پاورپوینت کامل در آن صبحِ دلگیرِ خاکستری ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در آن صبحِ دلگیرِ خاکستری ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در آن صبحِ دلگیرِ خاکستری ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در آن صبحِ دلگیرِ خاکستری ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۱

… روز بعد، حال زندانی رو به وخامت گذاشت. خون، از چهره گندمگونش گریخت و رنگش، کاملاً پرید. مرگ،
می آمد و می رفت. پزشکی را برای معاینه آوردند. در میانه راه، طبیب دانست که بیمار نه بغدادی است و نه عراقی؛ او
اهل مدینه و حجازی است و در بغداد، نه خانواده ای دارد و نه خویشاوندی.

پزشک وارد سرداب شد. همه جا ساکت بود و تنها صدای گام های آرام رئیس گزمگان به گوش می رسید که کف
سرداب را می پیمود. دل پریش به نظر می رسید و انگشتانش را روی سینه فراخ و بالای شکم بزرگش در هم گره کرده
بود. پزشک، نخستین معاینه ها را انجام داد. در جستجوی انگیزه بیماری بود؛ در جستجوی علت این رنگ پریدگی
کُشنده در چهره و زبانِ اندکی سیاه. حیرت زده، سرش را تکان داد و زیر لب، با صدایی مبهم پرسید: حالت چطور
است؟

امام (علیه السلام) خاموش بود.

پزشک با اندکی پافشاری پرسید: از چیزی رنج می بری؟ من در بدنت اثری از زخم و جراحت نمی بینم.

امام (علیه السلام) با گوشه چشم به او نگریست و مشتِ دست راستش را گشود و با صدایی که سال ها شکنجه آن را
ضعیف کرده بود، فرمود: این، بیماری من است.

کبودی میان کفِ دست، خبر از سرایت شرنگ کُشنده می داد. طبیب، با ناراحتی سر تکان داد و برخاست. سِندی
چشم انتظار نتیجه بود. پزشک با لحن تلخی گفت: خدا از کاری که با او کردید، آگاهتر است!

سِندی، گستاخانه به او خیره شد؛ نگاهی آکنده از تهدید. پزشک نایستاد. شتابان رفت و قربانی و جلاّد را ترک کرد.

دستور منع هرگونه بازدید داده شد. ابا ابراهیم را به شدت زیر نظر گرفتند. آب و غذا و هرگونه کمک پزشکی قطع
گردید. زندانی را به حال خود وانهادند تا به تنهایی به سوی سرنوشت خویش، گام بردارد. هر از چند گاهی، رئیس
گزمگان سرزده وارد می شد تا دشنام های گوناگون قربانی را بشنود؛ اما هربار ناکام برمی گشت.

امام (علیه السلام) به تنهایی، رنج های کوه پیکر را بر دوش می کشید؛ دردهایی که انسان عادی از تحمل آن ناتوان است.
اما انسانی که در ژرفایش، حقیقت می درخشد و نور پیامبران در وجودش می تابد، اراده به دوش کشیدن تمامی رنج ها
و پیشامدهای ناگوارِ زمین را دارد.

در نیمه شب ـ و آن گاه که بغداد در خوابی سنگین فرو رفته بودـ حال زندانی وخیم تر شد. حس کرد به فرجام زندگی
خویش بسیار نزدیک شده است. رئیس گزمگان را خواستند. بی درنگ آمد. سندی آمد تا شاهد آخرین لحظه های
قربانی باشد؛ تا شاهد آخرین فصل حماسه پایداری باشد. آمد تا بنگرد انسان تنها، چگونه جان می سپارد. چگونه
شمع ها در سکوت خاموش می شوند و موسی، چگونه کوچ می کند. همین روزها، به هارون به خاطر دنیای گسترده اش
تبریک خواهد گفت. هارون به لذت ها و غرایز و دوشیزگان پناه می بَرد. اینک، موسی ساکت و برای همیشه خاموش
می شود.

سندی، از خشم توفنده مردم می هراسید. چه بسا بغداد شورش می کرد. نمی خواست گوسفند قربانی هارون باشد.
او به خوبی می دانست پشت پرده، خبرهایی هست و می دانست چگونه بعضی از افراد، بی دلیل آشکاری می میرند.
به همین خاطر، تصمیم گرفت کفنْ و دفن امام را خود بر عهده گیرد. هزینه این مراسم را بپردازد و قبر را خودش بکند!

با لحنی که سعی داشت از خشونت معمول دور باشد، زیر لب نجوا کرد: تصمیم گرفته ام کفن و دفن را خود بر عهده
گیرم.

امام ـ بی آن که به او بنگرد ـ فرمود: ما خاندانی هستیم که کابین همسرانمان و حج واجبمان و کفن های مردگانمان را
از اموال پاکیزه مان تهیه می کنیم و هزینه کفن من، با من است.

لَختی خاموش ماند و با صدایی رنجور ـ که در آن تصمیمِ روحی نیرومند موج می زد ـ ادامه داد: من در محله «نیزار»
دوستی دارم. کفنم نزد اوست و او مرا غسل می دهد.

پیکر آدمی، توان تحمل روحی را که در آستانه کوچ است، ندارد. زهر، بدنش را می درید. اباابراهیم آب دهانش را
فرو داد. گلویش خشک بود. زندگی، او را ترک می کرد. گویی از کویر بی آب می گذشت. آب خواست. گزمه ای چهره
سنگی، با کوزه ای کوچک آمد. به آرامی آب را نوشید. بعد، فرو افتاد. نماز از لبانش جاری بود.

سندی، از بزرگی جنایتش هراسناک شد. اباابراهیم شهید می شد و سکوتش رساترین پژواک بود.

هنگامی که آسمان آرام می بارید، گزمگان در کوچه های بغداد پرسه می زدند و کوبه در برخی خانه ها را به صدا
درمی آوردند. بار دیگر، رئیس گزمگان آهنگ آن داشت که خویش را از اتهام ها دور سازد. در محله «رصافه» در بغداد،
گزمه ای در خانه ای را کوبید. در دلِ تاریکی و باران، کوبش شدیدتر شد و آرامش شب را درید. مردی که «عمروبن
واقد» نام داشت، فریاد برآورد: چه کسی است چنین بر در می کوبد؟

ـ در را بگشای.

خانواده اش هراسان شدند. گزمه ای بر در بود. سندی او را فرستاده بود. چه شده بود؟ عمرو، به خانواده اش وصیت
کرد. چه بسا دیگر برنمی گشت. گفت: اگر تا صبح نیامدم، صبح به جستجو برآیید. در حالی که به دنبال گزمه روان بود،
زیر لب نجوا کرد: «انّالله و انّا الیه راجعون»

شب به فرجام خویش نزدیک می شد. عمرو به کاخ سندی رسید. لباسش خیسِ خیس بود و از نوک بینی اش آب
می چکید. پیش از آن که عمرو به سندی درود گوید، رئیس گزمگان به او خوشامد گفت.

ـ ای اباحفص! شاید مزاحمت شدیم و تو را ترساندیم؟

ـ آری.

ـ جز خیر، خبری نیست.

ـ پس پیکی نزد خانواده ام بفرست تا به آن ها خبر دهد. وقتی می آمدم، آن ها هراسان بودند.

ـ الان می فرستم.

سندی به گزمه شلاق به دست اشاره کرد. مرد جلو آمد. سندی چیزی در گوشش زمزمه کرد. پس از آن که عمرو
حال طبیعی خویش را بازیافت، سندی به او گفت: اباحفص، آیا می دانی چرا به دنبالت فرستادم؟

ـ خیر.

ـ آیا موسی بن جعفر را می شناسی؟

ـ آری، از دیرباز با او دوست بوده ام.

ـ آیا در بغداد کسانی را می شناسی که امام را بشناسند، و سخن و شهادتشان را مردم بپذیرند؟

ـ برخی از آن ها را می شناسم.

ـ نام هایشان را بگو تا به دنبالشان بفرستم.

بار دیگر، کاخ سندی تبدیل به پادگانی شده بود، سراسر جنبش. گزمگان، می آمدند و می رفتند. گواهان، تک تک یا
دسته جمعی سرمی رسیدند. هنگامی که سپیده سرزد، بیش از هفتاد شاهد حضور داشتند؛ با چشمانی سرخ از
خستگی و شب بیداری و روحی پریشان.

کاتب آمد. نام گواهان را یک به یک نوشت؛ حرفه شان، نشانی شان و حتی، ویژگی هایشان را. سپس سندی وارد شد
و درودگویان گفت: همه چیز مهیاست قربان! تمام نام ها را نوشتم. میان آنان، فقیهان و راویان حدیث نیز حضور دارند.
همگی در یکی از تالارهای بزرگ چشم انتظارند.

سندی، پا به پا کرد و به عمروبن واقد گفت: برخیز اباحفص.

عمرو برخاست. گواهان برخاستند. سندی آنان را به سرداب برد؛ آن جا که پیکر عطرآگینی بی جان آرمیده بود.
ترس از آن جا بر دل ها چیره شد. سندی گفت: ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.