پاورپوینت کامل خیابان خلوت ; به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز درگذشت آیه الله کاشانی (۱۳۴۰ ه . ش) ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خیابان خلوت ; به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز درگذشت آیه الله کاشانی (۱۳۴۰ ه . ش) ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیابان خلوت ; به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز درگذشت آیه الله کاشانی (۱۳۴۰ ه . ش) ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خیابان خلوت ; به مناسبت ۲۳ اسفند، سالروز درگذشت آیه الله کاشانی (۱۳۴۰ ه . ش) ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۷

آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی از بزرگانِ روحانی و سیاستمدار شیعه است. او در سال ۱۳۰۰ قمری، در تهران متولد شد. در شانزده
سالگی همراه با پدرش به زیارت کعبه رفت و سپس به نجف و در آن جا ساکن شد. علوم دینی را در محضر پدرش و آخوند ملا محمد کاظم
خراسانی فراگرفت و به درجه اجتهاد رسید.

آیت الله کاشانی فردی مبارز بود و در مبارزاتِ ملی شدنِ صنعت نفت سهم مهمی داشت. او دو دوره به نمایندگی مجلس شورای ملی
انتخاب شد، که در یک دوره آن ریاست مجلس را نیز به عهده داشت. وی سرانجام بر اثر بیماری ذات الریه درگذشت.

خیابانِ خلوتس.

حسینی

خیلی مواظب بودم. تند قدم برمی داشتم و از کنار دیوار می رفتم تا چشمم به آژان نیفتد. دل توی دلم نبود. قلبم به شدت می تپید. هی خدا
خدا می کردم تا آژان مرا نبیند. چند روز بود که به خاطر آژان از خانه بیرون نمی آمدم. اگر مادرم مریض نبود و نگرانش نبودم، امروز هم بیرون
نمی آمدم و در خانه می ماندم. خیابان خلوت بود و آژانی نبود. تنها گه گداری کالسکه ای رد می شد که در هر کدام یکی دو تا مسافر بود. دو تا
خیابان دیگر مانده بود تا به خانه مادرم برسم. اگر این دو خیابان را هم رد می کردم، دیگر خیالم راحت می شد. در خانه مادرم می ماندم تا شب آقا
رضا بیاید و مرا ببرد.

به سرِ خیابان رسیدم. یک خیابان دیگر مانده بود. صدایی از پشت سرم بلند شد: کجا می روی پیرزن؟ رنگ از رخسارم پرید. در جا ایستادم
و نتوانستم تکان بخورم. برگشتم و نگاه کردم. سرم سوت کشید. غلام آژان را از آن سبیلِ کلفتی که تمام دهانش را پوشانده بود و از آن صورتِ
تراشیده براق و خالِ بزرگی که کنار دماغش داشت، شناختم. هیکلش ترسناک بود و با لباسِ آژانی و پوتین و کلاه، ترسناک تر به نظر می رسید.
از آن چه می ترسیدم، به سرم آمد. در دلم ناله کردم: خدایا! کمکم کن. کاش به حرف آقا رضا گوش می کردم و صبر می کردم تا او از دکان بیاید و
شب با هم به خانه مادرم برویم.

غلام آژان انگشت شستش را برده بود لایِ کمربندش و باتوم را در دست راستش تکان می داد. داد زد: پیر زن عجوزه! مگر نمی دانی چادر
قدغن است؟

پیچه را از روی صورتم بالا زدم و گفتم: آقا غلام! ببخشید به خدا مادرم مریض است. می خواهم بروم پیش او، و گرنه از خانه بیرون
نمی آمدم.

غلام آژان با عصبانیت گفت: مادرت بیجا کرده، با این دختر احمقش.

می خواهی بیایی بیرون بیا؛ اما این چیزها را به خودت نپیچ. مگر شما حرف حسابی حالی تان نیست؟ چند بار بگویم چادر سر نکنید؟

مثل بید داشتم می لرزیدم، که دو تا کالسکه از دور پیدا شدند. اولی بی خیال رد شد و رفت. دومی چند قدم جلوتر ایستاد. خوشحال شدم.
توی دلم گفتم: خدا کند کالسکه چی بپرد پایین و مرا از دست آژان نجات دهد. غلام آژان سر برگرداند و کالسکه را نگاه کرد. با تشر به
کالسکه چی گفت: برو…

کالسکه چی تندتر از قبل حرکت کرد. ناامید شدم. غلام آژان برگشت به طرف من: بردار آن لچک را و گرنه با این باتوم مغزت را خُرد
می کنم، و باتومش را بالا برد. به پایش افتادم: آقا غلام تو را جانِ بچه هایت ولم کن بروم. آبرویم را نبر. بیچاره ام نکن. به آقا رضا می گویم شب
کمی تُحفه بیاورد درِ خانه تان. ولم کن بروم.

این حرف را که زدم، غلام آژان باتومش را پایین آورد. گفت: نسیه فایده ندارد. الان چی داری؟ طلا ملا نداری؟

طلا نداشتم. من هیچ وقت طلا نداشتم. تنها یک گردنبند داشتم که از زمان عروسی ام باقی مانده بود و گذاشته بودمش توی صندوق و درش
را قفل کرده بودم.

ـ طلا ندارم آقا غلام؛ ولی به آقا رضا می گویم شب کمی روغن و سرشیر بیاورد خدمت تان.

غلام آژان باز هم عصبانی شد: مرده شورِ روغن و سرشیرتان را ببرد. روغن و سرشیر می خواهم چه کار؟ یا الله چادرت را بردار.

دوباره به التماس افتادم: آقا غلام تو را به جانِ بچه هایت… دور بچه هایت بگردم… بلا گردانشان شوم. بگذار بروم. خدا از بزرگی کمت
نکند. ان شاء الله سایه ات… .

از پشت سرم صدای نزدیک شدن کالسکه ای را روی سنگفرش خیابان شنیدم.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.