پاورپوینت کامل سفری با عیسی مسیح (علیه السلام) ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفری با عیسی مسیح (علیه السلام) ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفری با عیسی مسیح (علیه السلام) ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفری با عیسی مسیح (علیه السلام) ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۷

دشت در دریایی از سبزه و گل موج می زد. نفس های دشت بوی گل های سرخ وحشی می داد. انگار سایه بهشت بر زمین افتاده بود. هیچ
دلی تاب ماندن در خانه را نداشت. هر کس به بهانه ای راهی کوه و دشت شده بود. دو مرد، سینه دشت را آرام آرام می شکافتند؛ مردی کشیده،
صاف با شانه های استخوانی، پوستی روشن و چشمانی آبی تر از دریا و ردایی بلند و خرمایی رنگ و آن دیگری کوتاه قد با شکمی برآمده،
صورتی گوشت آلود و ردایی به رنگ بنفش.

آن ها در کنار نهری که از دل کوه جاری بود و پهنه دشت را آب می داد، نشستند. با خنکای آب دست و دل شستشو دادند. همان گوشه،
سفره ای پهن شد. سه قرص نان در میانش بود. هر دو مشغول خوردن شدند. طولی نکشید که چند پرنده به هوای نان تازه بالای سرشان ظاهر
شدند. مرد بلند قد از جا برخاست و به سوی نهر رفت.

مرد چاق به قرص نان باقی مانده نگاهی کرد. دستی به شکمش کشید. گرسنه اش نبود، امّا حریف دلش نشد. با شتاب مشغول خوردن شد.
جویده، نجویده لقمه ها را فرو داد. آخرین لقمه را که با فشار از گلو پایین داد، همراهش برگشت و کنار سفره نشست و با مهربانی گفت: نانِ
باقی مانده را چه کسی برداشت؟

مرد مِن و مِن کنان گفت: «یا عیسی مسیح! مَـ مَن ـ نِـ نمی دانم». پیامبر به چشمان مرد خیره ماند، امّا دیگر چیزی نگفت. مرد چاق سفره را تند
تند جمع کرد و بی خیال روی سبزه ها دراز کشید. دستانش را متکای سرش کرد و نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهی به پیامبر کرد و گفت:
«عجب سال پربرکت و نیکویی است. بَه، بَه». و با خودش گفت: «باید حواس پیامبر را پرت کنم تا به آن نان فکر نکند؛ او خیلی مهربان است،
امّا، امّا من چرا دروغ گفتم، خوب حالا کاری است که شده».

***

قرصِ طلایی خورشید که به وسط آسمان رسید، پیامبر وهمراهش نیز به زیر چتر سبز درختی رسیدند. دشتی سبز در زیر نور آفتاب با
بازی باد، موج برمی داشت. مرد چاق چشم از دشت برداشت و گفت: «در عمرم بهاری به این زیبایی ندیده بودم»، و چشمش به میوه های ریز و
قرمزی افتاد که زیر درخت ریخته بود. به درخت نگاهی کرد. چشمانش برقی زد. شاخه ای را پایین کشید و شروع به چیدن میوه ها کرد. تندتند
آن ها را به دهانش ریخت و گفت: «گرسنگی بد دردی است، دیگر طاقت ندارم» که صدای پیامبر توجه مرد را به خود جلب کرد. دست از
خوردن کشید. از تعجب دهانش باز ماند. شاخه از دستش رها شد: «خدایا چه می بینم!» پیامبر زانو زده بود. آن طرف تر آهوی ماده با دو بچه
آهو ایستاده بودند و به پیامبر چشم دوخته بودند. آهوی ماده پوزه اش را به تن یکی از بچه هایش مالید. بچه آهو نگاهی به مادر کرد و بعد آرام
از آن ها دور شد و به طرف پیامبر قدم برداشت. نزدیک تر که شد شروع به دویدن کرد. میان دستان پیامبر جا خوش کرد. پیامبر نوازشش کرد،
بعد بلند شد. بچه آهو پشت سر پیامبر به راه افتاد. مردِ چاق مترسکی بود که زیر درخت خشکش زده بود.

***

مرد با پشتِ دست دهانش را پاک کرد و گفت «عجب کبابی بود، هیچ وقت کبابی به این خوش طعمی و لذیذی نخورده بودم، عجب شکار
جالبی، بدون تیر و کمان با دست خالی، وای اگر من به جای شما بودم، چه می شد»، و قهقهه بلندی سر داد و بعد با مزه خوب همان خیال، گفت:
«خوب، حالا با باقی مانده این گوشت چه کنیم، من که نفس کشیدن هم برایم مشکل شده است». پیامبر به باقی مانده گوشت نگاهی کرد، بعد به
آن اشاره ای کرد و با صدایی آسمانی گفت: «به اذن پروردگار برخیز!»

ناگهان بچه آهو کنار پیامبر حاضر شد، سرحال و شاداب. به پیامبر چشم دوخت، انگار اجازه خواست و بعد آرام از همان راهی که آمده
بود، دور شد. مرد چاق با چشمانی که انگار داشت از حدقه در می آمد، مِنّ و منّی کرد و گفت: «وای باورم نمی شود، این همان بچه آهویی است
که چند لحظه پیش آن را خوردیم»، و با تعجب به پیامبر خیره ماند. پیامبر با لبخندی آرام گفت: «تو را به آن کس که این معجزه را به تو نشان داد،
بگو آن باقی مانده نان را چه کسی برداشت؟»

مرد همه آن چه را که دیده بود، به فراموشی سپرد. به سفره خالی خیره ماند و گفت: با ـ باور کنید… من ـ من نمی دانم.

***

پیامبر می رفت و مردِ چاق گاهی آرام و گاهی تند، پشت سر پیامبر قدم برمی داشت. از تپه ای بالا رفتند. مرد چاق که به زحمت تن سنگینش
را بالا می کشید، دید پیامبر بالای تپه نشست. به قدم هایش شتابی داد. بالاخره خودش را رساند و داد زد: «دریاچه، دریاچه، بالاخره رسیدیم.»

دریاچه زیر نور خورشید مثل حریری آبی، آرام موج برمی داشت. چند مرغ سفید بالای سر دریاچه اوج می گرفتند و بعد مثل عقابی در
نقطه ای فرود می آمدند. مرد نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «بالاخره به آرزویم رسیدم، عجب عظمتی، حیف، حیف؛ اگر قایقی داشتیم و روی
دریاچه پارو می زدیم، دیگر عالی می شد».

پیامبر از جا برخاست. کنار دریاچه ایستاد. موجی شتابان، نَرم، پایِ پیامبر را بوسه زد و بازگشت. مرد چاق به کنار پیامبر که رسید، نفسی
تازه کرد. خواست چیزی بگوید که متوجه دست پیامبر شد که به طرف او دراز بود. با تعجب نگاهی به پیامبر انداخت. پیامبر نگاهش می کرد.
مرد با خودش گفت: «یعنی چه، پیامبر چه منظوری دارد، دست من در دست پیامبر»، با کمی شک و تردید دستش را در دست پیامبر گذاشت.
لطافت و گرمایی غریب تمام تنش را فرا گرفت. احساس کرد دیگر تنش سنگین نیست، سبک شده است و بی آن که قدم بردارد، روی آب در
حال حرکت است. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. زیر پا و پشت سرش را متحیرانه نگاه کرد. قدرت حرف زدن نداشت. مثل پرنده ای شده
بود که اوج گرفته باشد. با خوشحالی به پیامبر نگاه کرد، چهره اش روشن بود و آرام. می خواست داد بزند و صدای خودش را بشنود تا همه
آنچه را می دید، باور کند. شمرده شمرده گفت: «یا عیسی مسیح!… این خیلی زیباست، زیباتر از قایق سواری است مَن… مَن…» و با نگاهِ آبیِ
پیامبر دیگر حرفی نزد. آن وقت صدای فرشته آسای عیسی مسیح پیچید که «تو را به آن خدا که این معجزه را به تو نشان داد، بگو آن نان را چه
کسی برداشت».

مرد لحظه ای سکوت کرد. طوفانی در دلش به پا شد. نمی دانست چه بگوید، امّا بالاخره زبان باز کرد و گفت: «نِ ـ نِ نمی دانم، کاـ کاش
می دانستم» و دستی به صورت گوشت آلودش کشید و با خود گفت: «کسی که می تواند آهویی را بی سلاح شکار کند و دوباره زنده کند، چرا از
سر قرصی نان نمی گذرد. من به دروغ گفتن عادت کرده ام، چاره چیست، ترک عادت هم موجب مرض است، حتی…» که شن های

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.