پاورپوینت کامل بویِ خوشِ لااله الا الله… ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بویِ خوشِ لااله الا الله… ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بویِ خوشِ لااله الا الله… ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بویِ خوشِ لااله الا الله… ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۶
شیخ هادی نجم آبادی
آیت اللّه حاج شیخ هادی نجم آبادی، فرند حاج ملاّمهدی، در سال ۱۲۵۰ قمری، متولد شد. در دوازده سالگی به نجف رفت و به
تحصیل علوم اسلامی پرداخت. پس از چند سفر به عتبات عالیات و سفری به خراسان و مکّه معظمه، به تهران آمد. او در پرورش افکار مردم
و تهیه مقدمات انقلاب مشروطه نقش مهمّی داشت. هم چنین افراد سرمایه دار را به خدمت در جهت امور خیر تشویق می کرد؛ از آن جمله
می توان به مدرسه و بیمارستانی اشاره کرد که او به کمک افراد سرمایه دار در تهران ساخت.
خادم که آمد، آقا پرسید: چی شد؟ فهمیدی این سر و صدا برای چیست؟ خادم جلو آقا صاف و مؤدب ایستاده بود. گفت: آقا چند نفر از
جوان ها یک یهودی پیاله فروش۱ را گرفتن و به جرم این که به مقدّسات مسلمانان توهین کرده، می خواهند مجازاتش کنند.
آقا تعجب کرد: چی؟! یک یهودی را گرفتن؟
کمی فکر کرد و پرسید: حالا این جوان ها کی هستند؟
وقتی خادم نشانی جوان ها را داد، آقا بیشتر تعجب کرد: عجب! این جوان ها را می شناسم. این ها که الوات شهر هستند. خودشان خیلی از آن
یهودی بدترند. خادم صدایش را پایین آورد و گفت: آقا به نظر من این جوان ها دروغ می گویند. تمام شهر از دست این جوان ها ذلّه اند. آن وقت
رفتن سراغ این یهودیِ بدبخت. آن مرتیکه اقلاً یهودی است و مشروب می فروشد، امّا این جوان ها اسم خودشان را گذاشتن مسلمان.
آقا زود عبایش را روی شانه انداخت و به کوچه رفت. کوچه پُر از سر و صدا بود. چند نفر با صدای بلند حرف می زدند و عربده
می کشیدند. گاهی هم فحش و بد و بیراه می گفتند. آقا در را باز کرد و به بیرون چشم انداخت. چشمش به چند جوان افتاد. خیلی زود جوان ها را
شناخت. جوان ها با آن سبیل هایِ کلفت و از بناگوش در رفته و با دستمال هایِ یزدی که دور دستشان پیچیده بودند و تکان می دادند، آن
کفش های پاشنه خوابیده که در نوک پاهای شان لق لق می زد و کلاه های شابگاهی که یک وَرِی روی سر گذاشته بودند، نه تنها برای آقا، که برای
همه مردم شهر آشنا بودند.
آقا جلو رفت. جوان ها تا آقا را دیدند، ساکت شدند و یکی یکی سلام دادند. آقا جواب سلام همه شان را داد و گفت: این سر و صداها برای
چیست؟ و در همین حال نگاهش به پیرمردی افتاد که دو تا جوان دست هایش را محکم گرفته بودند تا فرار نکند. در دلش گفت: حتماً یهودی
بدبختی که بازیچه این ها شده، همین است.
یکی از جوان ها جلو آمد: حاج آقا! ما خیلی نوکرتیم.
آقا اخم کرد و جواب داد: موضوع چیست؟
همان جوان با آن صدای نازک و کِشدارش جواب داد: عرضم به حضور انورت که این آدمِ نامسلمان به مردم مشروب می فروشد و آن ها را
از دین و ایمان می اندازد. تازه! بِهِش می گوییم: چرا این کار را می کنی؟ به مقدسات ما توهین هم می کند. پیرمرد آشغال!
جوان این را گفت و مشتش را با خشم به طرف پیرمرد گرفت. یکی دیگر از جوان ها مُشت او را گرفت و به آقا اشاره کرد. جوان اول نگاهی
به آقا کرد و دستش را با خجالت پایین آورد.
یک دفعه یهودی جوان ها را هُل داد و خودش را از دست آن ها رها کرد و دوید و جلو پای آقا زانو زد: حاج آقا! به خدا، به دین، به شرع قسم
من فحش ندادم. هیچ توهینی نکردم. دیروز این دو تا جوان به دکانم آمدند و مشروب خوردند، امّا پولش را ندادند. من هم بِهِشان اعتراض
کردم و گفتم: مشروب خوردید، پولش را بدهید. امّا آن ها پول را که ندادند هیچ، امروز چند تا مثل خودشان را پیدا کردند و با هم آمدند مرا از
دکانم بیرون کشیدند. همه وسایلم را هم بیرون ریختند و لیوان ها و شیشه ها را شکستند. حالا می گویند به مقدسات توهین کردی. همه
مشتری های دیروز هم شاهدند که این دو تا جوان پول مشروبی را که خوردند، ندادند.
با این حرف های یهودی، دوباره جوان اول عصبانی شد: ای رویت را بروم، هی. دروغ هم می گوید. تو نبودی که به پیغمبر و دین ما فحش
دادی؟ تو نبودی که تا حالا مشروب می فروختی و جوان ها را از راه به در می کردی؟
جوان رو کرد به دوستانش: یا الله، بگیرید ببریمش دادگاه. این مرتیکه آدم بشو نیست.
چند تا از جوان ها حرکت کردند. یهودی داد زد: من کی فحش دادم. من غلط می کنم به مقدسات شما توهین کنم. و رو
به آقا کرد: آقا به خدا دروغ می گویند. قسم به آن دینی که شما قبول دارید، دروغ می گویند.
یکی از جوان ها جلو رفت. یقه یهودی را گرفت و گفت: بِتَمرگ سرِ جایت احمق کثافت. اگر حاج آقا این جا نبود،
بهت می گفتم… .
حاج آقا جوان را نگاه کرد. جوان مثل دوستانش کلاه شابگاه به سر داشت و نوک سبیل های چخماقی اش را تاب داده
بود. خط ریشش را تا زیر گوشش پایین آورده بود و دکمه های یقه اش باز بود و موهای سینه اش دیده می شد. آقا جوان را
که نگاه کرد، او را شناخت. همان جوانی بود که دو سه هفته پیش مزاحم زن و بچه مردم شده بود و آقا نصیحتش کرده بود.
جوان فهمید که آقا او را شناخته است، خجالت کشید. کلاهش را تا ابرو پایین کشید و سرش را زیر انداخت. آقا به یهودی
نگاه کرد. یهودی با چشم هایِ خیس به آقا نگاه می کرد. انگار چشم هایش به آقا التماس می کردند و از او کمک
می خواستند. آقا کمی فکر کرد. دوست داشت به یهودی کمک کند، ولی نمی دانست چه طور. با خودش گفت: در شهر
یهودی و مسیحیِ مشروب فروش زیاد است. معلوم است که این چند تا جوان می خواهند از این یهودیِ بدبخت انتقام
بگیرند.
همه چشم در چشم آقا داشتند تا حرفی بزند. فکری به ذهن آقا رسید. دست به سرش کشید. عرق چینش را جابه جا
کرد و گفت: اِ… ببخشید، من یادم رفته عمامه سرم بگذارم، بروم عمامه ام را بردارم و بیایم خدمت تان.
برگشت و به طرف خانه رفت. وارد خانه که شد، خادمش را دید که می خواهد به کوچه بیاید. به او گفت: ببینم در
جیبت مُهر نماز داری؟
خادم که تعجب کرده بود، دست به جیب بُرد و مُ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 