پاورپوینت کامل فرشته بسیجی ۱۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فرشته بسیجی ۱۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرشته بسیجی ۱۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فرشته بسیجی ۱۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۰
جبهه که روزگاری کلاس پرواز بود، پیرمردی روحانی را می شناسد که وقتی عصایش را به زمین تکیه می داد، نخل ها بال های سوخته شان
را تکان تکان می دادند؛ انگار که نسیم به سرکشی شان آمده بود تا غبار و خاکستر شانه های زخمی شان را بتکاند. روحانیِ پیری که ریش هایش
را شانه می زد، عمامه اش را مرتب می کرد، به لباس خاکیِ بسیجی اش عطر گل محمدی می زد، بعد با کمر تا خورده و خمیده، اما مثل کوهش،
راه می افتاد به دیدنی مردانی که در پیشانی شان منور داشتند و در دلشان آبگینه هایی به رنگ دریا. انگار می گفت: «من پیر غلامِ بچه های
رزمنده ام. من آمده ام که گرد چفیه هایشان را بگیرم!»
جبهه به او خو داشت. نخل ها باورش کرده بودند. خاکریزها به موسیقیِ عصای چوبی اش دل بسته بودند و خط شکنان بسیج، با دیدنش
روحیه می گرفتند. جوان ترها آرزو می کردند بریزند دورش و بوسه بارانش کنند؛ دست های گرمش را، ریش های نرمش را، گونه های سپیدش
را و شانه های آرامش را.
پیرمرد روحانی در پشت جبهه یک عالم بزرگ بود. عارف غریبی بود که سرتاسر جبهه می شناختنش. چه بسیار به دیدن جبهه رفته بود و
چه زیبا در جبهه مانده بود و چه با شوق، در جای جایِ آن، خدا را جستجو کرده بود.
اسمش جواد بود. از مشهد رهسپار می شد؛ از ولایت غریب الغربای خراسان.
یک بار که در جبهه بود و در پادگانی از کنار چند چادر می گذشت، بسیجی جوانی، وقتی صدای عصایش را شنید، سراغش رفت. سلام کرد
و با شیرینی گفت: «آقا اگر زحمتی ندارد، می خواهیم با شما عکس یادگاری بیندازیم!»
پیرمرد روحانی تبسم کرد و گفت: «ما را چه به عکس، از ما گذشته…» و راه افتاد به طرف چادر خودش.
جوان با ناامیدی به چادرش برگشت. پیرمرد روحانی توی چادرش که رفت، آسمان دلش لرزید. کسی توی سینه اش صدایش زد: «جواد…
جواد… چه گفتی به آن جوان؟»
بی اختیار بیرون رفت. به آسمان که نگاه کرد، شبنمِ اشک هایش درخشید. راه افتاد توی چادرها. برای این که جوان را پیدا کند. به همه
چهره ها سلام کرد و خیره شد؛ ولی جوان را نیافت! به هر که می رسید، با اضطراب نشانی اش را می گرفت. به دل گرفته اش گفت: «چرا گفتم نه؟
چرا دلش را شکستم! مگر یک عکس انداختن چیزی از تو کم می کرد. چرا دل کوچک و پاک آن جوان را رنجاندی…!»
آن قدر خمیده خمیده عصا زد و گشت تا جوان را پیدا کرد. با بغض شیرینی که در گلو داشت، گفت: «سلام پسرم! آمده ام تا با هم عکس
بیندازیم!»
جوان بالا پرید و غرق بوسه اش کرد.
هر روز، وقتی پیرمرد روحانی از کنار چادرها می گذشت، بچه ها که منتظر صدایِ زیبایِ عصایش بودند، سرک می کشیدند، بویش
می کردند، دنبالش می افتادند و به شال سپید و شانه هایش ـ برای تبرک ـ دست می کشیدند. از نفس هایش، دوستی می ریخت و نرمی گام هایش،
چاله های زخم خورده از توپ ها و خمپاره ها را مرهم می شد. می گفتند: یک روز در شهر مشهد مردی روحانی به دیدنش آمد. خیلی تقلا کرد
تا توانست دستش را بب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 