پاورپوینت کامل گفت‌وگو; بچه‌ها باید به صدای دنیا گوش کنند ۵۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفت‌وگو; بچه‌ها باید به صدای دنیا گوش کنند ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفت‌وگو; بچه‌ها باید به صدای دنیا گوش کنند ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفت‌وگو; بچه‌ها باید به صدای دنیا گوش کنند ۵۰ اسلاید در PowerPoint :

>

گفت‌وگویی با اسدالله شعبانی

اسدالله شعبانی، شاعر و نویسنده‌ی کودک و نوجوان روبه‌رویم نشسته است. یک ظهر گرم از آخرین روزهای تابستان است. او این روزها از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بازنشسته شده؛ اما برای این مصاحبه با خوش‌رویی به کانون آمده است. عینک کائوچویی به چشمش زده و کمی آرام‌تر از همیشه است؛ اما وقتی توی چهره‌اش نگاه می‌کنم او را همان شاعری می‌بینم که چند سال پیش چند تا از کتاب‌های شعرش را امضا کرد و به من هدیه داد. از کودکی‌اش شروع می‌کنیم. با خاطراتش می‌خندیم و غمگین می‌شویم. بعد هم قرار می‌شود این مصاحبه را برای خودش هم بفرستم، تا خودش هم یک نسخه از خاطره‌هایی که ممکن است یک روزی یک جایی گم و فراموش شود را داشته باشد.

***

کودکی هر کس بخش جذاب و متفاوتی با سایر بخش‌هاست. پس برای‌مان از دوران کودکی‌تان بگویید.

کودکی من در دامنه‌های البرز سپری شد؛ با مجموعه‌ای از حیوانات اهلی و وحشی. در جایی که بسیار باصفا، جذاب و زیبا بود؛ همراه با خاطره‌های رنگارنگی که هنوز هم از یادآوری‌شان لذت می‌برم.

دوران کودکی‌ام با کشت و کار هم همراه بود. درخت‌های میوه، باغ‌های انگور که انگورهایی با رنگ‌های مختلف داشتند. پیوند با جانوران اهلی و وحشی خارق‌العاده بود. من آن موقع‌ها یک بچه گرگ داشتم که چشم‌هایش چپ بود. هیچ‌وقت کاری را که می‌خواست بکند تشخیص نمی‌دادی. همیشه خرگوش‌ها را گول می‌زد. معلم مدرسه‌ی‌مان هم شکارچی بود. به عنوان کاردستی باید برایش خرگوش می‌بردیم. هر کس خرگوش بزرگ‌تری شکار می‌کرد ۲۰ می‌گرفت.

اسم روستای‌تان چه بود؟ دقیقاً کجا بود؟

روستای‌مان روستای بهادربیگ از توابع شهرستان بهار همدان بود. مدرسه‌ی‌مان هم همان‌جا بود. شکار خرگوش‌ها در آن سال‌ها خسارت زیادی به منطقه زد. فکر کنید ۴۰، ۵۰ نفر بچه هر روز با سگ و گرگ و روباه به شکار خرگوش بروند.

پس بیش‌تر خاطره‌های آن دوران شما ارتباط‌تان با حیوانات است؟

بله. مثلاً یک بار توی صحرا خوابیده بودم. یک‌دفعه از خواب پریدم و دیدم مار بزرگی روی سینه‌ام چنبره زده. جیغ کشیدم و فرار کردم.

زندگی در کنار حیوانات وحشی سخت نبود؟

مسلماً سخت بود. گرگ‌ها در منطقه‌ی ما با آدم‌ها هم‌زیستی داشتند. تابستان‌ها با گرگ‌ها بازی می‌کردیم؛ اما زمستان‌ها نزدیک‌شان هم نمی‌شدیم؛ چون خطرناک و گرسنه بودند. تابستان‌ها حتی می‌توانستیم پشت گرگ‌ها سوار شویم. خانه‌ی ما نزدیک جنگل بود. زمستان‌ها گرگ‌ها می‌رفتند روی پشت‌بام کوتاه‌مان و زوزه می‌کشیدند. ما صدای‌شان را که می‌شنیدیم زیر کرسی پنهان می‌شدیم. پدرم مغازه‌دار بود. از درِ مغازه‌ی پدرم را تا خانه یک‌نفس می‌دویدم. می‌ترسیدم گرگ‌ها در خانه جمع شده باشند. واقعاً هم پشت خانه در یک چاله جمع می‌شدند و زوزه می‌کشیدند. ما در چنین شرایطی مدرسه هم می‌رفتیم و تمام مسیر، مراقب بودیم گرگ‌ها حمله نکنند.

دوران ابتدایی را در روستای خودتان گذراندید؟

تا سوم ابتدایی در ده خودمان بودم. از سوم ابتدایی باید به ده دیگری می‌رفتیم تا درس بخوانیم. خانواده‌ به ما یاد داده بود در حال راه رفتن در برف انگشت‌های پای‌مان را تکان بدهیم که پای‌مان یخ نزند. اگر آرام آرام راه می‌رفتیم انگشتان‌مان یخ می‌زد. بهمان گفته بودند وقتی گرگ‌ها حمله کردند پراکنده شوید. چون گرگ‌ها سراغ یک نفر می‌روند و بقیه می‌توانند خودشان را نجات دهند.

تازگی‌ها روستای‌تان را دیده‌اید؟ هنوز هم به همان شکل است؟

بله گه‌‌گاهی می‌روم؛ اما الآن دیگر به آن شکل نیست. نه زمستان‌های مقاوم دارد و نه خانه‌های روستایی. همه‌جایش را برج و بارو گرفته. مردم ساده‌دلی در ده ما زندگی می‌کردند. الآن دیگر آن سادگی را در بین مردم نمی‌بینی.

چه بازی‌هایی می‌کردید؟

من عاشق آب بودم. آن‌قدر توی برکه و چشمه شنا می‌کردم که بهم دوزیست می‌گفتند. دائم می‌رفتیم و از توی برکه قورباغه می‌گرفتیم. الاغی هم داشتم که خیلی دوستش داشتم. فقط می‌گذاشت من پشتش بنشینم. هر کس پشتش می‌نشست او را می‌انداخت پایین.

در کنار این بازیگوشی‌ها شاگرد خوبی بودید؟

ما به مکتب‌خانه می‌رفتیم. مدرسه به شکلی که فکر می‌کنی، نبود! با پیرمردها و پیرزن‌ها جمع می‌شدیم تا خواندن و نوشتن یاد بگیریم. از طرفی هم زبان ما ترکی بود. فارسی را بلد نبودیم. یادم است برای تلفظ کلمه‌ی بابا خیلی سختی کشیدم. بابای مدرسه‌ی‌مان در نبود معلم‌مان به ما درس می‌داد. یک روز درس دریای مدیترانه را داد؛ اما مدیترانه را مُدیترانه تلفظ کرد! من گفتم مِدیترانه درست است. مرا کتک زد و گفت بگو مُدیترانه! بعداً که معلم خودمان آمد وقتی شنید مِدیترانه را مُدیترانه تلفظ می‌کنم باز هم مرا زد! یادم است یک روز معلم‌مان گفت به صحرا بروید و سه ساعت درس بخوانید. بعد هم برگردید تا ازتان امتحان بگیرم. ما به جای درس خواندن رفتیم و ماهی گرفتیم. داشتیم ماهی‌ها را کباب می‌کردیم که معلم‌مان سر رسید. اکثر بچه‌ها فرار کردند؛ اما من دلم نیامد ماهی‌ها را ول کنم. معلم‌مان گفت: کی این ماهی‌ها را گرفته؟ گفتم من. گفت آفرین! نشست و با من و یکی – دو نفر دیگر ماهی خورد و گفت تو شاگرد اول کلاس من هستی. ماهی‌گیری هم یک هنر است. لازم نیست حتماً درست خوب باشد که بتوانی زندگی کنی. باید بتوانی گلیمت را از آب بیرون بکشی.

بعد هم گفت اسم کسانی را که فرار کرده‌اند بنویس. باید به خاطر ترس‌شان تنبیه شوند. این‌طوری شد که من شاگرد اول کلاس شدم.

بعد چطور شد که سر از تهران درآوردید؟

یک دایی داشتم که با همسرش تهران زندگی می‌کرد. یک بار که آمدیم تهران به او سر بزنیم از تهران خوشم آمد. گفتم دیگر برنمی‌گردم. سال ۴۹ بود و من ۱۲- ۱۳ساله بودم. یکی – دو هفته ماندم و بعد پیش عمویم رفتم و وردستش شدم. ترک تحصیل کردم. بعد، از سال بعد دوباره درسم را شروع کردم. تا دوره‌ی راهنمایی را خواندم. هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم. هزینه‌ی تحصیلم را هم خودم می‌دادم. هفت – هشت سال نه پدرم را دیدم و نه مادرم را. بعد هم تراش‌کار شدم. درآمدم خوب بود و برای پدر و مادرم هم پول می‌فرستادم. چند سال یک ‌بار هم هم‌دیگر را می‌دیدیم.

تراش‌کار؟ پس چطور شد که به سمت شعر و شاعری کشیده شدید؟

من اولین بار در دامنه‌های کوه برای خودم ترانه می‌خواندم. یک چیزهایی از خودم می‌خواندم و می‌نوشتم. از صندوقچه‌ی خانه‌ی‌مان هم نسخه‌های قدیمی و ارزشمند شاهنامه را پیدا کرده بودم. پدرم هم شب‌ها برای‌مان کتاب می‌خواند. پدر ِمادرم هم مکتب‌خانه داشت. او هم برای‌مان شعر می‌خواند. قصه‌های خورشیدآفرید، ملک بهمن و … چوپان ده هم داستان سیاوش و خیلی داستان‌های فولکلور دیگر را برایم می‌خواند. هر روز هم در جای حساس داستان را نگه می‌داشت و باقی را می‌گذاشت برای فردا. درست مثل شهرزاد قصه‌گو. در عوض قصه هم از من کار می‌کشید. یک ماه برای شنیدن داستان‌های شاهنامه می‌رفتم و گوسفندها را می‌چرخاندم. این‌ اتفاق‌ها من را به نوشتن ترغیب کرد.

اولین کتاب‌هایی که به طور جدی خواندید یادتان هست؟

۱۲ -۱۳سالگی در محل کارم به طور اتفاقی کتاب رباعیات خیام به دستم رسید. من شعرهای خیام را می‌خواندم و آن‌ها را روی در و دیوار می‌نوشتم. توی کار ورق‌کاری بودیم. رئیسم، قدیر افخمی که علاقه‌ی مرا به شعر و شاعری دید گفت برنامه‌ی مشاعره‌ی رادیو را گوش داده‌ای؟ برنامه‌های رادیو آن زمان خیلی تأثیرگذار بود. شاعر و نمایشنامه‌نویس معرفی می‌کردند. برنامه‌های مفیدی بود. یک خانم دانشجو هم بود که کتاب هکلبری‌فین را برایم آورد. وقتی خواندمش با خودم گفتم چه‌قدر شبیه به زندگی خود ماست! بعد هم عضو کتاب‌خانه‌ی کانون شدم. به کتاب‌خانه‌ی پارک شهر می‌رفتم. کتاب‌های خیلی قطور را می‌بردم و زود برمی‌گرداندم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.