پاورپوینت کامل ردی از ستاره ها برای خدا پیش ما بمان ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ردی از ستاره ها برای خدا پیش ما بمان ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ردی از ستاره ها برای خدا پیش ما بمان ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ردی از ستاره ها برای خدا پیش ما بمان ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۴
قافله سکوت بر سرتاسر کوچه خیمه زده بود. هر از گاهی صدای خش خشی این سکوت را
می شکست. پیرمردی سر کوچه نشسته بود و یک جعبه چوبی با چند قوطی واکس و تعدادی برس
و یک مشت میخ و یک چکش، تمام دارایی او بود. سرما توان را از دست هایش گرفته بود و
به سختی بُرس را بر روی کفش ها حرکت می داد. اما با چه شوق و ذوقی این کار را
می کرد، هر کفشی را که برق می انداخت، گویا یک پروژه بزرگ را تمام کرده است.
«مش رجب» صفای کوچه ما بود. یک محله بود و یک مش رجب. پیرمردِ عجیب و تودل برویی
بود. هر چین و چروک صورتش یک دنیا حرف برای گفتن داشت، اما او با هیچ کس درد دل
نمی کرد، در عوض شده بود سنگ صبور همه. درس نخوانده بود، اما فکر خوبی داشت، پای
صحبت با سوادها هم که می نشست کم نمی آورد. با روزگار رفیق بود. هیچ وقت از او گله
نداشت. در عوض، روزگار هم درس های زیاد و خوبی به او داده بود. هر وقت کاری نداشت،
قرآن کوچکی، از جیبش در می آورد و با صدای محزونی تلاوت می کرد. وقتی او را با این
صفا و اخلاص می دیدم می گفتم: خوش به حال بچه هایش، چه نان حلال خورده هایی هستند.
مثل بقیه روزها از کنارش رد شدم و باز او در سلام کردن پیش قدم شد.
ـ سلام حسام جان، خوشی؟ سلامتی؟ احوال بابا چه طوره؟ خانم والده که خوبن؟
نگاهم به لب های پر از محبتش دوخته شده بود که یادم آمد جواب سلامش را ندادم.
ـ علیکم السلام، مش رجب جان. خدا قوت، خسته نباشی.
ـ مونده نباشی جوون.
ـ مَشتی با یه چایی داغ و لب سوز و لبریز چه طوری؟
ـ قربون دستت. نیکی و پرسش؟
ـ الآن ترتیبشو می دم.
مثل فشنگ خودمو رسوندم خونه، کلید انداختم به در، بابا توی حیاط نشسته بود.
ـ سلام بابا! خوب رفتی تو حال!
ـ سلام آقا حسام گل. در ضمن می بینی که تو حیاط نشستم!
ـ تسلیم! چرا توی سرما نشستی؟!
ـ اگه تو کنارم باشی آن قدر گرم می شم که فکر کنم نیازی به این ژاکت هم نداشته
باشم.
ـ بابا من نوکرتم، شرمنده، به مش رجب قول دادم براش چایی لب سوز ببرم.
ـ پهلوون، غریبه ها رو راه نمی دید؟
ـ قربونتون برم، قدمتون روی جفت چشام.
با صدای زنگ تفریح، در یک چشم بر هم زدن، مدرسه پر از سر و صدا و هیاهوی بچه ها شد.
محمدجواد بر خلاف همیشه مثل قناری کز کرده بود و از روی صندلی تکان نمی خورد. کلاس
شهید رجایی بود و محمدجواد رستگاری. کسی به گرد پایش نمی رسید. هم تو درس، هم توی
شلوغی. سکوتش حکایت از غم سنگینی بر دلش می کرد. رفتارش نگرانم کرد. حلقه اشکی که
دور قاب چشم هایش بسته شده بود، چهره زیبای جواد را پاک و معصوم جلوه می داد.
ـ محمدجواد! جناب رستگاری! امروز تو عالم رفاقت نیستید؟!
ـ دمِت گرم آقا حسام، یعنی این قدر بی معرفت شدیم…؟!
ـ نه! یعنی سرحال نیستی، راستش هر چی به چشمات نگاه می کنم، باهام حرف نمی زنن.
خودت بگو چی شده.
ـ حسام! اگه خدا یکی از بهترین نعمت هایی رو که بهت داده، ازت بگیره چی کار می کنی؟
ـ اون نعمت برای خودم بوده یا امانت؟
ـ خب معلومه هیچی تو دنیا برای ما نیست، همه چیز امانته. حسام شعار نده، واقعاً
بگو.
ـ فکر می کنم اولش سخته اما بعد، راحت می شه. آدم با چیزی که انس گرفته، خیلی براش
سخته از دست بده.
ـ اما من فکر می کنم، بعضی وقتا اولش راحته بعداً سخت می شه.
ـ محمدجواد! تو امروز چته؟
ـ حسام! بابا خیلی حالش بده. مامانم خیلی بی قراری می کنه. بابا از بس سرفه می کنه
گاهی از خجالتش می ره تو حیاط که ما اذیت نشیم. دکترش می گه، توی ایران نمی شه براش
کاری کرد. هر چی هم اصرار می کنیم بره آلمان، می گه نه. حسام!… من بی بابام
می میرم، می فهمی.
ـ جواد جان! از تو بعیده. تو پسر رسول رستگاری، فکر می کنی بابات توی این چند ساله
کم زجر کشیده، کم سختی دیده، تا حالا کِی دیدی بگه من نمی تونم ادامه بدم. مگه
نمی گن مؤمن مثل کوه استواره.
قطرات اشک به گونه های جواد بوسه می زد و بغضِ گلویش اجازه سخن گفتن را از او
می گرفت. به یکباره با تمام وجودش فریاد زد: خدا…!
چند روزی بود که رفته بودم تو نخ جواد. این روزها دائم السکوت شده بود. صبح ها با
هم می رفتیم مدرسه. نمی خواستم تنها باشد. آن روز، زنگ در را زدم، جواد آمد دم در:
سلام حسام!
ـ و علیکم السلام
ـ جناب شما که هنوز حاضر نیستی؟!
ـ امروز بابا تنهاست، من خونه می مونم. تو برو خوب درس ها رو گوش کن، ظهر بیا برام
بگو.
ـ هر جور صلاح می دونی. مواظب خودت باش.
ـ یا علی.
ـ علی یارت.
در طول مسیر مدرسه حواسم به چشم های پف کرده جواد بود. انگار تمام دیشب را با
بیداری و اشک سپری کرده بود. ظهر، یک راست رفتم دیدن جواد. در باز بود: یا الله یا
الله!
رفتم داخل. دم در اتاق که رسیدم قدم هام به زمین چسبید. نگاهم به شانه های لرزان
جواد افتاد.
پیشانی روی پیشانی حاج رسول گذشته بود و با او نجوا می کرد:
بابا جون! قربنتون برم! جواد فدای گلوی خسته ات بشه. بمیرم برات که آن قدر سرفه
می کنی. من که دنیا اومدم، تو جبهه بودی، وقتی چهل روزم شده بود، تازه اومدی دیدنم،
ولی به مامان و من قول داده بودی هیچ وقت تنهامون نذاری. تو که خیلی قول هات قول
بود. تو که مردانه قول می دادی. چی دارم می گم. خب معلومه، تو هنوز هم قول هات
قوله. اصلاً مگه قراره تو از پیش ما بری که من این طور باهات حرف می زنم… .
مات و مبهوت جواد را نگاه می کردم. خدایا! چرا حاج رسول این قدر ساکته؟ جواد که
گفته بود سرفه های بابام قطع نمی شه.
جلو رفتم: سلام داداشی
ـ علیک سلام آقا داداشی. ببین بابام چه قدر ناز خوابیده؟ ببین! دیگه سرفه نمی کنه،
خلط خونی از گلوش نمی یاد. می بینی حسام چه نورانی شده؟
ـ جواد! چی شده؟
ـ هیچی… هیچی نشده، یه وقت فکر نکنی بابام شهیده شده ها. بابام الآن خوابیده، یه
خورده آروم تر حرف بزن بیدار نشه.
دست هایم را گذاشتم روی دست های جواد، از شدت تب می سوخت. حاج رسول هم مثل یک
اقیانوس آرام جواد را بغل کرده بود و به حرف های او گوش می داد.
رفتم سراغ تلفن، گوشی را برداشتم و شماره خودمان را گرفتم: بابا، سلام، من پیش
محمدجوادم، شما هم بیا.
ـ چی شده حسام؟!
ـ بابا! … حاج رسول…
بغض گلویم ترکید و نتوانستم ادامه بدهم.
بعد از شهادت حاج رسول، بابا خیلی بی قراری می کرد اما جواد آرام بود. می گفت: من
چیزی رو از دست ندادم. من با «بابام» زندگی می کنم.
ولی بابا مرتب این شعر را زمزمه می کرد:
«دیگر این خانه مرا تنگ بود زندگی بی شهدا ننگ بود دوستانم همه از
دستم رفتدل به هر پاکدلی بستم رفت»
برای این که زیاد فکر و خیال نکند شب ها را پیش بابا می خوابیدم. آخه خدا توی این
دنیا، فقط یه حسام لوس و دُردونه به بابا داده بود. به قول خودش: تو جگر بابایی، تو
که باشی هیچ غمی ندارم. ان شاءالله زنده باشم. می خوام با سلیقه خودم برات لباس
دامادی بخرم، خنچه عقدم بچینم…
مامان می خندید و می گفت: جوون ها که سلیقه من و شما رو قبول ندارن. خودشون باید
انتخاب کنن.
اون هم با خنده جواب می داد: خانم! دستی دستی ما را پیر می کنی ها. کی گفته من
پیرم. حالا شما رو نمی دونم ولی من که دلم ه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 