پاورپوینت کامل کاغذهای یادگاری عمو حسن ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کاغذهای یادگاری عمو حسن ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کاغذهای یادگاری عمو حسن ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کاغذهای یادگاری عمو حسن ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۲

عمو حسن اذان که گفت، دل غربت زده همه بچه های گردان را ربود. چه اذانی! مثل نسیم پیچ و تاب می خورد و می رفت به سمت کرخه.۱
مثل آبشار می ریخت روی صخره ها و مثل جویبار به طرف ما بازگشت. حتما گون ها۲ سر راهش به رقص می افتادند؛ حتما پونه های کوهی، با
نوازشش، عطر وحشی می افشاندند و کبک ها و غزال های گریخته از سر و صدای توپ ها، آرامش می یافتند.

عمو حسن بچه ایران بود. شانه هایی داشت مثل دماوند پهن، و قامتی مثل البرز ایستاده، دلش مثل دریای مازندران با سخاوت بود و مثل
آیینه، صاف و زلال. به جبهه عشق می ورزید؛ مثل عشق خورشید به تابیدن؛ مثل عشق چشمه ها به جوشیدن و قل قل کردن. هر وقت که به
جنگ می آمد، نورانی تر می شد و به موهای مخملی نسیم خورده اش، برق می افتاد.

برای چندمین بار بود که باروبندیلش را بسته بود و آمده بود نزدیکی های خط. با هزار التماس و قربان صدقه رفتن، آمده بود به کرخه تا
بزند به دل خط مقدم، و مثل منوّر میان بچه های با صلابت بسیج بدرخشد و بابای خوبی برای بچه های غریب باشد. عمو حسن اذان که
می گفت، آدم به معراج می رفت؛ به معراج دلدادگی و صفا؛ به معراج ایثار.

حاجی رضا، فرمانده گردان، خبر حمله را بعد از نماز گفت. بچه ها مثل زنبق های آبی شکفتند. باید هر چه زودتر خودمان را آماده
می کردیم برای رفتن به خط در آن سوی بلندی های کرخه.

همه آماده شدیم. شب، جبهه را توی بغل گرفته بود. آسمان پر از ابر بود. گفتم:«آسمان بعد از این همه شب که صاف بود، حالا ابری شده!
این هم یکی از معجزه های شب حمله! چشم دشمن کور!»

سوار ماشین هایمان شدیم. عمو حسن جلوتر از همه بالا پرید. دور پیشانی بلندش را پیشانی بند سبزی پوشانده بود: یا فاطمه الزهرا
ادرکینی!

ـ قربانت بروم بی بی! ما دل به عنایت تو داریم. باز هم پیش ما بیا؛ اما این بار دلمان را ببر به کربلا. نکند جایمان بگذاری!

عمو حسن بود که زیر لب زمزمه می کرد. بچه ها خاموش بودند؛ مثل ستاره های پشت ابر. چشم هایشان هوس چشمه شدن داشت. دلشان
روضه می خواند؛ روضه قتلگاه؛ روضه قمر بنی هاشم؛ روضه علی اکبر رشید.

ماشین ها از شیار درّه ها گذشتند. از دشت های خالی، خاموش و گرفته راه گرفتند تا سر از خط مقدم در بیاورند. دلم رودی بود که پشت
سدی نفس گیر، از پا افتاده بود. به ابرها نگاه کردم و گفتم:«خدا!… یعنی نصیب ما هم می شود که این سد را بشکنیم و جاری بشویم به دشت
بهشت؛ به بستان بی بلا و پر فرشته جنّت!»

عمو حسن زیر لب می خواند. خوب گوش کردم. خدای من! اذان می گفت. آن هم در این تاریکی بی وقت. ریش بلندش چه موجی گرفته
بود. پیراهن خاکی ساده اش چه تابی داشت. به خط رسیدیم. تک و توک سر و صدای آتش توپخانه دشمن، گوشنوازمان شد. از ماشین ها به
نرمی پایین آمدیم. عمو حسن کلاشش را روی زمین گذاشت. رو کرد به کربلا و سلام شیرینی داد. بچه ها رفتند پشت خاکریزها. عمو حسن
زانوانش را تا کرد، روی خاک افتاد، پیشانی به خاک سایید و آرام گریه کرد.

چه حالی داشت پیرمرد! چه اقبالی! چه سعادتی! من و عمو حسن و جواد، توی یک سنگر بودیم. گفتم:« خدایا به خاطر من نقل و نبات ۴
بفرست. من کامیاب شوم؛ اما عموحسن و جواد بمانند. من که کوچکترم برای دیدنت دل ندارم. پاهایم دارد ضعف می رود. پاهای عمو حسن
و جواد حالا حالاها قوتشان از پاهای من بیشتر است. خدایا من برای دیدنت، قرار ندارم! زودتر قبولم کن!»

عمو حسن به کربلا چشم دوخته بود. به افقی که چشم دوخته بود، نگاه کردم. احساس کردم دایره ای کوچک در دل ابرها باز شد. گنبدی
نورانی با دوتا گلدسته بلند و زیبا؛ از آنجا به من خندیدند. ذوق کردم. چشم هایم را مالیدم. ابرها ناگهان بسته شدند. جواد که داشت با دوربین،
خط عراقی ها را می کاوید، آهسته گفت:«پس کی دستور می رسد؟ وای خدا!»

عمو حسن قرآن می خواند. سوره حشر مثل آبشار روانی از لب هایش بیرون می تراوید. انگار آیه آیه اش، پروانه پروانه می شد، می رفت به
آسمان. خوب گوش کردم. چه لذتی داشت صدایش. مثل اذانش، رویایی و غریب بود. زیر لب گفتم:«چه صفایی داری عمو حسن! نکند امشب
دستم را نگیری. می ترسم تنها بروی و من تنها بمانم.»

نگاهم کرد. چیزی نفهمیده بود. لبخند زدم. گفت: اگر به آسمان برویم، هم امام حسین(علیه السلام) را زیارت می کنیم، هم کربلایی ها را و هم
از آن بالا کربلا را! مگر نه؟»

تو فکر رفتم. عمو حسن سرم را در بغل

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.