پاورپوینت کامل از هُبَل تا حَبْل ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از هُبَل تا حَبْل ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از هُبَل تا حَبْل ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از هُبَل تا حَبْل ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۲

خار مغیلان با نفس آتش زای باد سیاه صورت شنزار را خش
می کشید. شنزار زوزه می کشید. می دوید و می پرید به چشمان سیاهش که خیره
مانده بود به آخر کویر. دشداشه سفید و چرکش روی شن ها کشیده می شد و صورت
سبزه اش آتش را می بلعید و عرق سردی پس می داد. اما همچنان به راهش ادامه
می داد، سایه اش هر چه می دوید نمی رسید و لحظه به لحظه از او دور می شد.

صبح که راه افتاد تشنگی امانش نمی داد. نیرو و توانش
تمام شده بود. به کاروانی رسید و لب چاه از جوانی سیاه پوست درباره شان
پرسید. جوان آبی نوشید و با لبه آستین دشداشه قرمزش لبان زمختش را پاک کرد
و گفت: «سپیده که زد به سوی مغرب رفتند». در پی سایه اش دوید تا اینکه ظهر
به آن رسید و رویش ایستاد. از دور سیاهی رقصانی پیدا بود به سمت آن دوید.
پایش سوخت و زخم کهنه آن باز شد و رد سرخی بر شنزار باقی گذاشت. به سیاهی
که رسید سیاه شد و از هوش رفت و بعد یخ کرد.

روز قبل در سایه هُبَل سجده کرده بود و سایه ای نداشت.
هبل پیشکش او را قبول نکرده بود و سگی پشمالو آن را خورد. آوایی در صحرا
پیچید. در پی آن دوید. انگار سایه اش گم شده بود و دنبال آن می گشت. پایش
به سنگ تیزی گرفت و خونش روی شنزار رد سرخی به جا گذاشت. پیدایش کرد جوانکی
لاغر در دل سنگی سیاه نشسته بود و می خواند. باد در موهای بلند جوانک
می پرید و آن را روی صورتش پخش می کرد. جوانک با انگشتان سفید و ظریفش
تارهای مویش را کنار می زد انگار که همراه آوایش چنگ می نواخت. پیشکش
نیاورده بود اما تمام خواسته هایش را آن جوانک با آن آواز و اشعار جواب
داده بود. در برابرش سجده کرد. صدا قطع شد.

دستی استخوانی زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد و آرام
گفت: «این حرفا مال من نیست.» ساعت ها حرف زدند. باز هم از جوانک خواست
برایش بخواند. هبل را فراموش کرد. عاشق شاعر آن اشعار شد و در آخر جوانک
خواند: «واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا» دیگر از خود بیخود شد. سر
به کوه و بیابان گذاشت و یک روز بعد کنار کاروان بعد از یک خواب طولانی یخ
کرد. سر تا پا خیس بود. چشمان نمناکش را باز کرد به زور آبی آسمان را دید.
دستارهایی رنگارنگ پیچیده بر سرهایی پیر و جوان دوره اش کرده و شادمان
بودند. از دستان جوانکی خندان جرعه ای آب نوشید. با صدای گرفته پرسید: «تو
محمد بن عبدالله هستی؟» جوان لبخند بر لبش خشکید. سری تکان داد و ایستاد.
نور خورشید درست در چشمان نمناکش تابید چشمانش را بست و بعد که باز کرد
مردی میانسال را دید که با قدم هایی آرام و تبسمی بر لب از وسط جمعیت طرفش
آمد. گیسوانش در نور طلایی خورشید می درخشید. کنارش ایستاد و به او سلام
کرد.

بی اختیار به مرد میانسال سجده کرد. دستی چانه اش را
لمس کرد و صورتش را بالا آورد. به صورت مرد میانسال نگاه کرد و گفت: «هبل
رو می پرستیدم، ناراحت نشدم. حتی آرزوهای کوچیکم رو بر آورده نکرد، حرفات
رو شنیدم، خوشم اومد، از هبل دست کشیدم، به تو و خدات ایمان آوردم، همه جا
رو دنبالت گشتم. یه سؤال دارد، اگه جوابم رو بدی دیگه هیچی نمی خوام»
پیامبر اجازه داد هر چه می خواهد بپرسد. نگاهی به جمعیت کرد و باز به چشمان
پر نفوذ محمد بن عبدالله خیره شد و گفت: «گفته بودی خدات رشته ای داره که
هرکس به اون چنگ بزنه از راه به در نمی شه!؟ اونو می خوام.» پیامبر تبسم
کرد. در میان جمعیت آرام قدم زد و گوشه ای ایستاد.

به آسمان نگاه کرد. لب هایش تکان خورد اما صدایی شنیده
نشد. باد می وزید و موهای پیامبر را آرام تکان می داد و بعد می پرید توی
خیمه و پرده آنرا می رقصاند و جمعیت ساکت بودند و فقط صدای زوزه باد بود که
شنیده می شد. محمد بن عبداللّه به جمعیت نگاه کرد و بالای سر همان جوانک
خندان ایستاد. جوان قدی کوتاه داشت و دستانش را روی شکم بر آمده اش گذاشته
بود. سر فرود آورده بود و فرق سرش نور خورشید را بر می گرداند. محمد بن
عبداللّه دستش را روی شانه جوان گذاشت و آن جوان را علی بن ابیطالب معرفی
کرد. سپس گفت که علی پسر عمو و وصی و جانشین است و نهایتا به آن مرد اعرابی
گفت: حبل الله که خداوند وعده داده همان علی بن ابی طالب است.

اعرابی نگاهی به علی کرد.

هیچ فکر نمی کرد شخصی به جوانی علی آنقدر مقام داشته
باشد. تردید داشت. غرورش اجازه نمی داد نزدیک شود. درونش غوغایی بود. اما
تمام راه را برای همین آمده بود حرکت کرد. گام هایش سنگین بود. کنار علی
ایستاد. به چشمان علی که نگاه کرد شوری در دلش افتاد. پرید و علی را در
آغوش کشید و از زمین بلند کرد و رو به آسمان فریاد کرد: «ببین، من حالا
رشته تو رو پیدا کردم. پس به قولت وفا کن» جمعیت با تعجب علی و اعرابی را
نگاه می کردند. اعرابی علی را بوسید و از پیامبر خدا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.