پاورپوینت کامل داستان شما – «در قایق زندگی…» ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان شما – «در قایق زندگی…» ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان شما – «در قایق زندگی…» ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان شما – «در قایق زندگی…» ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

خیلی خوشحال بودم، سوار اتوبوس شدم و فرار کردم، فرار از این گذشته ی پر از فقر. دلم نمی خواست محتاج ارباب و نوچه هاش
باشم، می رم تا کسی بشم، برا خودم، برای پدر و مادرم.

بالاخره پس از چندین ساعت رسیدم تهران. وقتی رسیدم شب بود، از طرفی آدرس دایی رحمت را هم توی شب نمی تونستم پیدا
کنم. به ناچار توی پارک خوابیدم، اونقدر هم خسته بودم که توجهی به اطرافم نداشتم، وقتی چشم باز کردم دیدم هوا روشنه همه
مشغول کارند.

اما هر چه گشتم کیفم را پیدا نکردم. وای خدایا چه کنم جواهرهای مادرم!

حالا دیگه پولم ندارم. تنها امیدم آدرس دایی رحمت بود. خدا رو شکر اونو توی جیبم گذاشته بوم.

کوچه همون کوچه بود، اما هیچ کدام از درهاش سبز نبود، توی آدرس نوشته بود کوچه ی بمبست پلاک ۳/۱۹، در سبز رنگ.
همون پلاک رو پیدا کردم، اما درش سبز نبود گفتم شاید در رو رنگ کرده باشن… زنگ زدم. یک بار… دو بار… اما کسی جواب نداد.
گفتم شاید جایی رفته باشن، زنگ زدم خونه ی همسایه، گفت: این ها الان چند سال که از این جا رفتن، این حرف مثل بمب توی
مغزم صدا کرد…

خدایا! حالا چه کار کنم توی این شهر غریب؟ ! کسی را که نمی شناسم، روی برگشتن به خونه رو هم ندارم، ناامید از همه جا و همه
کس راه افتادم، چند روزی توی خیابان ها سرگردان بودم تا این که تصمیم گرفتم کاری پیدا کنم. خیلی جاها سر زدم اما همه
حرفشان یک کلمه بود: کارگر نمی خوایم. یک روز چشمم به اطلاعیه ی پشت ویترین یک کتاب فروشی افتاد: «به یک کارگر ساده
نیازمندیم » توی اون لحظه ها این یک جمله برای من جرقه ی امید بود!

آقا رسول صاحب کتاب فروشی مرد خوبی بود، وقتی گفتم از جنوب آمدم خیلی خوشحال شد، آخه او هم آبادانی بود. یک ماه
توی مغازه ی آقا رسول کار کردم. توی این مدت صبح ها کار می کردم و شب ها هم توی مغازه می موندم. حالا دیگه دو هفته تا مهر
مونده…

یک روز با آقا رسول رفتیم مدرسه ی نزدیک کتاب فروشی. اون منو اون جا ثبت نام کرد، خوشبختانه مشکلی به وجود نیامد. از اون
روز به بعد باید صبح ها به مدرسه می رفتم و عصرها کار می کردم… سه سال توی اون مدرسه درس خوندم.

اواخر سال سوم راهنمایی بودم که خبری تمام آرزوهایم را بر باد داد و آن هم شعله ی جنگ بود، همه ناراحت بودند. شنیده بودم
که خرمشهر را گرفتند، دلم طاقت نمی آورد، نگران بودم، اما راستش می ترسیدم از اون حرف پدر که اگه برگردم… .

علی رغم تمام مشکلات در آن سال ها، توانستم دیپلم خود را در رشته ی تجربی بگیرم و وارد دانشگاه شوم. درست همان لحظه که
خبر موفقیتم در دانشگاه را شنیدم، آقا رسول یک خبر بد به من داد، اون هم شهادت پدر و مادرم بر اثر بمباران بود، اما از سهیلا
خبری نداشتم. تصمیم گرفتم برم و سهیلا را بیارم تهران.

به طرف خرمشهر که می رفتم… انگار همه چیز تغییر کرده بود: خونه ها، نخل ها… کوچه ها و… بالاخره رسیدم به محله ای که توش
بزرگ شده بودم. خیلی عجیب بود همه چیز عوض شده بود. همه ی خونه ها متروکه بود، مثل این بود که سال هاست این جاها
کسی زندگی نمی کرد.

رسیدم به خونه ی خودمون، هیچ چیزش مثل گذشته نبود، همه چیزش سوخته بود.

بغض گلویم را می فشرد، خیلی ناراحت بودم، عذاب وجدان راحتم نمی کرد. چرا من ان قدر خودخواه بودم؟ ! چرا حتی یک بار هم
برنگشتم…

حالا سهیلا رو چطور پیدا کنم، از تمام آدم هایی که می شناختم پرس و جو کردم اما انگار آب شده بود توی زمین…

همسایه مان می گفت: روز آزاد سازی خرمشهر دیده که سهیلا با یک رزمنده می ره، از اون وقت تا حالا خبری از اون نشده… تمام
پایگاه آن جا را گشتم اما نه خبری از آن رزمنده بود و نه… .

نا امید از پیدا کردم سهیلا راهی تهران شدم، همه ی ماجرا را برای آقا رسول تعریف کردم، گفتم دیگه نمی خواهم توی تهران
بمونم، قصد دارم برگردم جنوب، اما آقا رسول مانعم شد و بیشتر تشویقم کرد که درس بخوانم اما از سهیلا هم غافل نشوم…

سه سال به همین ترتیب گذشت… روزها و شب ها در جست و جو تمام بیمارستان ها… پرورش گاه ها و هر جا که فکر می کردم اون
جا باشه اما هیچ خبری نبود.

سال چهارم دانشگاه بودم… توی کتاب فروشی نشسته بودم. دیدم خانمی آمد به همراه یک آقای جانباز، چند تا کتاب کمک درسی
می خواستند، موقع رفتن شنیدم که او آقا به خانم می گفت: من فکر نمی کنم سهیلا به این کتاب ها نیاز داشته باشه.

با شنیدن نام سهیلا همه ی چراغ های خاموش امیدم روشن شد، بی اختیار از پی آن ها دویدم. چند تا خیابان بالاتر از کتاب فروشی
زندگی می کردند. چند روزی اون ها رو زیر نظر داشتم از آقار رسول خواستم به خانه ی آن ها برود.

بله! حدسم درست بود، سهیلا، خواهر خودم بود گویا آقای امیدی (همان رزمنده) سهیلا را از میان آوار پیدا می کند و او را با خود
به تهران می آورد، اما هر چه جست و جو می کند موفق نمی شود نشانی از من پیدا کند.

از طرفی چون او تازه ازدواج کرده بود و بچه دار هم نمی شد، سهیلا را به خانه ی خودش می برد.

چند بار خواستم به خانه ی آن ها بروم و سهیلا را ببینم، اما راستش من روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم، از او خجالت
می کشیدم، چون وجدانم همیشه با من می گفت که در حق او برادری نکردم… .

فردای آن روز جمعه بود، من توی کتاب فروشی نشسته بودم و مطالعه می کردم.

دیدم کسی پشت شیشه مغازه ایستاده است.

بدون توجه گفتم: ببخشید تعطیله، فردا بیایین.

دیدم دوباره در می زنند، واقعا عصبی شده بودم.

مگه نگفتم تعطیله. ای بابا.

باورم نمی شد! سهیلا بود با چشمانی پر از اشک. با تمام نیرویش به در می کوبید.

متوجه نشدم چطور در را باز کردم. او خودش را داخل کتاب فروشی پرت کرد.

گفت: ۱۰ سال منتظرت بودم نیامدی.

انگار هر دومان همدیگر را می فهمیدیم. هر دومان بغض

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.