پاورپوینت کامل زندگینامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملی قدس سره ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زندگینامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملی قدس سره ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زندگینامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملی قدس سره ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زندگینامه خودنوشت علامه سید محسن امین عاملی قدس سره ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۹۲

یادداشت مترجم

شرح حال نگاران و مؤلفان در رجال را رسم بر آن بوده که ضمن نقل زندگینامه و تالیفات دیگران، شرح زندگی و کتابهای خود را
نیز می آوردند . علامه حلی در خلاصه، شیخ طوسی در فهرست، ابن شهرآشوب در معالم العلماء، شیخ حر عاملی در امل الامل و
شیخ عباس قمی در فوائدالرضویه هر یک از خود نیز سخنی به میان آورده اند .

علامه بزرگوار سید محسن امین عاملی شقرایی، نیز شرح حال خود را در جلد دهم، جزء پنجاه و دوم، کتاب شریف اعیان الشیعه
درج کرده است; وی در مقدمه ترجمه حال خود می نویسد:

«در این زندگینامه اکثر اتفاقات زندگی خود را بازگو کرده ام – گرچه برخی از آنها چندان مهم نیست – به این امید که تذکار و
عبرتی باشد و نیز خود را در شمار اهل علم قلمداد کردم; باشد تا از برکاتشان برخوردار شده خداوند مرا جزو صالحان ایشان
محسوب کند» .

و نیز می نویسد: «شرح حال خود را زودتر برای چاپ آماده کردم چون بیم آن می رفت که اجل مهلت درج آن را در جای خود
ندهد» .

ظاهرا – چنانکه در حاشیه کتاب آمده – قبل از آنکه کتاب را به زیور طبع بیاراید خود را به لباس رحمت حق آراسته و بدرود
حیات گفته است رضوان الله تعالی علیه .

باشد تا سیره این مشعلان هدایت و بلاغ فراراهمان قرار گیرد و تجربه این راست قامتان ستبر ره توشه حرکتمان .

در این مقاله بعضی از عناوین به اقتضای تلخیص، تغییر کرده و حاشیه ها از مترجم است .

نسب

من، ابومحمد باقر، محسن فرزند سید عبدالکریم، که نسبم با چند واسطه به زید شهید فرزند امام زین العابدین علیه السلام
منتهی می شود، در قریه «شقراء» از توابع جبل عامل در سال ۱۲۸۴ متولد شدم; اکنون که مشغول تحریر این کلمات هستم اول
شوال ۱۳۷۰ است و هشتاد و شش بهار از عمرم می گذرد، با اینکه به مرحله «رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا» (۱)
رسیده ام، ضعف و انواع بیماریها تنم را، که پی درپی با مشکلات و اندوه زمانه دست و پنجه نرم کرده، می آزارد و علائم مرگ یکی
پس از دیگری خود را نشان می دهد . مع الوصف بحمدالله عزم، همت و جدیت به همان میزانی که در دوران جوانی بوده باقی است و
با اینکه از تواناییم بر انجام کار کاسته شده بحمدالله مشاعرم سالم است و موفقیت بر مطالعه، تصنیف و تالیف، شبانه روز همچون
گذشته ادامه دارد و به کار دیگری، جز آنچه ضرورت اقتضا کند، نمی پردازم . نمی دانم مرگ حتمی کی فرا می رسد ولی گویا در
چند قدمی من است! از خداوند متعال حسن عاقبت و ادامه طاعت و موفقیت برای اتمام و چاپ این کتاب اعیان الشیعه را خواهانم .

مکرر از بزرگان فامیل شنیده ام که اصل ما از «حله » بوده، یکی از اجدادم بنابر درخواست اهالی جبل عامل به این منطقه عزیمت
می کند تا مرجع دینی مردم باشد . خاندان ما معروف به «قشاقش » یا «قشاقیس » بوده، دقیقا روشن نیست از چه رو چنین نسبتی
داشته است اما اکنون به واسطه انتسابی که به سید محمد امین فرزند سید ابوالحسن موسی و پدر جد ما سید علی امین دارد به
«آل امین » معروف است .

پدرم سید عبدالکریم فرزند سید علی مردی پاک سرشت، پرهیزکار، خوش نفس، صالح و عابد بود، بسیار از خوف خدا می گریست
. مادرم فرزند عالم صالح، شیخ محمدحسین فلحه میسی، از زنان دانشمند، صالح، پاک نهاد و باتدبیر بود که بر اوراد و ادعیه
مواظبت داشت . جد مادریم شیخ محمدحسین فلحه از خاندان «رزق » عالمی فاضل و متقی و شاعری وارسته بود که در مدرسه
«جبع » تحصیل کرده سپس به نجف عزیمت نمود و در همانجا از دنیا رفت .

دوران کودکی

یگانه فرزند خانواده بودم . بیش از هفت بهار از عمرم نگذشته بود که مادرم مرا نزد معلم قرآنی که در روستا بود برد . وقتی قدم به
مکتب خانه نهادم، چنانکه طبیعت کودکان است، دلم سخت گرفت و بشدت آزرده خاطر شدم . از طرفی دیگر آن روزها بر فضای
مکتب خانه ها نحوه ای قساوت و بیرحمی حاکم بود . چوبه فلک (۲) بر دیوار بالای سر معلم آویخته شده بود، دو عصای کوچک و
بزرگ در کنار معلم بود، بچه ها در کنار او نشسته بودند . آنگاه که بر کسی خشم می گرفت به تناسب دور و نزدیک بودن از یکی از
عصاها استفاده می کرد و هر گاه بر همه غضب می کرد، با عصای بلند بر پاهایشان می نواخت . کودکان را نیز گویا جز صبر و تسلیم
چاره ای نبود، زیرا بیم آن داشتند که در صورت اعتراض با فلک پذیرایی شوند . اولیای دانش آموزان نیز به تصور اینکه اعمال این
روش به مصلحت کودک است، اعتراضی نداشتند بلکه چه بسا به معلم می گفتند: گوشت مال تو و پوست و استخوان مال ما!

آن روز نزد معلم ماندم . ولی روز بعد از رفتن به مکتب سر باز زدم! پدر و مادرم نمی خواستند مرا مجبور کنند چون به تنها فرزند
خانواده خود عشق می ورزیدند . از این رو مادرم آموزش مرا خود به عهده گرفت، نوشتن را نیز نزد بعضی از بستگان خوش خط در
مدت کوتاهی آموختم . در کودکی اشتیاق چندانی به بازی در خود نمی دیدم، شنا و اسب سواری و رزم آوری را، چنانکه در آن
محیط معمول بود، فراگرفتم .

به هرحال، گرچه آن روز آموزش با قساوت همراه بود ولی نمی توان گفت بهره های اخلاقی و دینی امروز با آن روز برابر است .

آموزش صرف و نحو

پس از ختم قرآن و آموختن کتابت، به علم نحو و آموزش خوشنویسی پرداختم . نخست متن اجرومیه را حفظ کردم و چنانکه
معمول بود خود، امثله آن را اعراب گذاری کردم . در این کتاب ابتدا اعراب بسمله را، آورده با تعبیری مؤدبانه می گوید: علامت جر
الله کسر هاء است اما در غیر لفظ جلاله گفته می شد: علامت جر آن کسر آخر است . (۳) در این کتاب در شمار نواصب «کی » و «لام
کی » را ذکر می کند . (۴) با اینکه وقتی بر «کی » لام داخل شود نقش اصلی در نصب را «کی » بر عهده دارد و لام، جاره است . و نیز جزو
حروف جازمه «لم » و «لما» و «الم » و «الما» را آورده که اشتباه است (۵) .

بعضی اوقات به آموختن خوشنویسی می پرداختم . عصرها خود را ملزم به خواندن و مرور درسهای گذشته کرده بودم که بتنهایی
این کار را انجام می دادم . خانه ما دو قسمت داشت، در قسمتی از آن مادر و خواهرانم به سر می بردند و در بخش دیگر من بتنهایی
درسهای روز گذشته را با صدای بلند تکرار می کردم .

بعد از خواندن حروف جر و حروف قسم و اعراب مثالهای زیاد آنها، وقتی به نواصب دهگانه و جوازم هیجده گانه رسیدم، از اعراب
امثله زیاد و طولانی آنها خسته شدم . از این رو از نواصب و جوازم تنها به آوردن نام آنها قناعت کردم .

روزی تنها نسخه اجرومیه را از دست دادم که برایم ناگوار بود، ناگوارتر از مصیبت صاحب مغنی که مغنی او در سفر حج به دریا
افتاد; چون وی دو باره از حفظ نوشت اما من نمی توانستم . اکنون درست به یاد ندارم که بعد چه کردم .

مرحله بعد شروع کتاب قطر الندی و بل الصدی از ابن هشام در نحو، و شرح تصریف از تفتازانی بود . این دو کتاب را به همراه دو
تن از عموزادگانم که بزرگتر از من بودند نزد پسر عمویم سید محمدحسین که مردی فاضل و خوش اخلاق بود می خواندیم . روش
درسی چنین بود که بعد از آنکه مؤدب در حضور استاد می نشستیم یکی از شاگردان متن کتاب را می خواند و سایرین دقت
می کردند تا اشتباههای وی را تذکر دهند . سپس استاد آن بخش را توضیح می داد . بعد از درس در جلسه مباحثه همان شخص که
عبارت را خوانده بود درس را تقریر می کرد و دیگر شاگردان با دقت نقل وی را دنبال می کردند . روز بعد شاگرد دیگری در حضور
استاد عبارت را می خواند و در جلسه مباحثه بحث می کرد .

یکی از دوستان پدرم بزاز بود . مسافرتی در پیش داشت . از او خواستم دیوان شعری از بیروت برایم تهیه کند . او نیز دیوان
«ابوفراس حمدانی » را برایم خرید . آن را خواندم و بسیاری از اشعارش را حفظ کردم و هم اکنون نیز حفظ هستم . اغلب اشعار آن
برایم روشن بود ولی چون در سن کودکی بودم و از طرفی اولین دیوان شعری بود که می خواندم یا بخشی از آن را نمی فهمیدم یا
بخوبی متوجه نمی شدم .

مدتی کوتاه نزد استاد و پسر عمویم ماندم ولی بهره چندانی عایدم نشد; چون در شرایطی نبودم که بدانم چگونه باید درس
خواند، راهنما نیز نداشتم گرچه پسر عمویم مردی فاضل بود .

حدود سال ۱۲۹۷ جناب سید جواد مرتضی از عراق به روستای خود – عیثا الزط – آمد . با گروهی از طلاب کتاب قطر الندی را
خدمت ایشان می خواندیم . در طفولیت چنین بودم که در مطالعه از مطالب چیزی نمی فهمیدم و در درس نیز فکرم پریشان بود .
مدت کوتاهی بدین منوال گذشت، تمام همسالان من مشغول بازی بودند، به خود می گفتم تو تا اینجا آمده ای تا بهره ای ببری نه
همچون کودکان به بازی بپردازی . پس کمر همت بسته عزم را جزم کردم . شب که کتاب را باز کردم در مقابل، چراغی بود که
طلبه ها دور آن حلقه زده مطالعه می کردند . وقتی به عبارت نگاه کردم باز برایم نامفهوم بود، اما ناگهان نوری بر من تابید که
مسرور و متنبه شدم . گویا تازه دریافتم که چگونه باید مطالعه کرد و چگونه فهمید . از آن هنگام تا به امروز، همواره استوار و بلند
همت با تمام توان مشغول فراگیری علم، از طریق مطالعه، مذاکره، تالیف و تدریس در فنون مختلف صرف و نحو، منطق و بیان،
فقه و اصول در مدارس جبل عامل و نجف هستم و هیچگاه خسته نشده ام، از معاشرت با کسی که بهره علمی از او نمی بردم
خودداری ورزیدم و بر رنج دوران صبور بودم .

دوستی لایق

خداوند بر من منت نهاده با دوستی زیرک، کوشا و باتقوا آشنا شدم . جناب شیخ محمد دبوق، که از من بزرگتر بود، سخت از غیبت
کردن و شنیدن آن پرهیز داشت; هرگاه کسی می خواست غیبت کند، به گونه ای بایسته و بدون اینکه صریحا او را نهی کند،
موضوع صحبت را عوض می کرد و هر صحبتی که پیش می آمد شعر یا حکایتی را به عنوان استشهاد مطرح می کرد . ما دو نفر نزد
سید جواد مرتضی درس می خواندیم، وقتی مساله ای طرح می شد تا شاگرد خوب نمی فهمید از آن نمی گذشت . گاه استاد
مساله ای را دو سه بار تکرار می کرد تا دوستم بفهمد و من از این تکرار رنج می بردم ولی چیزی نمی گفتم .

هنگام مباحثه دو زانو روبه روی من می نشست، بدون اینکه به جایی تکیه کند، به راست و چپ متمایل شود و یا به جای دیگر توجه
کند . وقتی او را چنین می دیدم شرمنده شده مانند وی می نشستم گاه هم طبیعت کودکانه بر من مسلط می شد و تغییر حالت
می دادم، دوباره یادم می آمد و به حالت نخست بر می گشتم . در هر صورت، همراه دوست گرامیم شیخ محمد دبوق، شرح قطر
الندی، علم صرف و نیز شرح ابن ناظم تا بحث «نعم » و «بئس » را با دقت خواندیم .

پس از اتمام شرح قطر الندی به ادامه شرح ابن ناظم بر الفیه پرداختیم در این میان به شرح شیخ رضی بر کافیه ابن حاجب نیز با
تمام دقت مراجعه می کردیم; این شرح از مهمترین کتابهای نحو و حاوی فلسفه علم نحو و لغت عربی با شیوه ای بدیع است . نیز
کتابهای مشهور دیگر مثل شرح خیامی را مرور می کردیم، کتاب تصریح تالیف خالد ازهری را نتوانستیم تهیه کنیم . یکی از
بستگان نسخه ای خطی و حجیم از این کتاب داشت که قسمتهایی از آن از بین رفته بود; با اینکه ارزشی نداشت اما چون گوهری
کمیاب از عاریه دادن آن به ما دریغ داشتند، با خواهش و تمنا آن را عاریه کردیم . البته بعدها نسخه ای چاپی یافتیم که بسیار
خوشحال شدیم . آنچه را گفتم برای این بود که معلوم شود در راه کسب دانش چه رنجهایی را متحمل می شدیم .

روزهای پنجشنبه غالبا بعد از ظهر از «عیثا» به زادگاه خود «شقراء» می رفتیم و عصر جمعه بر می گشتیم . روزی به علت آمدن
باران نتوانستیم به عیثا بازگردیم، آن روز مادرم برای پیدا کردن شرح الفیه به زحمت افتاد تا از مطالعه درس در شب شنبه باز
نمانم و بالاخره آن را پیدا کرده آورد . همراه با شرح الفیه ابن ناظم، شرح جاربردی بر کافیه ابن حاجب را نیز که مربوط به تصریف
است می خواندیم . وقتی در شرح الفیه به بحث «نعم و بئس » رسیدیم، دوستم جناب شیخ محمد دبوق به همراه دوست خود پیاده و
در لباس دراویش برای زیارت عتبات، عازم عراق شد . در این فاصله شرح الفیه را تمام و مغنی اللبیب را شروع کردیم . به یاد دارم
وقتی به کلمه «اجل » رسیدیم عبارت «و قید المالقی » (۶) – منسوب به مالقه از شهرهای اندلس – را قیدا لما لقی (به صیغه ماضی)
می خواندم!

حدود سال ۱۳۰۰ ه بود که در شهری دیگر علم بیان و منطق را از کتاب مطول و حاشیه ملاعبدالله زنجانی بر تهذیب سعدالدین
تفتازانی شروع کردیم، استادمان روش عجیبی داشت، و بی توجه به عبارات و محتویات کتاب، مطالبی می گفت که نمی فهمیدیم،
در مباحثه هم متوجه می شدیم که چیزی از درس به یاد نداریم، اغلب با مطالعه و مراجعه به حواشی مطالبی دستگیرمان می شد
که آن را مباحثه می کردیم . به خاطر حسن ظنی که به استاد داشتیم بر این گمان بودیم که او مطالب بلندی را عنوان می کند ولی
ما قابلیت درک آن را نداریم . به او می گفتیم فراتر از تفسیر عبارت کتاب چیزی را نمی خواهیم، می گفت: دست و بال مرا ببندید،
مرا به بند بکشید من جز این بلد نیستم و راست می گفت، حقا روش او شگفت آور بود .

شیخ موسی شراره و فعالیتهای اصلاحی او (۷)

چون دیدیم از درس این استاد نمی توانیم استفاده کنیم، به روستای بنت جبیل رفتیم . در این روستا بودم که شیخ موسی شراره از
عراق به آنجا آمد . وی برخلاف معمول بدون اطلاع قبلی و بدون هیچگونه تشریفات، ساده و بی آلایش سوار بر استری کرایه ای
وارد شده در منزل شیخ محمدحسین مروه فرود آمد، تنها خویشاوندان وی برای استقبال آمده بودند . وقتی مردم حرفهای وی را
شنیدند و کارهای او را مشاهده کردند پی به عظمت او برده مقام بلندی برای او قائل شدند .

شیخ موسی رحمه الله سعی بلیغی در فعالیتهای اصلاحی – دینی داشت; مدرسه ای تاسیس کرد که در آن علوم عربی، اعم از نحو،
صرف، بیان، منطق، اصول و فقه، تدریس می شد; عده ای از طلاب در آنجا گرد آمده هم خود استفاده می کردند و هم برای دیگران
مفید بودند . عزای حضرت سیدالشهدا را احیا کرد و برای سوگواری، مجالسی همچون مجالس عراق ترتیب داد، برای شعر عاملی
و اجرای آن در مجالس سوگواری روشی ابداع کرد . در مجالسی که بدین منظور ترتیب می یافت موعظه می کرد و روایاتی از
نهج البلاغه می خواند . گاه نیز از من می خواست که به جای او سخنرانی کنم . یکبار به من می فرمود: تمام اوصاف تو خوب است جز
شدت حیا و حجبی که داری . ایشان مجالس فاتحه و خواندن شعر در آن را به روشی که در عراق معمول بود، مرسوم کرد و به ادبا
روش نقد شعر را آموخت و مرا به سرودن شعر ترغیب کرد .

از جمله مجالسی که ترتیب داده بود چهار مجلس بود که یکی از آنها در شب جمعه در حضور خودشان برگزار می شد و دو مجلس
دیگر صبح جمعه ها پشت سر هم بود . مجلسی هم عصر جمعه تشکیل می شد . در مجلس اولی موعظه می کرد، طلبه ها مذاکراتی
علمی داشتند، نهج البلاغه خوانده می شد و از طلبه ها پرسش می کرد، افرادی را که پاسخ می دادند تشویق و آنها که از پاسخ دادن
عاجز می ماندند سرزنش می کرد . گاه نیز از من می خواست که به جای او سؤال کنم . مجالس سوگواری که او ترتیب می داد گرچه
خالی از اشکال نبود ولی آغاز اصلاح مجالس سوگواری دیگر به شمار می رفت . من در تالیف لواعج الاشجان و المجالس السنیه به
این نکته پی بردم که بخشی از آنچه مرثیه خوانها در عراق می خوانند دروغ است و بخشی دیگر مشوب به زوایدی بی اساس; مثل
اینکه می گویند: وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام را ابن ملجم مضروب ساخت، حبیب بن عمرو به حضرت گفت:

«ان البرد لایزلزل الجبل الاصم و لفحه الهجیر لاتجفف البحر الخضم و اللیث یضری اذا خدش و الصل یقوی اذا ارتعش » : سرما کوه
استوار را متزلزل نمی سازد و وزش باد گرم دریای وسیع را نمی خشکاند و شیر چون زخمی شود درنده تر می گردد و مار آنگاه که
بلرزد قویتر می شود .

این گفتار پرنقش و نگار را هیچ مورخ و محدثی نقل نکرده بلکه ساختگی است ولی مرثیه خوانها در عراق، آن را می خوانند و در
کتاب سفینه شیخ موسی شراره نیز آمده است! از تغییراتی که شیخ موسی شراره به وجود آورد این بود که تنها خواندن مقتل ابن
طاووس [الملهوف] را در مجالس عزای حسینی رسم کرد . و چون لواعج الاشجان ما تالیف شد، مقتل را از روی آن می خواندند و
مرثیه خوانها از المجالس السنیه استفاده می کردند . از این رو نقلیات از عیوب و اکاذیب پیراسته گردید .

در بنت جبیل، درس را خدمت سید نجیب فضل الله حسنی عیناثی ادامه دادیم، مطول و حاشیه ملاعبدالله را نزد وی تمام کردیم،
شرح شمسیه را نیز با تمام دقت خواندیم . در این میان به شرح مطالع در منطق، نیز مراجعه می کردیم . سپس معالم را شروع
کردیم . ضمنا به حاشیه سلطان و شیروانی و غیره هم مراجعه می کردیم . تصمیم گرفتیم که شرائع را بخوانیم، یکی دو جلسه
حضور بعضی رفتیم که از عهده تدریس بر نمی آمد، ناچار او را رها کرده دیگری را نیز نیافتیم . وقتی مطول می خواندم حاشیه ای
بر آن نوشتم و نیز حاشیه ای بر معالم، و کتابی در نحو، تدوین کردم .

پدرم که در عراق بود پسرعموها از وی خواسته بودند مرا به نجف بفرستد . وقتی بازگشت، از جمله کسانی که به دیدن او آمدند
شیخ موسی شراره بود . پدرم ضمن صحبت خواسته پسر عموهایم را بازگفت . هنوز صحبت او تمام نشده بود که شیخ موسی گفت:
پسر عموهایش بالاتر از او نیستند .

سرانجام شیخ موسی شراره در سال ۱۳۰۴ ق به مرض سل مزمن درگذشت . طلبه ها متفرق شده هر کس به وطن خویش بازگشت .
معمولا در جبل عامل عمر مدرسه با عمر صاحب آن و یا حتی در زمان حیات او پایان می پذیرد . تصمیم گرفتم بقیه معالم را نزد
بعضی از علما که از عراق آمده بودند تمام کرده کتابی دیگر را شروع کنم ولی آنها کفایت لازم را نداشتند . پس چون ماندن خود را
در آنجا بیهوده دیدم، از طرفی مایل به معاشرت با عوام نیز نبودم، با کناره گیری، مشغول تدریس و مطالعه شدم . میل داشتم
برای ادامه تحصیل به عراق بروم ولی میسر نبود .

آمدن سید مهدی حکیم به بنت جیبل

پس از رحلت شیخ موسی شراره، عده ای سرشناس به تشویق گروهی از اهل فضل با فرستادن تلگرافهای متعدد از شیخ
محمدحسین کاظمی (۸) ، که مشهورترین عالم عرب در عراق بود، خواستند یکی از این دو نفر، سید اسماعیل صدر یا سیدمهدی
حکیم، را به بنت جبیل اعزام کند بالاخره سید مهدی حکیم پذیرفت . مردم به استقبال وی رفتند، ما نیز چون تشنه ای که به آب
زلال رسیده باشد بسیار مشعوف بودیم . طلبه های مدرسه شیخ موسی جمع شدند، من خانه ای در بنت جبیل اجاره کرده با
خانواده به آنجا رفتیم . درسها کم و بیش شروع شد ولی همت ایشان بیشتر صرف وعظ و ارشاد و اصلاح جامعه می شد و کمتر به
تدریس اشتغال داشتند . به هر حال هر مصلحی در این عالم رای خاص خود را دارد و همان را اعمال می کند . وی پس از چندی
عده ای از افراد سرشناس را جمع کرده به آنها گفت:

من برای امر به معروف و نهی از منکر به اینجا آمده ام، و این مساله تحقق نمی یابد جز اینکه از مردم بی نیاز باشم . پس ضروری
است افرادی جمع شده مزرعه ای را برای من تهیه کنند تا به وسیله آن امرار معاش کنم . این جلسه پس از صحبتهای زیاد بدون
نتیجه پایان پذیرفت و افراد متفرق شدند . سید حکیم نیز وعظ و ارشاد و مسافرتهای تبلیغی را بر ماندن در آنجا و تدریس ترجیح
داده از آنجا رفت . باز طلبه ها متفرق شدند; من نیز چون بقیه به وطنم برگشتم و این مساله بر پدرم بسیار گران آمد . چهار سال
به تعلیم و مطالعه گذشت، در سال ۱۳۰۸ شیخ حسین مغنیه به من گفت: با عده ای تصمیم داریم برای ادامه تحصیل به عراق برویم
تو هم با ما بیا . به پیشنهاد پدرم استخاره کردم، خوب آمد، به همراه خانواده آماده مسافرت شدیم در حالی که حتی یک درهم
نداشتم! با عنایت الهی از فروش بعضی حبوبات و . . . مقداری پول فراهم آمد و به طرف نجف حرکت کردیم و بالاخره پس از تحمل
مشقات فراوان به نجف رسیدیم . خانه ای را در محله «حویش » اجاره کرده، درس و تدریس را شروع نمودیم . در همسایگی ما فقیه
عارف و اخلاقی مشهور، ملاحسینقلی همدانی (۹) زندگی می کرد دو روز در درس اخلاق وی شرکت کردم ولی رها کرده به فقه و
اصول پرداختم . بعدها پشیمان بودم که چرا تا آخرین روز حیات وی در درس او شرکت نکردم، در نجف بودیم که ایشان رحلت کرد
. بیشتر شاگردان او از عرفا و صلحا بودند .

روش تدریس در نجف اشرف

تدریس در نجف دو مرحله داشت: مرحله اول تدریس سطوح بود که استاد عبارت کتاب را تفسیر می کرد و نظر خاص یا اعتراضی
اگر داشت بیان می کرد طلبه هایی که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.