پاورپوینت کامل ده عاشورا نگاه ۶۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ده عاشورا نگاه ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ده عاشورا نگاه ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ده عاشورا نگاه ۶۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۸
طلیعه
آفتاب محرم بر می دمد و کربلای دل را در پرتو خود
می سوزاند. صندوقچه اعصار باز می شود و لباس های مشکی، خاطره زمان را از تشویش
بیرون می آورد. سرخی بیرق ایستادگی، از گلدسته دست ها بالا می رود و در باد به
حرکت در می آید. عطر شهادت، شمیم کوچه را می نوازد و چشم ها در انتظار طراوت
اشک به تماشا می نشیند. عقربه زمان روی نقطه پنجم «عشق» قفل می شود؛ سکوت در
تاریکی، از صدای برخورد دست ها بر سینه ها می شکند. خواب از چشم های خسته
می گریزد و حسینیه سینه ها سیاه پوش می گردد. پنجره ها به سوی سینه زنان محلّی
نشانه می روند و صبح از شرم حضور، سرخ گونه پدیدار می گردد. آری، محرم شده و
انتظار لباس های مشکی به سر آمده است.
نگاه اول: سفیر صبح (مسلم بن عقیل «علیه السلام»)
چشم های نیمه بازش، افق را قاب گرفته بود و جاده ای از
نگاه، تا سرخی غروب کشیده بود که زیر گام های محبوبش را فرش می کرد. تپش های
قلبش، نام او را بر لوح سینه می کوبید، و کام خشکیده اش، قصه رؤیایی آب را در
گوش نسیم گرم جنوبی می گفت: هُرم داغ سینه اش از اندوهی بزرگ خبر می داد. رخسار
زیبای محبوب را انتظار می کشید، ولی آرزو کرد که نیاید. آرزو می کرد که کام خشک
محبوب را نبیند و گهواره نیم سوخته را. پلک هایش را روی هم فشرد و کبوتر دل را
از بند میله های سرد قفس به سوی یار پرواز داد؛ السَّلامُ عَلَیْکَ یا مَولایَ
یا اَبا عبدِاللّه!
نگاه دوم: صحرای جنون (ورود به کربلا)
هرم داغ بیابان بر نگاه کاروان می لغزید. آفتاب، بیابان را
به گرمی در آغوش می فشرد. ماسه ها زیر پای شتران جریان می یافت و رودخانه ای از
شور، کاروان را با خود می برد. پای عشق در گل فرو رفت و کاروان باز ایستاد.
سراب در میان نگاه ها موج می زد و تصویری مبهم از پرواز، چشم را می نواخت. نسیم
گرم تنهایی، سراب را تکان می داد؛ سراب از آب سیراب بود، اما نگاه های تشنه، آن
را جست و جو نمی کرد و در آن سکوت، فقط عشق بود که صدایش به گوش می رسید.
کاروان بار افکند و نگاه ها در هم، تکرار شد. مادرِ صحرا بود که آغوش به سوی
آن ها باز کرده بود و عشق بود که در آن صحرا زمین گیر می شد؛ آن جا کربلا بود!
نگاه سوم: الهه اشک (حضرت رقیه «علیهاالسلام»)
افسرده بود و غصه، دانه دانه از نگاه خسته اش می چکید.
سکوت کودکانه اش گل ترّحم را می پژمرد. معجر خاکی اش را در
نسیم گرم، یله کرده بود و پژواک بغض سنگین اش در گوش زمان می پیچید، ولی هیچ
نمی گفت. فقط انگشت بی صبری به دهان گرفته بود و از پشت پنجره باران خورده
نگاهش، خورشید را بر روی نی تماشا می کرد. کتاب شیرازه شده تنهایی را آرام ورق
می زد و محبت پدرانه را در آغوش گرم خورشید تجسم می کرد. زخم پاهای برهنه اش بر
دل کوچک او نیشتر می زد و لب های قفل شده و لرزانش جز بوسه بر خورشید روی پدر،
هیچ تمنایی نداشت. آسمان، غم بود؛ زمین، غصه؛ نسیم، داغ و دشمن، نامهربان و این
دل کوچک جای این همه را، یکجا نداشت. لباس های کهنه و خاکی دختر خورشید، انگشت
نمای کودکان بی عاطفه شهر نامهربانی ها شده بود. دستانش توان بغل کردن زانوان
سنگین غم را نداشت و تنها گرمای شعاع خورشید می توانست بلور سرد غصه اش را ذوب
کند.
در شبی از شب ها، آتش خرابه گلستان شد و خورشید در ناامیدی
خرابه تابید و رؤیای شیرین دیدار، واقعیت نور را در میان طبقی از خورشید جست و
سماعی غریبانه، نور را در میان خود گرفت. کوچک ترین دل عاشق، خورشیدی ترین عشق
آسمانی را در آغوش خود کشید. نور حسین «علیه السلام» التیام بخش همه دردهای دلش
شد و سوزش ردّ سیاه ستم را بر اندام کوچک و لطیف خود فراموش کرد. کودک بر مهمان
خود می بالید و زیباترین گلبوسه باغ آرزو را تحفه خورشید می کرد. او با هر ناز
غریبانه، پرتوی از بی منتهای خورشید را در دل کوچک خود می کشاند تا آن جا که از
نور، سرشار شد و چهره زردش به سان خورشید درخشید؛ آن قدر که در خورشید محو شد.
سلام بر رقیه!
نگاه چهارم: سردار پشیمان (حر بن یزید ریاحی)
شرمنده ام؛ سر افکنده ام و جز دیدار تو، عرق شرمندگی ام را
پاک نمی کند. دستی را که راه را بر تو بسته بود، بسته ام. چشمی را که در چشم تو
خیره شده بود، فرو افکنده ام. خاک مذلت بر سر ریخته ام و به درگاه نیاز پناه
آورده ام. دست رد بر سینه ام مزن! بگذار سرخی خونم، زردی رویم را فرو شوید و
عرق شرم را از پیشانی ام بزداید. بگذار از مرکبم پیاده نشوم و با شتاب، مرگ را
به عشق تو در بر گیرم. همه اعضایم، زخم تیغ عشق تو را می جویند و بغض غریبی تو
می خواهد با واپسین فریاد «یا حسین»، از حنجره ام رها گردد.
تپش های قلبم، بر طبل انتقام از دشمن تو می کوبد و نفس هایم
در شمارش لحظه ها، بی تابی می کنند. نفس آخر، بی صبرانه مانند مرغی در کنج قفس
سینه ام، سر به زیر پر برده است و آزادی را انتظار می کشد. دستم با قبضه شمشیر،
پیوند برادری خوانده است تا دستان زینب «علیهاالسلام» را در بند نبیند. گوشم،
صدای چکاچک شمشیرها و شیهه اسبان لجام گسیخته دشمن را می کاود تا صدایی جز فرود
آمدن شمشیرهای گرسنه و صدای پرواز تیرهای تشنه خون را نشنوند. چه شیرین است طعم
شمشیری که عاشق در برابر معشوق بدان گردن می نهد و حسرت آهی را بر دل خون آشام
و برهنه شمشیر می گذارد.
اما افسوس! افسوس که نمی دانم آیا این همه، تاوان یک آه
دخترکان تو می شود یا نه؟! دریغ! که جان با ضربه ای چند، خود را از قفس سینه
جدا می کند و ای کاش هزار جان داشتم تا هر کدام را تاوان آه کودکان تو می کردم!
سینه تنگی می کند. دل در تلاطم است و دیده در انتظار فرشته مرگ است تا بر غایله
شرمساری پایان دهد. می خواهم نامم را آزادگی بخشم و آزاد آزاده در هیاهوی تیغ و
نیزه ها به پایان برسم. بگذار بروم و مردمک چشمت مرا خونین در قاب بگیرد.
می خواهم بروم اما این بار با قد علم کرده و سینه ای ستبر در برابرت نایستم.
بگذار بروم تا مادرم مرا «حرّ» بنامد. بگذار در همین دو حرف خلاصه شوم!
… سرم را به دامن می گیری، ولی من هنوز از نگاهت شرم
دارم: «آیا توبه من پذیرفته است؟ آیا از شرمندگی تو و کودکانت بیرون آمدم! آیا
توانستم بار خجالت را از دوش بردارم». مرا ببخش اگر توان ایستادن ندارم! مرا
ببخش مولای من!
نگاه پنجم: بارقه نگاه (زهیر بن قین)
گفته بودی: بیا! اما نگفته بودی که می خواهی با این دل
شوریده چه کنی؟ مرا به خیمه سبز خود فرا خواندی و دل را در وسوسه رفتن و ماندن
سرگردان گذاشتی. گفته بودی: بیا! اما نگفته بودی که این دل، ارزش خریدن ندارد!
و اینک آمده ام و هیچ چیز در خورِ نگاه تو ندارم. برق نگاهت در خرمن هستی ام،
آتش زد و خاکسترش را به باد داد. اینک منم که بر سر بازار عشق تو آمده ام و
خریدار یوسف نگاهت شده ام. می دانم که معامله ای نابرابر است، ولی آمده ام
بگویم: من هم خریدارم! چنان از جان و سر رمیده ام که هستی ام شرمنده هستِ خود
است و آمده جای خود را در برابر چشمانت به نیستی بسپارد. آمده ام تا در خون سر،
رقصی مستانه بر پا کنم. تو که گیرایی نگاهت این گونه در خرمن جان آتش می زند،
چرا زودتر به آتش نکشیدی؟ چرا سوختنم را پیش از این نخواستی؟ و چرا مسیر یک
طرفه نگاهت را پیش تر از این در امتداد نگاهم قرار ندادی؟ اگر عشق تو این است،
چه غم از سوختن و چه پروا از پروانه شدن!
آمده ام که از خویشتن خویشم سفری کنم تا ژرفای نگاه تو.
آمده ام در دلت جای گیرم و لبخندی به رنگ رضایت بر لبان خشکیده ات، جاری سازم.
اینک من از باده پیمایی در خمخانه تو می آیم و گرمای آن در رگ هایم جاری است.
نگاه سرکش تو، درد تیغ و نیزه را به تمسخر می گیرد و آن قدر درون قلبم را ملتهب
ساخته است که خراشی کوچک می تواند همه مستی آن را بیرون افکند. اینک آمده ام تا
بگویم رگ هایم آماده و بی قرار در پی شاهراهی می گردند تا زلال سرخی را بر تنم
بیارایند. پس بگذار رقص مستی ام را در صفایی «سرخ» کامل کنم.
نگاه ششم: جوانی کامیاب: (قاسم بن الحسن «علیه السلام»)
عمو جان! شتاب کن تا یادگار برادرت را بی سر نبینی! شتاب کن
که شمشیرها، مهمان ناخوانده ام شده اند! زود به یاری ام بیا که این تن کوچک تاب
تکاپوی نیزه و شمشیر بر خود را ندارد. زود بیا و سرم را به دامان گیر، پیش از
آن که نعل اسبان، بر بوم سینه ام نقش کنند. دشمنت دید که قامتم کوتاه است و
شمشیرم بر زمین کشیده می شود، ولی اینک تو ببین که آن قد نارسا، زیر سم اسب ها
چه رشید شده است! ببین که لباس سفیدم، رنگ پرواز به خود گرفته است! ببین که از
مرغک زندگی ام جز مشتی پر، زیر پای عدو، چیزی باقی نمانده! و در تب پاییز از
گلت، گلاب گرفته اند.
با این حال دلخوشم که قامت تو را خم ندیدم. خوشم که دستان
زینب «علیهاالسلام» را در بند نمی بینم و چشمم، تصویرگر تازیانه های ستم نیست
که در آسمان زبانه خواهد کشید و جسم کودکان را خاکستر خواهد کرد. زبان شمشیر،
زبان مردی اما الفبای تازیانه، سخن از بی رحمی و نابرابری است.
شنیده بودم که یتیم کشی رسم نیست، ولی دیدم که برای شکستن
این رسم از همه مرزها گذاشته اند. این را وقتی دریافتم که گفتم: آمده ام تا
انتقام مدینه را بگیرم؛ انتقام چادر خاکی و تابوت تیر باران شده را… نگذاشتند
سخنم پایان گیرد. «عقل می گفت: زیادست عدو، عشق می گفت: غریب است عمو». من از
میان این دو، سخن عشق را برگزیده ام تا نشان عاشقی را به گردن آویزم و بر
بلندترین قله عاشقی بایستم. هر چه پا به زمین می کشم، توان ایستادن در برابرت
را ندارم. تنها آرزو دارم تا این استخوان شکسته ها را در سینه ات بفشاری و بدنم
را کنار بدن بی سر علی اکبر «علیه السلام» گذاری تا بگویم: «من هم فدایی
حسینم!»
نگاه هفتم: قنداقه مسیح (حضرت علی اصغر «علیه السلام»)
دیگر تمام شد. دیگر تشنگی، خواب از چشمان کوچکت نمی رباید.
دیگر صدای شیهه اسب ها و پرواز تیرها خواب کودکانه ات را نمی دزدد. نمی دانی که
خداحافظی با کودکی که هنوز زبان باز نکرده چقدر دل خراش است. لبخند خشکیده ات،
طراوت همه گل های عاطفه را می زداید و همه شکوفه احساس را می پژمرد.
همای مرگ آمده بود تا قنداقه زیبات را به آسمان ها برد. ولی
بدون هیچ خداحافظی! گهواره ات منتظر بود تا تو را سیراب در آغوش بگیرد. نسیم از
حرکت باز ایستاده بود و منتظر بود که در گوش ات لالایی بخواند و آرام آرام
خوابت کند. همه در انتظار بودند تا لبخند سیراب شدنت را تماشا کنند و برای
لحظه ای، ترس از صدای لشکر گر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 