پاورپوینت کامل داستان طنز; یک سوسک کوچولو در شعر هزار ساله‌ی فارسی ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان طنز; یک سوسک کوچولو در شعر هزار ساله‌ی فارسی ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان طنز; یک سوسک کوچولو در شعر هزار ساله‌ی فارسی ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان طنز; یک سوسک کوچولو در شعر هزار ساله‌ی فارسی ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

>

آقای مراعات با صدای بلند شعر حافظ را می‌خواند و معنا می‌کرد.

ـ ببینید! این‌جا حافظ چه قشنگ گفته. به به! گُل گفته. دُر سفته… اتفاقاً چند قرن قبل از حافظ شاعر بزرگی به نام مُنجیک تِرمَذی هم درباره‌ی گل فرمودن…

یکی از بچه‌ها حرف آقای مراعات را قطع کرد.

ـ آقا اجازه! گفتید کی؟ منجیک؟ ماژیک؟…

و بچه‌ها خندیدند. آقا توپید بهش.

ـ بشین بچه! بشین زبان فارسی رو مسخره نکن.

و دوباره شروع کرد درباره‌ی گل حرف زدن. آقای مراعات همین‌طور در مورد گل حرف می‌زد و من زیر لب گفتم: «گل.»

و یاد شعر فروغ فرخزاد افتادم. شعری که بارها خوانده بودمش:

«آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه‌های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس‌های صحرایی…»

از حرف‌های آقای مراعات حوصله‌ام سر رفت. هیچی نمی‌فهمیدم. خیلی گُنده گُنده حرف می‌زد. با مدادم شعر فروغ را در حاشیه‌ی کتابم نوشتم. درس جدید هم مثل درس‌های قبل از سیاه‌خط‌های من پُر شد. همیشه با مداد می‌نوشتم که بعداً بتوانم پاک کنم. اگر بابا می‌دید واویلا بود. او به هیچی به جز درس اعتقاد نداشت. فقط خوبی‌اش این بود که به کیف و کتاب‌ها کم‌تر سرکشی می‌کرد. صبح می‌رفت سرکار و شب می‌آمد.

آقای مراعات هنوز داشت توضیح می‌داد:

ـ هم‌چنین شاعر بزرگ تاریخ ادبیات جناب کسایی مروزی در مورد گُل فرموده‌اند: «ای گل‌فروش! گل چه فروشی به جای سیم…»

بچه‌ها مثل همیشه درِگوشی صحبت می‌کردند و هیچ کس به حرف‌های آقای مراعات گوش نمی‌داد. دانیال توی گوشم گفت: «بازم داری چرت و پرت می‌نویسی؟»

ـ خفه شو! چرت و پرت چیه؟ شعر فروغه. حیف این شعر که برای تو بخونم.

نمی‌دانم چرا آقای مراعات که هیچ کس در کلاس مراعاتش را نمی‌کرد و همه در حضورش از هر دری با هم صحبت می‌کردند یک‌هو چشم‌های ضعیفش حرف زدن من و دانیال را دید.

ـ آهای اون دوتا بزمجه!… چرا این‌قدر حرف می‌زنید؟

دانیال که از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت: «آقا اجازه! اما ما که یه ثانیه بیش‌تر حرف نزدیم.»

ـ اصلاً غلط کردید که حرف زدید. چه یه ثانیه چه دو ساعت. کی به شما گفت که حرف بزنید؟

دانیال دستپاچه شد.

ـ آقا اجازه! کریمی داشت شعر می‌گفت، ما داشتیم گوش می‌کردیم.

ـ کریمی غلط کرد با تو… مگه من این‌جا…

یک‌دفعه آقای مراعات خشکش زد. حرف دانیال را تازه هضم کرده بود.

ـ چی گفتی؟ کریمی داشت شعر می‌گفت؟ مگه کریمی شعر می‌گه؟

بربختانه همه‌ی بچه‌ها ساکت شده بودند و داشتند به حرف‌های ما گوش می‌دادند.

من از خجالت سرخ شدم. زدم به زانوی دانیال تا لو ندهد. هیچ کس نمی‌دانست که من شعر می‌گویم. دانیال هم چون فضول بود و همیشه یواشکی می‌رفت سر کیفم و دفتر و کتابم را برمی‌داشت فهمیده بود. بچه‌های مسخره‌ی کلاس‌مان فقط منتظر بودند یک چیز عجیب و غریب از آدم ببینند. آن وقت دیگر تا قیامت ول‌کن نبودند.

دانیال از تعجب آقای مراعات ذوق کرده بود، گفت: «بله آقا! کریمی شاعره. شعر می‌گه. شعراشم خیلی خوبه آقا! می‌خواد کتاب چاپ کنه.»

دانیال این جمله‌ی آخر را از خودش درآورد. شعرهای من از نظر او خیلی هم بی‌معنی و چرت بودند. خودش همیشه می‌گفت: «تو به جای شعر گفتن اگه بری زمین مردمو شخم بزنی، بیش‌تر دوستت دارن.»

کتاب چاپ کردن من هم یکی از مسخره‌بازی‌هایش بود. همیشه می‌گفت: «دیوان مزخرفاتت کی درمی‌آد؟»

آقای مراعات بفهمی نفهمی لبخند کم‌رنگی روی لبش آورد. بعد کتاب فارسی را که از اول زنگ گرفته بود دستش، گذاشت روی میز و آمد جلو.

ـ آفرین! پس توی این کلاس‌ها کسی هم پیدا می‌شه که اهل شعر و ادب باشه. آفرین! امیدوارم کردی.

به میز ما که رسید، کتاب فارسی را از جلو رویم برداشت.

ـ خب پسرجان! شعرتو کجا نوشتی؟

عینکش را روی میزش جا گذاشته بود. چشم‌هایش را ریز کرد تا شعرم را بخواند. با منّ و من گفتم: «آقا اجازه! این شعر ما نیست. شعر یه شاعر دیگه‌س. شما اسم گُل‌ رو که آوردید این شعر یادمون اومد نوشتیم.»

ـ یعنی خودت شعر نمی‌گی؟

ـ چرا آقا! بعضی وقتا می‌گیم.

ـ خب آیا تا به حال در مورد گُل شعر گفتی؟

ـ بله آقا!

ـ بخون ببینم!

بلند شدم ایستادم. نگاهی به کلاس انداختم. بچه‌ها با لبخندهای مسموم و نگاه‌های مرموز داشتند نگاهم می‌کردند. چاره‌ای نبود. گلویم را صاف کردم و خواندم:

گُل

در این دنیا خانه‌ای ندارد.

در زمینی که

پدر سوسک باشد

و مادر، زباله…

چشم‌های آقای مراعات گرد شد. دهانش از تعجب باز ماند.

ـ چی شد؟ نفهمیدم؟ یه باردیگه بخون!

شعر را دوباره برایش خواندم. یک‌دفعه خون جلو چشم‌های آقای مراعات را گرفت. کتاب فارسی توی دستش را محکم کوبید توی کله‌ام. گوشم را گرفت و از پشت میز پرتم کرد بیرون.

ـ پسره‌ی عوضی! این خزعبلات چیه که سر هم کردی؟ هر چی من کوتاه میام شما رعایت نمی‌کنید هی به زبان فارسی توهین می‌کنید. این شعره یا انشا؟ این شعره یا تمسخر ادبیات؟ کی این چیزا رو یادت داده؟

من مانده بودم هاج و واج. نمی‌دانستم که چه حرف بدی زده‌ام که آقای مراعات این طوری آشفته شده است.

بچه‌ها هم همه با تعجب داشتند نگاه می‌کردند.

ـ همین تو و امثال تو هستید که اجازه‌ی رشد به زبان پارسی نمی‌دید. همین شماها هستید که مولانا رو بیچاره کردید. تو رو خدا ببین زبان اصیل فارسی از دست این دانش‌آموزای منحرف چی می‌کشه؟ نکنه توی کتابتم از این خزعبلات نوشتی؟

دوید طرف میزش. عینکش را برداشت و به چشم زد. صفحه‌ی درس جدید را که شعر فروغ را تویش نوشته بودم، نگاه کرد و با صدای بلند خواند:

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل…

ـ اِ…اِ…اِ…نکنه فکر می‌کنی اینم شعره؟

ـ بله آقا! مگه شعر نیست؟

ـ کی همچین غلطی کرده؟ اینم خودت گفتی؟

ـ نخیر آقا! اینو فروغ فرخزاد گفته.

سرخیِ صورت آقای مراعات بیش‌تر شد.

ـ چی؟ چه غلطی کردی؟ فروغ فرخزاد؟ تو شعر اون شاعر دروغینو توی کتابت نوشتی؟ برو بیرون. برو دیگه این کلاس جای تو نیست. من نمی‌تونم حضور دانش‌آموزی رو که داره به شعر فارسی خیانت می‌کنه توی کلاس تحمل کنم.

آقای مراعات پشت یقه‌ام را گرفت و مرا مثل پیت حلبی از کلاس پرت کرد بیرون. پشت‌بندش هم گفت: «تا باباتو نیاوردی مدرسه، پاتو توی این کلاس نذار.»

جمله‌ی آخرش مثل پتک خورد توی سرم. اسم بابا که آمد تمام مدرسه دور سرم چرخید. مگر می‌توانستم به بابا بگویم بیاید مدرسه؟ اگر می‌فهمید که آقای مراعات به خاطر دو خط شعر مرا اخراج کرده، تمام کتاب‌های شعری را که توی خانه داشتم فرو می‌کرد توی حلقم.

***

توی راه خانه‌ دانیال مدام دور و برم می‌پلکید و خودش را برایم لوس می‌کرد؛ اما من حسابی ازش دلخور بودم.

ـ پویا… آخه چرا از دست من ناراحتی؟ من که کاری نکردم.

ـ هَمَش تقصیر تو بود. مگه تو نبودی که به آقای مراعات گفتی من شعر می‌گم. اگه تو لو نمی‌دادی، این بدبختی پیش نمی‌اومد. حالا من چه جوری بابامو راضی کنم بیاد مدرسه؟ تو که اخلاق اونو می‌دونی.

ـ باور کن پویا من فکر کردم اگه اون حرفو بزنم، آقای مراعات خوش‌حال می‌شه. من نمی‌دونستم که اون از شعرهای تو بدش می‌آد. اما… اما تو برای بابات نگران نباش. من واسه این قضیه یه فکر توپ دارم.

ایستادم و نگاهش کردم.

ـ جدی می‌گی؟ چه فکری؟ نکنه دوباره می‌خوای منو توی دردسر بندازی؟

ـ نه بابا! گوش کن. تو بابابزرگ منو که دیدی. می‌دونی که خیلی منو دوس داره. هلاک منه. هر چی بگم گوش می‌ده. آقای مراعاتم که بابای تو رو نمی‌شناسه. تا حالا اونو ندیده که. دیده؟ می‌تونیم بابابزرگ منو به جای بابای تو به آقای مراعات قالب کنیم.

ـ اما دانیال، بابابزرگ تو خیلی ساده‌س. یه هو همه چیزو لو می‌ده.

ـ نه بابا! این‌طورام نیست. کافیه یه ساعت روش کار کنیم و بهش آموزش بدیم که چی بگه. قبول!

ـ اما بابابزرگ تو اصلاً نمی‌دونه شعر چیه. اون وقت ما چطور بهش یاد بدیم که شعر نو چیه و شعر کهنه چیه؟ یه وقت میاد اون‌جا جلو آقای مراعات کم میاره.

ـ نترس بابا. اونا که نمی‌خوان با هم مشاعره کنن. قراره بابابزرگ من بره اون‌جا چند تا لیچار از آقای مراعات بشنوه و برگرده. همین. قبول!

چاره‌ای نداشتم.

***

روز سه‌شنبه زنگ اول ادبیات فارسی داشتیم. بابابزرگ دانیال وسط و من و دانیال هم دو طرفش به طرف مدرسه راه افتادیم. دانیال شب قبل حسابی با بابابزرگش صحبت کرده بود. توی راه خانه تا مدرسه هم حسابی پختیمش تا یک وقت سوتی ندهد و آقای مراعات متوجه نشود که او هیچ نسبتی با من ندارد. به مدرسه که رسیدیم دانیال دوید رفت سر صف. اما من و بابابزرگ ایستادیم تا همه بروند سر کلاس؛ چون چند تا از بچه‌های مدرسه هم بابای مرا می‌شناختند و هم بابابزرگ دانیال را. وقتی صف‌ها حرکت کردند و به کلاس رفتند، من و بابابزرگ وارد مدرسه شدیم و یک‌راست رفتیم طرف کلاس. صدای آقای مراعات از پشت درِ بسته‌ی کلاس به گوش می‌رسید که داشت حاضر غایب می‌کرد. کمی پا به پا کردم و در زدم. چند لحظه بعد در کلاس باز شد و آقای مراعات در

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.