پاورپوینت کامل ماجرای دیروز حرم ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ماجرای دیروز حرم ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماجرای دیروز حرم ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ماجرای دیروز حرم ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۶
توی حرم…
طلبه جوان دور و برش را خوب پایید. جلو ضریح که ایستاد، پرنده دلش بی تاب شد. بغضش گرفت و مثل باران گریست. عمه برایش
خیلی عزیز بود و بوی مادرش فاطمه (علیهاالسلام) را می داد. او محرم همه رازهای ناگفته دلش بود. طلبه جوان، با خود شروع به حرف زدن کرد.
به کبوترهایی چشم دوخت که دور تا دور لبه های طاق بلند ایوان، نشسته بودند و به او و آدم ها نگاه می کردند؛ کبوترهای چاهی غریبی که
همسایه حرم بودند و میهمان صمیمت بی پایان عمه اش، حضرت معصومه (علیهاالسلام).
طلبه جوان از غم غربت علما و طلبه های فقیر حوزه گفت. از بیداد و ظلمی که رضاخان و امنیه هایش، به سر مردم آورده بودند. از ماجرای
دیروز حرم… .
صوت قرآنی که توی صحن، مثل قوی سپیدِ بلند بالی به اوج آسمان برخاست، سینه اش را از نسیم شورانگیز و مطبوعی پُر کرد. اشک از
چشم هایش سترد. لب هایش را به آرامی جنباند و آخرین خواسته اش را زیر لب گفت: «عمه جان! به داد مردم برسید!»
بعد سلامی دوباره داد و عبایش را دور صورتش کشید و با احتیاط دور شد.
توی بازار
سایه های دراز و کج و معوج امنیه های شهربانی، به دل حجره دارهای بازار وحشت ریخت. یکی یکی توی حجره هایشان چپیدند و
جیکشان در نیامد.
سرهنگ، سبیل های خنجری و بلندی داشت؛ مثل سبیل های اعلیحضرتش رضاخان. در کله گرد و کوچکش، یک عالمه آشوب داشت. بر
خلاف هر روز، امنیه ها با چند قدم فاصله از او حرکت می کردند. از لرزش سایه های سیاهشان روی دیوارهای کاهگلی بازار پیدا بود از چیزی
ترسیده بودند؛ از چیزی که موج آن، توی نگاه سرهنگ پیدا بود.
چند زن چادری از حجره ای بیرون آمدند. سرهنگ با دیدن آن ها غیظ کرد.
امنیه ها گر گرفتند. سرهنگ فریاد زد: «ایست! ایست!»
اما به امنیه ها فرمان حمله نداد. زن ها وقتی که نگاهشان از فاصله ای کوتاه، به سرهنگ افتاد، جیغ زدند. بعد چادرهایشان را سفت چسبیدند
و به طرف انتهای بازار پا تند کردند. سرهنگ باتومِ توی دستش را به پاچه شلوارش زد. انگار خیال نداشت امنیه ها را دنبالشان بفرستد. امنیه ها
تعجب کردند.
سرهنگ با عصبانیت به راهش ادامه داد. دیگر هیچ زنی در بازار نبود. مردهایی هم که از دور می آمدند، تا نگاهشان به سرهنگ می افتاد،
راهشان را به طرف دیگری کج می کردند.
جلو یکی از حجره ها، مِسگر۱ پیری از حجره نمورش، بی خبر از همه جا، آفتابه به دست بیرون آمد. دولا دولا آفتابه مسی پر آب را جلوی
مغازه کوچکش تاب داد تا آن جا را آبپاشی کند.
سرهنگ به او رسید. مسگر پیر، آفتابه در دست برگشت. ناگهان خشکش زد. کمی که دقت کرد، چکمه های سیاه یک نظامی درشت هیکل
را دید که کمی خیس شده بود.
سرهنگ مثل مجسمه ای خشک و برافروخته، به او زل زده بود. مسگر پیر، چشم های گود افتاده اش را خوب باز کرد. سقف دلش فرو
ریخت. او را شناخت. رئیس شهربانی قم بود. بی اختیار آفتابه مسی توی دستش شروع به لرزیدن کرد.
ـ… سلام جناب سرهنگ!
سرهنگ با عصبانیت، پشتِ پیراهن او را گرفت. ناسزا گفت و هلش داد جلو. مسگر پیر سکندری خورد و افتاد روی زمین. آفتابه مسی، با
سر و صدای زیادی غلت خورد و رفت وسط بازار. امنیه ها چند قدم عقب رفتند. حجره دارها با ترس از حجره شان سرک کشیدند و با دیدن
مسگر پیر، دلشان به حال او سوخت.
سرهنگ که مثل کوره گداخته شده بود، رفت بالای سر مسگر پیر. ناگهان به یاد طلبه جوان افتاد. به ته بازار نگاه سنگینی کرد و دستپاچه به
طرف ته بازار راه افتاد.
توی راه آرام نداشت. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. کافی بود امنیه های یا کسی حرفی می زد و یا خطایی می کرد. زودگدازه های
خشمش فوران می کرد. همه عصبانیتش به خاطر اتفاقِ روز پیش بود. همان اتفاق تلخی که بعد از حمله سرهنگ و گروهی از امنیه هایش،
برای کشف حجاب،۲ به حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام) رخ داد.
دَم دَمای غروب دیروز بود. سرهنگ بعد از آن که پیشاپیش امنیه ها، میان زن های صحن دوید، زن های وحشتزده به این سو و آن سو
گریختند. راه گریزی در پیش نبود. جلوی درهای بزرگ حرم، چند امنیه مسلح، باتوم به دست به صف ایستاده بودند. زن ها و بچه ها فریادهای
دلخراشی می کشیدند. حرم غمگین بود و دور تا دور ضریحِ نقره ای خالی.
سرهنگ، چادر چند زن پیر را از سرشان کشید. مردهای حرم به غیرت آمدند و به طرفش خیز برداشتند. اما با تهدید و حمله امنیه ها، زود به
حجره های صحن پناه بردند. ناگهان طلبه جوانی، دل جمعیت را شکافت. فریاد بلندی زد و یقه سرهنگ را سفت چسبید. سرهنگ هول
شد. طلبه جوان، او را محکم جلو کشید و سیلی آبداری، زیر گوشش نواخت. سرهنگ دور خودش چرخید. هیچ فکرش را نمی کرد. تمام
ابهتش، جلوی امنیه ها و مردم، به یکباره فرو ر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 