وحشتی» هر که تو را درد رساند در عشق

دست در دامنش آویز که درمان هم از اوست

دعاگوی توام

من ندانم در غمت شب خواب و روز آرام چیست

بی رخ و زلفت نمی دانم که صبح و شام چیست

پیشوای بت پرستانم ز من ایمان مخواه

ساکن دیرم چه دانم کعبه و احرام چیست

مدتی شد کز سر رغبت دعا گوی توام

در حضور غیر هر دم بی سبب دشنام چیست

چند هنگام سخن ریزی شکر در کام غیر

زین شکر ریزی دهانت را ندانم کام چیست

آشنایی کن بگو با او که نامش «وحشتی»ست

از تو گر بیگانه ای پرسد سگت را نام چیست

مستی چشم

یاد آن شب ها که چشمم از غمت بیدار بود

خار مژگانم پر از گل های آتش بار بود

از پریشانی شبی زلف تو را دیدم به خواب

سال ها در گردن ایمان من زُنّار بود

در رهت با آن که صد ره خاک گشتم روز مرگ

در دل پر آرزویم حسرت دیدار بود

خواب مرگ این دیده شب زنده دارم را نبست

ای خوش آن چشمی که در عشق این قدر بیدار بود

از تو هرگز یک تمنّای دلم حاصل نشد

گر چه از امیدواری خواهشم بسیار بود

«وحشتی» در دور چشمش مستی آرد خون دل

کافرم گر هیچ کس در عهد او هشیار بود

آه و فغان

غم بود حاصل عشقت غم از آنم باشد

تا ابد قوت غمت قوّت جانم باشد

هر گل و لاله که تا حشر دمد از دل خاک

همگی از اثر داغ نهانم باشد

کس در این غمکده از ضعف نبیند اثرم

اگر از چشم تصوّر نگرانم باشد

نالم از درد تو چندان که پس از حشر هنوز

گوش ایام پر از آه و فغانم باشد

در صف محشر اگر دست دعا بردارم

هم چنان نام بتی ورد زبانم باشد

«وحشتی» پادشه کشور نظمم امروز

همه جا نقد سخن گنج روانم باشد

اشک

از بس که تمنای تو خون در جگرم کرد

این اشک دمادم خجل از چشم ترم کرد

در سینه ام از عشق تو سوزی ست که امشب

دوزخ حذر از آه دل پر شررم کرد

از جور سفر چون نکنم گریه که صد ره

خون در جگر خسته مه نوسفرم کرد

در وصل دلم بی خبر از جور سفر بود

هجران تو از جور سفر باخبرم کرد

فریاد از آن هجر که در راه محبت

از خاک سر کوی تو پامال ترم کرد

شرمنده شدم «وحشتی» از دیده خون ریز

بس گریه که هنگام دعای سحرم کرد

آرزوی وصل

در دلم ذوق غم هجر تو مشکل برود

کی مرا آرزوی وصل تو از دل برود

ما نخواهیم در این لُجّه حِرمان ماندن

کشتی ما هم از این ورطه هایل برود

گر عنان در کف لیلی نبوَد مجنون را

با همه ضعف چه سان از پی محمل برود

هست با عشق من آن جذبه که بعد از کشتن

نگذارد کشش عشق که قاتل برود

«وحشتی» حاصل وصلی به کف آور در عشق

کشته عشق تو حیف است به باطل برود[۲]

داغستان دل

مخلص کاشانی

نور یقین

الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را

بِشُوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را

سرا پای دلم را در ثنای خود زبان گردان

به یاد خویش از پا تا به سر دل کن زبانم را

عطا کن در هوای خاکساری بال توفیقی

که بر شاخ بلند سوره بندم آشیانم را

دلم را بخشْ ذوق گریه ای کز چشم خون پالا

کشد چون رشته در یاقوتْ جسم ناتوانم را

مباد از دست پیر عقل گیرند اختیار دل

به مرگ خود بمیران آرزوهای جوانم را

تهی از تیر چون شد ترکشت کامم به خنجر ده

هدف چون ساختی از خشمْ قربان ساز جانم را

دلم با راست کیشانِ کمانش الفتی دارد

از آن پیوسته یار از تیر می جوید نشانم را

به زور ناتوانی قوّت سر پنجه عشقم

هما کی می تواند خورد مشت استخوانم را

چو نی «مخلص» نوای دلنوازی از بتی دارم

که کرد از ناله شارع کوچه بندی استخوانم را

نسیم صبح

ای روشن از تو شام سیه روزگارها

یاد رخ تو صبح شب انتظارها

شب حرفی از سیاهه طومار حکمتت

نهری از چشمه سار طهورتْ بهارها

تا آورد ز حمد تو آبی به روی کار

دارد زبان ز سبزه لب جویبارها

از مطبخ نوال تو هر شام بر فلک

دودی است ظلمت شب و انجم شرارها

بخشد ز کارخانه فضلت نسیم صبح

هر دم هزار پیرهن از گل به خارها

شرمندگی ز لطف تو دارند سر به سر

زان می شوند رنگ به رنگ این بهارها

گاه دعا برت چو گدایان ستاده اند

با کاسه های دست تهی شهریارها

روی نیاز جمله به خاک جناب توست

ای درگهت پناه شه روزگارها

«مخلص» مدار دامن «واعظ» ز کف که گفت

دست من است و دامن امّیدوارها

دل بیمار

یارب از رحمت شفایی ده دل بیمار را

ذوق پروازی ز عصیان بخش طبع زار را

از خوی صحت به جسم ناتوان تشریف ده

عقد گوهر کن به دست مکرمت این تار را

تا تب سرگرمی دنیا نسوزد پیکرم

تلخ کن در کام جانم شربت دینار را

بی ندامت مگذران یک لحظه از اوقات عمر

از خوی خجلت زرافشان ساز این طومار را

سربلندی چشم داری خاکساری پیشه کن

بِه ز پستی نیست پیش پای این دیوار را

بی طناب عمر نتوان بست بار زندگی

وا کن از سر فکر نازک بستن دستار را

ننگ عریانی به «مخلص» کی روا دارد به حشر

آن که طفلش داده صد پیراهن از گل خار را

سوز عشق

به سوز عشق یارب ساز مایل عضو عضوم را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.