پاورپوینت کامل خاطره ای خواندنی برگرفته از دست نوشته های یک شهید ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خاطره ای خواندنی برگرفته از دست نوشته های یک شهید ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطره ای خواندنی برگرفته از دست نوشته های یک شهید ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطره ای خواندنی برگرفته از دست نوشته های یک شهید ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۶
صبح عملیات بود . در پشت خاکریز بودیم که بنا شد مقداری به جلو برویم و یک انهدام نیرو انجام دهیم و برگردیم . به طرف
شت خاکریز اول حرکت کردیم . رفتیم و انهدام نیرو به خوبی انجام شد . در حین برگشتن با چند تن از همرزمان بودیم که مجروح
شدیم .
زمین مسطح بود و کاملا زیر دید دشمن قرار داشتیم . با حالت مجروحی که به عقب بر می گشتیم، به دو سه تا از برادران دیگر
رسیدیم که مجروح شده بودند و بر روی زمین افتاده بودند . برای این که این برادران جان ندهند، گفتیم: بلند شوید . تا برویم .
پاسخ دادند که شما بروید، ما کم کم می آییم . در ۵۰ متری سمت راستمان نخلستان بود . به طرف آن رفتیم تا از داخل نخلها با
حالت ضعف و ناتوانی حرکت خود را ادامه دهیم . پاهای من خسته و دستم مجروح بود . شریان دستم هم قطع شده بود . خونریزی
زیادی داشتم . صورتم زرد شده بود و به سرگیجه مبتلا شده بودم .
مثل این که به مواضع عراقی ها رسیده بودیم . دیگر توان به جلو رفتن را نداشتم . همراهان اصرار می کردند که حرکت کنم . گفتم:
من دیگر توان ندارم . شما که وضعتان بهتر و حالتان خوب، زخمتان کمتر است، بروید .
آنها رفتند و بحمد الله ظاهرا به بچه های خودمان رسیدند . من یک اطاق خرابه ای دیدم و برای این که یک مقداری از تیر و
ترکش در امان باشم، به آن جا رفتم و بی حال افتادم . بعد از چندی، سه، چهار نفر از برادران خودمان هم آمدند و در آن اطاقک به
من پیوستند (که الان هم اسیر هستند و نام دو تای آنها محسن علی اصغری و برادر انصاری در خاطرم هست).
وقتی آنها آمدند، گفتم: چطور به اینجا آمدید . گفتند که رد خونهای ریخته شده را گرفتیم تا به اینجا رسیدیم . ما هم از راه
منحرف شدیم . آنها گفتند: برادرهای دیگر که با شما بودند، کجا هستند . گفتم: آنها رفتند تا شاید بتوانند به بچه ها برسند و
کمک بفرستند . برادرمان انصاری گفتند که من نماز نخوانده ام . بعد داخل اطاق آمد و به یک طرف بدن به زمین افتاد . بقیه هم
به همین صورت افتادند یا به دیوار تکیه دادند . من هم به حالت ضعف و تقریبا بیهوشی افتاده بودم .
صدای عراقی ها به گوشم رسید که داد و فریاد می زدند . چشمهایم را باز کردم . دیدم پنج نفر عراقی داخل اطاق آمده اند و به
عربی چیزهایی به هم می گویند . ما هیچ حرفی نزدیم و از جا هم بلند نشدیم . آنها چند لگد به ما زدند و چند رگبار کنار ما زدند .
ولی باز هم کسی بلند نشد . خودشان ما را بلند کردند و با چفیه ای که همراهمان بود، دستهایمان را به هم دیگر بستند و ما را از
اطاق بیرون بردند . در بیرون اطاق دیدم که چهار، پنج نفر عراقی دیگر هم بیرون هستند . در بیرون، یک کوله پشتی بچه های ما
افتاده بود و هر کس چیزی برمی داشت . یکی اورکت بر می داشت و دیگری چیز دیگر . ۱۰ الی ۱۲ نفر هم دور اتاق را محاصره کرده
بودند .
ما را به پشت دیوار اتاق بردند و چند نفر هم روبه روی ما به حالت تیراندازی زانو زدند تا ما را تیر باران کنند . طبیعتا در یک
چنین موقعی، انسان هیچ فکری جز فکر آن دنیا و گفتن شهادتین خود و ذکر «یا حسین » و «یا زهرا» و دیگر چیزها ندارد . در همین
حین بود که ناگهان یک خمپاره در نزدیکی ما خورد و عراقی ها پخش شدند .
بعد دو نفرشان آمدند و ما را کشیدند داخل یک نهر بزرگ که در همان نزدیکی قرار داشت و حدود ۱ الی ۵/۱ متر عمق داشت . ما
هم به یک طرف نهر به همان حالت دست بسته افتادیم .
ناگهان فرمانده شان متوجه یک سری ساختمان که در سمت چپ ما قرار داشت، شد . با دست اشاره کرد و چیزهایی گفت . ظاهرا
می گفت که احتمال دارد داخل آن ساختمانها ایرانی باشد، آنجا بروید و بیاوریدشان . غیر از دو نفرشان بقیه به آنجا رفتند . یکی از
این دو نفر باقی مانده، به حالت آماده باش روبه روی ما ایستاد . و دیگری بادگیرهای ما را پاره می کرد و می گفت: مهمات و اسلحه
تان کو، ما را به این طرف و آن طرف انداختند و جیبهایمان را گشتند . جز جانماز و مهر و کارت شناسایی و این جور چیزها، چیز
دیگری پیدا نکردند . از جیب من یک عکس امام پیدا کردند . گفتند: این عکس خمینی است؟ با سر اشاره کردم که بله . دست کرد
در جیب من، یک بسته سیگار شیراز درآورد . نگاهی به آن کرد وگفت: شیراز؟ با اشاره سر گفتم: بله . دیدم یک بسته سیگار
وینستون آمریکایی از جیبش درآورد و گفت: صدام سیگار وینستون آمریکایی، اورکت آمریکایی، در بغداد همه چیز فراوان، من
فقط شهر و فراوان را متوجه شدم .
من در آن لحظه امیدی به زنده ماندن نداشتم . پیش خود گفتم که دست آخر یا اسیر می شوم، یا شهید . پس حرف خودم را بزنم .
همین طور که ادامه می داد که چی فراوان، چی فراوان، من گفتم: در ایران الحمدلله اسلام و مذهب فراوان، وجدان و دین فراوان،
مکتب اسلامی ما الحمدلله درسته .
این حرفها را که زدم، یک نخ سیگار از جیبش درآورد و زیر دولب من گذاشت و روشن کرد . چون عصب دست چپ من قطع شده
بود . کاملا از کار افتاده بود و دست راستم نیز با چفیه به دست برادر محسن علی اصغری بسته بود . سیگار روشن هم به دهانم بود و
نمی توانستم از دهانم بگیرم . خاکستر سیگار ریخت وعراقی که دید من نمی توانم کاری انجام دهم، دست راست مرا باز کرد . من
فکر کردم که این دو تا خیلی پست و نامرد نیستند و گمانم که بعثی هم نباشند . به آنها گفتم: یا اخی؟ یا بعثی؟ همزمان با هم
گفتند: لا ما مسلمانیم . متوجه شدم که می شود گفت که این دو نفر به اجبار به جبهه آمده اند .
من خون زیادی از بدنم رفته بود . عطش زیادی مرا گرفته بود . به او گفتم: یا اخی عطشان ماء، یعنی تشنه ام، آب بده . آنها به هر
کدام از ما یک در قمقمه آب دادند، ولی با آن گلوی خشک و تشنگی فراوان، یک در قمقمه آب که یک قاشق آب می شود، چیزی از
تشنگی ما کم نکرد . یکی از برادران گفت: خیلی تشنه ام . عراقی گفت: مجروح ماء مضر، یعنی برای مجروح آب ضرر دارد . در عین
حال، یک در قمقمه دیگر آب به هر کدام ما دادند .
نیمی از آن عراقیها که قبلا به طرف ساختمان رفته بودند، بازگشتند . ما را بلند کردند و حرکت دادند که ببرند . من که از ناحیه پا
و دست مجروح بودم و خونریزی زیادی داشتم، اصلا نمی توانستم راه بروم و مرتب به زمین می افتادم . بلندم می کردند . باز به
زمین می افتادم . با زدن لگد باز مرا بلند می کردند و کتک می زدند . بعضی از آن ها خیلی مرا اذیت کردند، بعضی از آنها هم کمتر .
همانطور بلندم می کردند تا راه بروم . خلاصه با آن وضع دردآور و سخت تا حدود ۲۰۰ متر راه از داخل نهر رفتیم . مثل یک تکه
گوشت یقه مان را می گرفتند و من بی اختیار به زمین می افتادم . دیدند فایده ای ندارد . دستهایم را با چفیه بستند و در همان نهر
رها کردند .
منتظر تیر خلاص بودم . «اشهد» م را گفتم، ولی آنها کاری نکردند . فقط آن سه نفر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 